داستان کیفر

  • ۰۱:۲۴

دخترخاله‌ام سهیلا، درحالی که سعی می‌کرد از آن سوی سیم بلند صحبت کند تا صدایش به این سو برسد می‌گفت:

- نسیم تمام شد. همه کارهارو ردیف کردم. تمام مدارکت رو آماده کردم و همین یک ساعت قبل برات پست کردم. فکر کنم تا یکی دو روز دیگه به دستت برسه. من اگه جای تو باشم یک لحظه هم وقت رو تلف نمی‌کنم. همین الان بلند شو برو دنبال بلیط تا به محض رسیدن مدارک، راه بیافتی بیای اینجا.


از خوشحالی انگار پر درآورده بود. آن قدر قربون صدقه سهیلا رفتم تا بالاخره شوهرش مجید گوشی را از دستش گرفت و با شوخی و خنده گفت:

- دختر توکه پدر مارو درآوردی، اگه قرار باشه همین طوری ادامه بدی که ما باید حقوق یک ماهمون رو بذاریم برای پول تلفن!

خندیدم و با این جمله حرفم رو تموم کردم:

- مجید خان واقعا منو مدیون خودتون کردین. خودم خوب می‌دونم که واسه حل کردن مشکل من چه مصیبت‌هایی کشیدین. اما مطمئن باشین که هیچ وقت محبت‌تون رو فراموش نمی‌کنم و منتظرم اگه یک روز هم مونده به پایان عمرم، لطف‌تون رو جبران کنم!

مجید هم به امید دیدار گفت و یادآور شد که شاید زحمت کوچکی برایم داشته باشد!و مکالمه قطع شد.

حالا که فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که شاید اگر آن تعارف آخری را به مجید نکرده بودم شاید هرگز دچار آن بازی نمی‌شدم که مجید از آن با یک زحمت کوچک اسم برد!

*         *         *

همان طور که سهیلا گفته بود، مدارک من سه روز بعد به تهران رسید. همه چیز تکمیل بود برای رفتن من به آلمان.

از آن زمان که دیپلم گرفته بودم و پنج سال تمام در کنکور شرکت کرده و هرگز موفق به ورود به دانشگاه نشده بودم، هیچ وقت تا این اندازه خوشحال نبودم.

من عاشق تحصیل بودم، این را تمام فامیل و آشنایان هم می‌دانستند، اما نمی‌دانم چرا هرگز بخت یارم نبود تا در کنکور قبول شوم! می‌‌گویم بخت چون واقعا همین طور بود. زیرا من برای موفقیت در کنکور، حداقل روزی چهار ده ساعت درس می‌خواندم. کلاس کنکوری نبود که در آن ثبت‌نام نکرده باشم. برای تقویت در بعضی از درس‌ها، از بهترین معلمان خصوصی سود می‌بردم و خانواده‌ام نیز که پی به این عشق برده بودند، از هیچ نوع سرمایه‌گذاری مادی دریغ نمی‌کردند. به خاطر همین چیزها بود که می‌گویم بخت یارم نبود. نه این‌که فکر کنید دختر خنگ و کم هوشی بودم. نه! اتفاقا از عهده درس‌ها خوب هم بر می‌آمدم، اما واقعا نمی‌فهمیدم که چرا نمی‌توانم در کنکور قبول شوم؟

مرتبه آخر که باز هم قبول نشدم چنان سر خورده شده بودم که چند روز از اتاقم خارج نشدم. پدرم که خیلی نگران حال من بود، تلاش زیادی کرد تا روحیه از دست رفته‌ام را تقویت کند که البته در این راه موفق هم نبود و بعد خود او بود که بدون اطلاع من، با دخترخاله‌ام سهیلا که پنج سال بود با شوهرش در آلمان زندگی می‌کردند تماس گرفته بود و گفته بود:

- سهیلاجان نمی‌دونم هنوز هم دارای اون عواطف هستی یا نه. در هرصورت دخترخاله‌ات نسیم بدجوری سرخورده شده. اگه بتونی کاری کنی که اون واسه ادامه تحصیل بیاد پیش خودت، من و خاله‌ات را برای همه عمر مدیون خودت کردی!

چند روز بعد که حالم بهتر شد و پدر جریان تلفنش را به سهیلا برایم تعریف کرد. ضمن این‌که از او تشکر کردم، گفتم:

- در مورد سهیلا من شک ندارم که اون کوتاهی نخواهد کرد. ولی من یکی چشمم از شوهرش مجید آب نمی‌خوره. مجید اون قدر گند دماغ و پر توقعه که فکر نمی‌کنم حتی برای پدر و مادرش هم کاری انجام بده!

اما اشتباه می‌کردم، لااقل مجید در مورد من واقعا محبت کرد. خود سهیلا همان اوایل که دنبال کارم بود تلفنی می‌گفت:

- من واقعا حیرون موندم که چه اتفاقی افتاده که مجید این قدر داره برات دوندگی می‌کنه. اون حتی حاضر نیست برای من هم کاری انجام بده!

و من در پاسخ این سوال به خودم می‌گفتم:

- شاید خدا دلش به حال من سوخته و تقدیر من این است که بعد از آن همه ناکامی، دری به روی من باز شود و هنگامی که سهیلا در تلفن آخر گفت که همه چیزآماده شده، از خوشحالی پر درآورده بودم.

دو، سه روز بعد از رسیدن مدارک بود که با سهیلا تماس گرفتم. قرارمان این بود که قبل از اقدام به رزرو بلیت با آنها هماهنگ کنم. این را مجید گفته بود. موقعی که با سهیلا صحبت کردم، حس کردم او ناراحت است. وقتی علتش را پرسیدم گفت:

- مهم نیست که من واسه چی ناراحتم نسیم. فقط باید اینو بهت بگم که هرکاری خواستی انجام بدی ابتدا خوب فکر کن و ببین کارت درسته یا این‌که...

سهیلا نتوانست بقیه صحبتش را ادامه بدهد. ظاهرا مجید گوشی تلفن را با اوقات تلخی از او گرفت و پس از این‌که کمی با او بگو مگو کرد، خطاب به من گفت:

- نسیم متاسفم که قبل از شنیدن درخواست من، سهیلا باعث شد تا دچار پیش قضاوت بشی. حالا می‌رسیم به زحمتی که من گفته بودم. می دونی نسیم، من در تهران یک پسر دایی دارم که جوون خوبیه. اون هم از سال‌ها قبل از من خواسته بود که کارهای آمدنش را ردیف کنم که البته من هیچ وقت اقدام هم نکردم. اما حالا که شنیده من برای دخترخاله زنم این کارو کردم، کلی دلخور شده و همین دلخوری به گوش پدرومادرم هم رسیده. اونا هم چند وقت قبل به من تلفن زدن و گله کردن که چرا کار پرویز رو ردیف نکردم؟ دردسرت ندم. منم که اصلا نمی‌تونم ناراحتی خانواده‌ام رو ببینم، تنها راهی که می‌تونست باعث بشه اونا با من قهر نکنن انتخاب کردم، البته مشروط به این‌که تو قبول کنی و اون اینه که ما از این طرف یک سری مدارک برای پرویز جور کنیم، و از طرف دیگه تو که مهم‌ترین وظیفه بر دوشت هست راضی بشی که به عقد مصلحتی پرویز دربیای تا اون بتونه با استفاده از حق اقامت تو بیاد آلمان. لازم به گفتن نیست که به محض رسیدن شما دونفر به اینجا، خودمان ترتیب باطل شدن عقد رو خواهیم داد. ثانیا من بهت قول می‌دم که پرویز جوون بسیار خوبیه و هیچ مشکلی برات به وجود نمیاره. این رو هم مطمئن باش که پرویز فقط تورو یک‌مرتبه در محضر برای عقد مصلحتی و یکبار هم در هواپیما که به اینجا پرواز می‌کنین خواهد دید. حالا دیگه بقیه اش باخودته. البته تو می‌تونی قبول نکنی، اما اگه قبول کردی، اون موقع این منم که تا آخر عمرم مدیون تو هستم، حالا نظرت چیه؟

*         *         *

لعنت بر من که حتی یک لحظه هم فکر نکردم، لعنت بر من که در آن لحظه فکر کردم اگر به مجید جواب منفی بدهم نمک‌نشناسی کرده‌ام و... لعنت بر من که همیشه برای گفتن «نه» دچار مشکل می‌شوم... لعنت به منو...

این بود که بلافاصله گفتم:

- این حرف‌ها چیه مجید خان شما به گردن من حق بزرگی دارین. همین که شما پسر دایی‌تون رو تایید می‌کنین، از نظر من قضیه حل شده است. خیال‌تون راحت باشه!

تلفن که قطع شد، موضوع را با خانواده‌ام مطرح کردم، پدرم اولین نفری بود که ساز مخالف زد. حرفش هم این بود که:

- مگر ما این آقا پرویز رو می‌شناسیم که بهش اعتماد کنیم؟ وانگهی، مردم چی می‌گن؟

البته بعد از چند روز جنگ و دعوا و بحث به پدرم گفتم:

- در مورد شناسایی پرویز که جای هیچ نگرانی نیست. اون پسردایی مجید است و خود مجید همه چیز رو تضمین کرده. در مورد حرف مردم هم که گفتین، مگه قراره ما توی بوق و کرنا بکنیم تا مردم بفهمن؟ از همه اینها گذشته، اگه شما روتون می‌شه که مجید بعد از اون همه لطف و زحمتی که عهده‌دار شد برای من، نه بگین، من حرفی ندارم.

بالاخره پس از روزها بحث و گفتگو، به مجید خبر دادیم که منتظر پسر دایی‌اش هستیم!

من و پرویز یک بار تلفنی باهم صحبت کرد و دفعه بعد همدیگر را در محضر دیدیم. نمی‌‌دانم شما هم تاکنون دچار این حالت شده‌اید که بعضی وقت‌ها انسان، همان دفعه اول که شخصی را می‌بیند، بدون هیچ انگیزه و احساس قبلی یا از او خوشش می‌آید و یا نسبت به او تنفر پیدا می‌کند! احساس من در مورد پرویز شاید نفرت نبود، اما به هیچ عنوان از او خوشم نیامد که حتی حالتی شبیه به ترس نیز داشتم.

با این‌که او خیلی سعی کرد این حس را در من از بین ببرد. رفتارش آن قدر صمیمی بود که برخلاف من، پدرو مادر به او اعتماد کردند. بعد از این‌که مراسم عقد در محضر تمام شد و به خیابان آمدیم، در طول راه که می‌خواستیم قول و قرار بعدی را بگذاریم، پرویز مدام از خودش می‌گفت که:

- من واقعا توی این مملکت حیف شدم... چرا باید با دوتا مدرک مهندسی بیکار باشم؟ توی این مملکت قدر افراد متخصص رو نمی‌دونن... اگه رسیدیم اونجا بهتون نشون می‌دم آلمانی‌ها چطور از من استقبال می‌کنن... من کافیه پول‌هام رو ببرم آلمان!! تا اونا جلوم به زانو بیافتند و...

هر قدر پرویز بیشتر از خودش تعریف می‌کرد، من نسبت به او بدبین‌تر می‌شدم. انگار خودش هم این را احساس کرد که موقع خداحافظی گفت:

- از محبت شما ممنونم نسیم خانوم. خیالت راحت باشه که به محض رسیدن به فرودگاه فرانکفورت حتی یک لحظه هم اسم من در شناسنامه شما نخواهد ماند!

بالاخره با او خداحافظی کردم و به خانه رسیدم. از آنجایی که تا پرواز مدتی زمان باقی مانده بود، دلم می‌خواست بیشتر در مورد پرویز بدانم. بنابراین موقعی به سهیلا زنگ زدم که شوهرش در خانه نباشد. موقعی که به او گفتم عقد کردیم، ابتدا چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:

- امیدوارم ختم به خیر بشه!

با این‌که منظورش را از این حرف فهمیدم، اما به او هم یادآور شدم که چون خود مجید به من تعهد داده، خیالم راحت است و بعد که در مورد پرویز و ادعاهای او سوال کردم، سهیلا خندید و گفت:

- دختر اون توی فامیل‌شون به پرویز چاخان معروفه! البته تو نگران نباش، چون اگه پرویز دانشمند هم باشه تو بیشتر از چند روز تحملش نخواهی کرد، پس سعی کن اصلا باهاش صمیمی نشی!

حق با سهیلا بود ، چرا که درست از چند ساعت پس از مراسم عقد تا روزی که کارهای او نیز درست شد و در فرودگاه همدیگر را دیدیم. پرویز حداقل بیست بار به من تلفن زد و چند بار هم تقاضا کرد که یا در خانه و یا بیرون از خونه همدیگر را ببینیم.

اما من که دلم نمی‌خواست در این، مدت رفتاری داشته باشم که باعث دلخوری مجید شود، هربار به بهانه این‌که خیلی کار دارم او را از سر، باز کردم تا بالاخره روز پرواز فرا رسید و به فرودگاه رفتیم.

در فرودگاه بیشتر از آن‌که ناراحت خداحافظی با خانواده‌ام باشم، از رفتار خانواده پرویز عاصی شده بودم. چراکه آنها، خصوصا مادر و خواهرش طوری به من محبت می‌کردند و چنان عروسم... عروسم می‌کردند که حالم داشت بهم می‌خورد. هرطور بود تحمل کردم تا سوار هواپیما شده و پرواز کردیم.

در طول راه، پرویز رفتاری می‌کرد که نسبت به او حالت اشمئزاز پیدا کردم، انگار می‌خواست با حرف‌هایش یک دختر بچه 16 ساله رو برای ازدواج ترغیب کند.

- نسیم خانم درسته که تو از من جدا می‌شی، اما نظر من اینه که کمی بیشتر فکر کنی... مطمئن باش که من می‌تونم خوشبختت کنم... من مرد خانواده دوستی هستم... . اگه با من زندگی رو ادامه بدی پشیمون نخواهی شد... بیا کمی فکر کن شاید به این نتیجه رسیدی که من می‌تونم شوهر خوبی برات باشم!

و بالاخره آن قدر گفت و گفت تا سرانجام با عصبانیت سرش داد زدم:

- بس کن آقای محترم من فقط به خاطر مجید است که شما رو تحمل می‌کنم!

بعد از این‌که این حرف را زدم، چنان نگاه خشمگینی به من کرد که معنی‌اش رو بعدا فهمیدم! واقعا چرا نتوانستم با یک لبخند و از روی سیاست با او برخورد کنم!

در فرودگاه‌، مجید و سهیلا به استقبال‌مان آمده بودند، چند دقیقه بعد که داخل اتومبیل مجید نشستیم، خودش رو به پرویز کرد و گفت:

- خب پرویز جان، این هم از آلمان، حالا دیگه وقتشه که برای قدردانی از نسیم خانم، همین الان بریم و ترتیب طلاق رو بدیم!

اما او که از نیم ساعت قبل می‌گفت سرم درد می‌کند ناله کرد که:

- مجید باور کن که هوای هواپیما حالم رو خراب کرده، الان سرم داره از درد می‌ترکه، اگه اجازه بدی امشب رو استراحت کنیم و فردا این کارو انجام بدیم!

مجید کمی من و من کرد، من هم خواستم چیزی بگویم که به خواهش مجید، پیشنهاد پرویز را قبول کردم تا فردا...

با سر و صدا و فریادهای مجید از خواب بلند شدم. سر و صدا که نه!زد و خورد. مجید چنان عصبی شده بود که با چاقو به پرویز حمله کرد و پس از این‌که چند جای بدنش را زخمی کرد گفت:

- این دختر معصوم فقط به خاطر من خودش رو توی این بلا انداخت، اگه فکر کردی من غیرتم رو توی آلمان فروختم اشتباه می‌کنی، مطمئن باش که اگه شده سرت رو می‌برم تا نسیم بیوه بشه، اما با تو زندگی نکنه!

و پرویز در حالی که خون از چند جای بدنش جاری بود، درحالی که از در بیرون می‌رفت گفت:

- پس تو هم خیالت راحت باشه که من تا روزی که بمیرم زنم رو طلاق نمی‌دم!

آنقدر از شنیدن این حرف‌ها منگ شده بودم که حس می‌کردم خواب هستم. تازه مشغول گفتگو با سهیلا و مجید بودم، تا راهی برای حل این مشکل پیدا کنیم که ناگهان پرویز در کنار دو مامور پلیس آلمانی وارد شدند و مجید را به جرم چاقو کشی با خودشان به زندان بردند.

آری!پرویز آنقدر حیوان بود که برای رسیدن به هدفش، حتی از مجید هم شرم نکرد. سه روز بعد از به زندان افتادن مجید بود که وقتی به ملاقاتش رفتیم، درحالی که مجید سخت گریه می‌کرد، پیغام پرویز را برای‌مان گفت:

- این کثافت صبح اینجا بود، قبلا بهتون بگم که اگه پرویز رضایت نده، اولا من باید چند ماه اینجا بمونم، ثانیا اگر کار به دادگاه بکشه، اون موقع اجازه اقامت من و سهیلا هم باطل می‌‌شه. ثالثا اگه اون حیوون اراده کنه، می تونه حتی کاری کنه که نسیم هم مجبور به برگشتن به ایران بشه!با همه اینها، پیغام داد اگه ما حاضر بشیم به اون پنجاه هزار یورو بدیم تا بتونه توی آلمان شرکت باز کنه، حاضره هم به من رضایت بده و هم نسیم رو طلاق بده. در مورد خودم که، من حاضرم 10 سال زندون بمونم و حتی به آفریقا تبعید بشم، اما این پول رو بهش ندم. حالا می‌مونه نظر خود نسیم!

نظر من چه می‌توانست باشد؟ سهیلا می‌گفت اگر آنها تمام زندگی‌شان را پول کنند حتی ده هزار یورو هم نمی‌توانند جور کنند و من، اگر حاضر می‌شدم به زندگی پدرم آتش بیندازم و وادارشان کنم که خانه و لوازم خانه را بفروشند، بیشتر از  بیست هزار یورو نمی‌تونستم جور کنم.

در همین افکار بودم که سهیلا درحالی که سخت گریه می‌کرد گفت:

- فکر چی هستین بچه‌ها؟ برگردیم ایران!

و بعد هر سه به سختی گریستیم!

آری! به همین راحتی من و مجید و سهیلا به ایران برگشتیم و همه چیز خراب شد. هم برای من و هم برای سهیلا و مجید. البته من حق دارم که مجید را مسبب بدبختی خودم بدانم. اما وقتی فکر می‌کنم که خود او بیشتر از من ضربه خورده و حتی مجبور شده درسش را نیمه کاره رها کند، آن موقع دلم به حال آنها بیشتر از خودم می‌سوزد.

هرچند که من در ایران به طور غیابی از پرویز طلاق گرفتم، اما مجید و سهیلا هم برای این‌که پرویز را راضی کنند، مجبور شدند تمام پس‌انداز و حتی لوازم منزل‌شان را بفروشند و به او حدود پنج هزار یورو بدهند تا رضایت بدهد که مجید از زندان آزاد شود!

امروز چیزی حدود دو سال از آن روزها می‌گذرد و پرویز هنوز در آلمان است. بعضی وقت‌ها که فکر می‌کنم مبادا او تقاص پس ندهد، خنده‌ام می‌گیرد. مگر امکان دارد که یک نفر، سه انسان دیگر را که به او لطف کرده اند بیچاره کند، آن وقت تقاص پس ندهد؟! نه، امکان ندارد. خداوند جای حق نشسته است!

( نظر یادتون نره )

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan