داستان میراث کهنه

  • ۱۴:۰۹

ما که خبر نداریم، اما بزرگ‌ترها می‌گفتند ریشه این کینه، بر می‌گردد به حدود صد سال قبل. یعنی به دوران نوجوانی پدربزرگ‌های‌مان.

این طور که پدر می‌گفت، در آن ایام، پدربزرگ ما با برادرش بر سر قطعه‌ای زمین درگیر می‌شوند. یک درگیری خیلی کوچک که شاید پادرمیانی بزرگ‌ترها می‌توانست آن را در نطفه خفه کند و دو برادر از هم دلخوری نداشته باشند و زندگی خوش و راحتی را در کنار همدیگر بگذرانند و باعث تداوم این کینه در نسل‌های بعدی هم نشوند. اما این طور نشد.


حال یا بزرگ‌ترها کوتاهی کردند و یا این‌که پدربزرگ و برادرش تن به این آشتی ندادند، هر چه بود، این کینه و لج و لجبازی نسل به نسل ادامه پیداکرد. از پدربزرگ‌ها به پدران ما، و از پدران به ما. و این آشوب همچنان ادامه داشت تا این‌که... بالاخره شجاع‌ترین‌ها از راه رسیدند!

پدر که حالا پیر شده بود، صدایم کرد داخل اتاق خودش. و باز هم عصبی:

- گوش کن فرهاد، تو پسر بزرگ منی، یعنی فرزند ارشد این خانواده. من به بچه‌های دیگه این خونه کار ندارم. خودم فکر می‌کنم بچه ارشد- مخصوصا اگه پسر باشه- بیشترین خون خانوادگی رو توی رگهاش داره! حالا نمی‌دونم درست فکر می‌کنم یا نه؟

می‌‌دانستم منظور پدر چیست. هر وقت که این طور مقدمه‌چینی می‌کرد، می‌خواست حرفی در مورد خانواده «خان عمو» بزند. حرف که نه، می‌خواست آتشی را روشن کند. برای همین بود که با اعتماد به نفس گفتم:

- حتما همین طوره آقاجون، مطمئن باشین که...

پدر نگذاشت حرفم را تمام کنم، گفت:

- مطمئن باشم؟ به کی؟ به تو مطمئن باشم؟ مسخره است، اونا دارن هر کاری که دوست دارن می‌کنن، بنده که پیر شدم، یعنی دوره منم تموم شده، اگه پسرعموم هنوز زنده بود، من خودم با این‌که علیل شدم این بازی رو ادامه می‌دادم، همون طور که سی- چهل سال نگذاشتم آب از گلوی خانواده «خان عمو» بره پایین. اما الان چی؟ برم وایسم توی روی پسر پسرعمویم که هنوز سی سالش نشده؟ این برای من افت نداره؟ خب این وظیفه توئه، تو هم که دست روی دست گذاشتی و داری تماشا می‌کنی، اونوقت می‌گی مطمئن باشم؟

می دانستم منظور پدر چیست. این بازی- همان طور که گفتم- از خیلی سال قبل ادامه داشت. به این صورت که هر وقت یکی از دو خانواده می‌خواست فعالیت تجاری و اقتصادی‌ای را شروع کند، خانواده دیگر- هر طور که می‌توانست- به آنها ضربه می‌زد. حالا هم خبر داشتم که داریوش «پسر پسرعموی پدرم» که فرزند بزرگ خانواده «خان عمو» بود، دارد یک تعمیرگاه «تون آپ» می‌زند. مطمئن بودم که پدر در همین مورد حرفی برای گفتن دارد. من هم که این کینه دیرینه را- شاید هم بدون علت- در سینه‌ام پرورانده بودم، با غیظ و خشم و عصبانیت گفتم:

- مطمئن باشین آقا جون، هر کاری که شما بگین انجام می‌دم.

پدر نفسی به راحتی کشید و گفت:

- بسیار خب، خبر داری که داریوش- با پولی که از پسرعمویم بهش ارث رسیده- داره یک تعمیرگاه باز می‌کنه. من قبلا همه فکراشو کردم، بدون این‌که اونها بفهمن، رفتم زمینی رو که بغل تعمیرگاه داریوش بود خریدم، کلی هم پول خرج کردم تا جواز مکانیکی بگیرم. اگر مردش هستی، برو اونجا یه تعمیرگاه عین تعمیرگاه داریوش راه بنداز و اونا رو بزن زمین. هر طور شده بزنش زمین. حتی اگه شده از جیب بدی، کاری کن که اون تعمیرگاهش رو تعطیل کنه، من همه پول رو تقبل می‌کنم. مردش هستی؟

برای یک لحظه دچار تردید شدم. داریوش را می‌شناختم. با این‌که در همه سی و دو سال زندگیم، یک بار هم با او همکلام نشده و روبه‌رو نشده بودم، اما او را خوب می‌شناختم. شنیده بودم که آدم خوب و خیری است. تا می‌تواند به افراد دیگر کمک می‌کند. به من هم هیچ بدی نکرده بود، اما چون پدرش- پسرعموی پدرم- در سال‌های قبل، در ادامه همان کینه طایفه‌ای، کاری کرده بود که کارخانه پدر من در یک مقطع ورشکسته شود، این کینه در دل من هم وجود داشت تا از آنها انتقام بگیرم.

در همین افکار بودم که پدر تردیدم را متوجه شد و گفت:

- چیه فرهاد؟ می‌ترسی؟ از داریوش می‌ترسی؟ نگران نباش، حتی اگه کار بالا گرفت، حاضرم پول خونش رو بدم، بالاتر از این که نیست؟ یا اگه از سرشاخ شدن باهاش می‌ترسی، بگو تا یک نفر دیگه رو پیدا کنم که جربزه داشته باشه...

خندیدم و گفتم:

- از چی بترسم آقا جون؟ از کی بترسم؟ از داریوش؟ دست شما درد نکنه، پس همین جا بشینین تا خبر زمین‌گیر شدنشون رو براتون بیارم...

پدر که شاید ماه‌های آخر عمرش را می‌گذراند، به سختی خندید و گفت:

- ببینم چیکاره‌ای!

هر سه برادرم را صدا کردم و با آنها صحبت کردم. روی دو برادرم می‌توانستم حساب باز کنم. فخرالدین 28 ساله، و فرزاد 25 ساله، چرا که هر دوی آنها هم، کینه‌ای دیرینه از خانواده «خان عمو» داشتند.

اما قضیه فریبرز با آنها و حتی با خود من فرق داشت.

او که فقط 21 سال داشت و دانشجو بود، چند وقتی بود که زمزمه‌های مخالف سر می‌داد. هر وقت صحبت از اختلافات دو خانواده پیش می‌آمد، فریبرز شروع به سخنرانی می‌کرد. آن روز هم وقتی دستور پدر را به هر سه نفر آنها گفتم، فریبرز دوباره شروع کرد:

- بابا ول کنین، دو تا پیرمرد، هفتاد، هشتاد سال قبل با هم یک اختلافی داشتن، بعدش نوبت به پسراشون رسیده، که بدون هیچ دلخوری شخصی از همدیگر، توی روی هم وایسادن. حالا هم بعد از این همه سال، نوبت رسیده به ماها. که چی؟ که انتقام بگیریم. انتقام چی؟ مگه اونا با ما چیکار کردن؟ پسرعموی آقاجون که الان 10 ساله فوت کرده، آقاجون هم که صبح تا شب گوشه خونه نشسته و نمی‌تونه حتی راه بره، اونوقت ما به فکر انتقام باشیم؟

پرخاش‌کنان گفتم:

- پس خون خانوادگی چی می‌شه آقای فیلسوف؟ مگه خبر نداری که پسرعموی پدر، چه بلایی سر اون آورد، خب الان وظیفه ماست دیگه...

فریبرز خنده‌ای کرد و گفت:

- درسته که پسرعموی پدر بد کرده، ولی داریوش و برادرهاش که به ما بد نکردن، اصلا کاری به ما ندارن، الان هم سه تایی، چون هر سه زن و بچه‌دار هستن، یک تعمیرگاه رو راه انداختن تا خرج زندگی‌شون رو در بیارن. خدا رو خوش نمیاد که روزی‌شون رو قطع کنیم...

حرف‌های او چند لحظه‌ای مرا دچار تردید کرد. اما فخرالدین که به جهات زیادی، بیشتر از همه ما تشنه انتقام بود، با لحنی آمیخته به تمسخر رو به فریبرز کرد و گفت:

- خدا رو خوش نمیاد، یا «گلی» رو خوش نمی‌آد...

رنگ صورت فریبرز یک‌دفعه به خون نشست. شاید اصلا نمی‌توانست حدس بزند که ما چیزی در مورد او و گلی- خواهر کوچک داریوش- شنیده باشیم. برای همین چند لحظه توی صورت فخرالدین زل زد و گفت:

- قضیه من و گلی به هیچ کس ارتباطی نداره.

و بعد دوباره مرا مخاطب قرار داد:

- داداش تو از اینها عاقل‌تری، هر چند که الان من هر صحبتی بکنم، شماها یه طور دیگه فکر می‌کنین، اما تو، کمی خدا رو در نظر بگیر و بعد هر کاری دوست داشتی بکن...

هنوز حرف‌های فریبرز تمام نشده بود که صدای فریاد پدر از اتاق کناری به گوش رسید. او که ظاهرا حرف‌های ما را می‌شنید، و متوجه متلک فخرالدین هم شده بود، مثل کوه آتشفشان سرریز می‌کرد:

- تف توی صورتت فریبرز، تو اصلا مرد نیستی، اصلا خون ما توی رگهای تو وجود نداره، تو دیگه از این لحظه پسر من نیستی. از این خونه برو بیرون...

فریبرز که از خانه اخراج شد، ما فهمیدیم که چاره‌ای جز ادامه مبارزه نداریم. پس کار را سه نفری شروع کردیم.

روزهای اول که شروع به ساختن زمین می‌کردیم، داریوش و برادرانش توجهی به کار ما نداشتند. شاید اصلا فکرش را نمی‌کردند که می‌خواهیم کنار آنها یک تعمیرگاه با همان تخصص بزنیم.

تلاش ما هم این بود که نگذاریم تا لحظه آخر بفهمند منظورمان چیست. به همین خاطر اکثر اوقات سعی می‌کردیم شب‌ها کار کنیم. خصوصا موقعی که نوبت به آوردن دستگاه‌ها و کندن «چال» رسید، چهار شب پیاپی این کار را انجام دادیم تا آنها بویی نبرند.

سرانجام پس از نزدیک به سه ماه، یک روز صبح وقتی آنها سر کار آمدند و تابلوی تعمیرگاه را بالای مغازه دیدند، به چشم دیدیم که خشک‌شان زد. چند دقیقه بعد داریوش برای اولین بار به سراغ ما آمد و مستقیم طرف صحبت من شد و گفت:

- آقا فرهاد فکر می‌کنی این کار درسته؟ این صحیح نیست که آدم نون دیگرون را آجر کنه...

بدون این‌که به چشمانش نگاه کنم گفتم:

- حق با شماست، ولی این حرفو باید چهل سال قبل به پدرت می‌زدی.

داریوش تبسمی کرد و گفت:

- پس این طور، یعنی می‌خوای انتقام بگیری، بسیار خب، حالا که شما بازی رو شروع کردین، از ما توقعی نداشته باشین.

*         *         *

و بازی از همان روز شروع شد. اولین کاری که ما کردیم. این بود که قیمت‌های آنها را شکستیم. یعنی چیزی حدود سی درصد کمتر از آنها پول خدمات می‌گرفتیم. آنها هم همین کار را کردند و کم کم کار به جایی رسید که فقط پول جنس را از مشتریان می‌گرفتیم. بعدها نوبت به «غر» زدن کارگران یکدیگر رسید و همین طور بدگویی کردن از همدیگر نزد مشتریان.

و اما از فریبرز بگویم. که از روز رفتنش هیچ خبری از او نداشتیم. این را می‌دانستم که فریبرز و گلی، دختر کوچک خانواده «خان عمو»، در یک دانشگاه درس می‌خوانند. فخرالدین می‌گفت:  من مطمئنم که این دو تا قصد ازدواج با همدیگه رو دارن...

چند بار سعی کردم فریبرز را قانع کنم که با این کار آبروی خانوادگی ما را دارد از بین می‌برد. اما او هر بار فقط می‌گفت: داداش، تو فکر می‌کنی من دارم اشتباه می‌کنم یا شماها؟

و هر بار که این حرف را می‌زد، من فقط سکوت می‌کردم.

جنگ و درگیری ما و خانواده خان عمو کم کم داشت رنگ خشونت می‌گرفت. یک روز که یک مشتری داشت وارد تعمیرگاه ما می‌شد، یکی از برادران داریوش به سرعت او را به تعمیرگاه خودشان برد و در پاسخ اعتراض فرزاد گفت:

- این مشتری مال ماست، قبلا هم اومده پیش ما، برین از خودش بپرسین، شماها اون رو از ما دزدیدین...

با گفتن این حرف، فرزاد کشیده‌ای به او زد و بعد هم با هم درگیر شدند که اگر وساطت همسایه‌ها نبود، کار به زد و خورد شدید کشیده می‌شد.

هر چند که این مسئله، یک هفته بعد شکل گرفت. آن روز صبح، دوباره فرزاد سر به سر برادر داریوش گذاشت، او نیز ول کن نبود و باز با هم درگیر شدند. وقتی فخرالدین به کمک فرزاد رفت، دیگر برادر داریوش هم وارد معرکه شد، من همچنان نظاره گر بودم تا این‌که داریوش هم دخالت کرد، آن موقع نوبت من بود و... چند دقیقه بعد، هر شش نفر با آچار و چوب و زنجیر به جان هم افتادیم و در نتیجه، با دخالت ماموران کلانتری همگی به بیمارستان اعزام شدیم.

پس از این‌که در بیمارستان هر شش نفرمان پانسمان شدیم، فقط به  این علت که هیچ یک از طرفین از هم شاکی نبودند، آزاد شدیم. اما وعده «رو کم کردن» باز هم گذاشته شد.

از فردای آن روز، تازه متوجه یک حقیقت تلخ شدیم. و آن این‌که، مشتریان هر دو تعمیرگاه، با درک این مساله که ما با هم اختلاف داریم، و اعتقاد به این قضیه که چون از آنها حتی مزد گرفته نمی‌شود، و در نتیجه کار بسیار بد انجام می‌شود، همگی ما را بایکوت کردند. هر دو تعمیرگاه از صبح تا شب بی‌‌مشتری شده بود، شاید هر مغازه فقط یک یا دو مشتری که آنها هم غریبه بودند، می‌پذیرفتند.

در این حال خبردار شدیم که اعضای خانواده خان عمو، به خاطر این‌که روزی‌شان را از آن مغازه در می‌آوردند، دچار مشکل شده اند. این وضعیت برای ما کمتر بود، چرا که پدر تا دم آخر پای این ورشکستگی ایستاده بود و لذا، از آن جایی که وضع مالی‌اش بد نبود، سعی می‌کرد نیازهای مالی فرزندانش را برطرف کند.

آن روز حوالی ظهر بود که ناگهان یک اتومبیل جلوی هر دو مغازه ایستاد. تعجب همگیمان این بود که آن اتومبیل را می‌شناختیم. یک «آلفارومئو»ی خیلی قدیمی، که تعلق به خان عمو داشت. و از همان روزی که خان عمو فوت کرده بود، دیگر هیچ کس ندیده بود که آن ماشین کار کند. تعجبمان موقعی بیشتر شد که دیدیم فریبرز از پشت فرمان آن اتومبیل پیاده شد. داریوش و برادرانش که این اتومبیل متعلق به پدر مرحومشان بود، خواستند موضع بگیرند و اعتراض کنند، که گلی هم از طرف دیگر پیاده شد، «گلی، خواهر کوچک 20 ساله داریوش» حالا نوبت تعجب ما بود که چطور فریبرز به خودش اجازه داده پا به مغازه آنها بگذارد. و اما تکمیل شدن حیرتمان، مربوط به «آقاجون» بود که از در عقب اتومبیل «خان عمو» پیاده شد و سوار ویلچرش شد. معلوم بود به زور به اینجا آورده شده، چرا که با عصبانیت رو به فریبرز کرد: چی از جون من علیل می‌خوای که منو آوردی اینجا...

فریبرز خواست حرفی بزند، که گلی، مثل یک شیرزن، فریبرز را کنار زد و رو در روی پدر ایستاد و رو به همه ما کرد و گفت:

- خان عمو من آوردمت اینجا، آوردمت اینجا تا ببینی این کینه قدیمی داره چه بلایی سر بچه‌های خودت، و داداشای من میاره، می‌بینی خان عمو؟ می‌بینی سر وکله هر شش نفرشون باندپیچی شده؟ این فقط به خاطر رعایت خواسته شما بوده، اشتباه نکن خان عمو، من از گناه پدر خدا بیامرز خودمم نمی‌گذرم که سی- چهل سال قبل در حق شما بد کرد. اما سؤال من اینه خان عمو، تقصیر من و داداشام و بچه‌های خودت چیه؟ گناه ماها چیه که باید به خاطر کینه دیرینه دو تا پدربرزگ لجوج و یکدنده، که کینه‌هاشون رو به بچه‌هاشون- که شما و پدر من باشین- انتقال دادن، بسوزیم؟ یعنی این کینه تا چند پشت دیگه باید ادامه داشته باشه؟ اعضای چند خانواده دیگه باید به آتش این کینه بسوزن؟ خان عمو بگذار برایت بگم که الان من و فریبرز، یک ساله که تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم، ولی از ترس شما و داداشای من، حتی جرات نداریم محبت‌مون رو به زبون بیاریم، خان عمو، جواب این ظلم رو کی می‌ده؟ شما یا پدر من که الان وجود نداره؟ یا پدربزرگ‌هامون، خان عمو، یادت باشه که همه شماها باید فردای قیامت، جواب خدا رو بدین...

گلی اینها را گفت و به ماشین تکیه داد و اشک ریخت. فریبرز هم کاری نمی‌توانست بکند جز خیره شدن به او...

همه مستاصل مانده بودیم. انگار حرف‌های گلی، قلب پدر را هم آتش زده بود که برای اولین بار در همه این مدت، حلقه زدن اشک را در چشم‌هایش دیدیم.

بعد هم رو به من- پسر بزرگش- کرد و گفت:

- فرهاد، این ماشین عموت رو ببر داخل تعمیرگاه، الان که داشتم باهاش می‌اومدم، خیلی بد کار می‌کرد، اگه دیدی چیزی ازش سر در نیاوردی، از داریوش کمک بگیر، اون مکانیک خوبیه و می‌تونه کمکت کنه...

و بعد رو به فریبرز کرد:

- آهای پسر، اونجا وا نسا و منو نگاه نکن، با اون دختره- گلی- بیاین بریم خونه ببینم حرفتون چیه...

در یک لحظه نگاهم به چشمان داریوش گره خورد. در نگاه او نیز مانند برادرانش، برادران من و حتی خود من، نوعی شرمندگی توام با شادی حس می‌شد.

پدر با ویلچر می‌رفت و گلی و فریبرز، در دو طرفش!

و چندی بعد این دو ازدواج کردند و ما هم آن کینه قدیمی را فراموش کردیم...



دست نویس
چه خوب که آخر شاهنامه خوش تمام شد :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan