داستان عشق دنباله ار

  • ۰۰:۴۹

 شب باشکوهی بود.

شصتمین سالگرد ازدواج پدربزرگ و مادربزرگم رو جشن گرفتیم! به قدری همدیگر رو دوست داشتن که زبانزد خاص و عام بودن. از وقتی یادمه پدربزرگ واسه مادربزرگم مجنون بود و مادربزرگم لیلی! این عشق آسمونی و زیبا تو زندگی تمام بچه‌ها  و نوه‌ها هم اثر مثبت گذاشته بود و به همه‌مون ثابت شده بود که عشق واقعی افسانه و توهم نیست. همه دور هم جمع بودیم و راجع به مسائل مختلف صحبت می‌کردیم... اما در این میان چیزی بود که منو آزار می‌داد! از نگاه‌های خیره پسردایی منصور مانی خوشم نمی‌یومد


یه روز وقتی در حال خوند ن مجله بودم باهام تماس گرفت و بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: روژین، این روزها دارم یه حس جدید رو تجربه می‌کنم. حسی که تا به حال نسبت به هیچ‌کس نداشتم. حسی شبیه عاشقی...

در حالی که جا خورده بودم اما با خونسردی ظاهری گفتم: به سلامتی، مبارکه!

این بار بی‌مقدمه و با لحنی قاطع گفت: خودتو به اون راه نزن. خوب می‌دونم که حواست به نگاه‌های عاشقانه من هست.

بی‌رودربایستی گفتم: اما من با نگاه‌های خیره تو اذیت می‌شم و همیشه معذبم!

با شنیدن این جمله مکث کوتاهی کرد و با تردید گفت: یعنی تو هیچ حسی نسبت به من نداری!؟

- ببین مانی تو پسردایی منی. من برات احترام خاصی قائلم. اما حسی که تو در موردش صحبت می‌‌کنی در من نیست.

دلخور شد و گفت: خب بی‌خیال، ادامه ندیم بهتره. در ضمن این حس، عشق بود نه هوس. بگذریم. من جسارت به خرج دادم و حرف دلم رو مردونه زدم اما حالا که جواب تو منفیه دلم می‌خواد این صحبت‌ها بین خودمون بمونه و کسی ازش باخبر نشه. ما فامیلیم و مطرح شدن این بحث‌ها خوبیت نداره! می‌فهمی چی می‌گم که...

با بی‌حوصلگی گفتم: بله، می‌فهمم. منم دلم نمی‌خواد این موضوع جایی مطرح بشه.

و بالاخره بعد از یه گفتگوی سرد از هم خداحافظی کردیم. دلم حسابی خنک شده بود و از این‌که آب پاکی رو، رو دستش ریخته بودم از خودم راضی بودم.

*         *         *

هر روز صبح با انگیزه بالا از خواب بیدار و برای رفتن به محل کار آماده می‌شدم. این‌که گفتم با انگیزه بالا، به این دلیل بود که خودم رو عاشق و دلباخته پسری می‌دیدم که اگه بخوام به زبان ساده بگم، صاحب کارم محسوب می‌شد و من منشی‌اش بودم!

ایمان، پسری با ابهت و صاحب نمایشگاه ماشین بود، من یک سالی می‌شد که در مقام منشی در طبقه بالا نمایشگاهش در کنارش کار می‌کردم، او ماشین‌های وارداتی می‌فروخت و احتیاج داشت که بایگانی کاملی داشته باشد، محل کار من در طبقه بالای نمایشگاه ماشین بود...

یه روز ناخواسته به یکی از ماشین‌های مدل بالای کروک خیره مونده بودم و تو رویاهام خودم رو با لباس عروس در کنار ایمان توی اون ماشین تجسم می‌کردم! اونقدر غرق بودم که متوجه حضورش نشدم!! چند دقیقه‌ای بالای سرم ایستاده بود و من بی‌خبر از همه جا، تو توهمات خودم غوطه‌ور بودم.

وقتی به خودم اومدم که با لحنی جدی گفت: ماشین قشنگیه، نه؟!

سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم: ببخشید، حواسم به حساب و کتاب‌های خودم بود!

با همون رفتار مغرورانه اما شیرینش، لبخندی محو زد و از کنارم رد شد.

نفس راحتی کشیدم و زیرچشمی براندازش کردم!

راز دلم رو هیچ کس غیر از مادرم نمی‌دوست و وقتی در مورد عشق به ایمان باهاش حرف می‌زدم با حرف‌های قشنگش، آرومم می‌کرد.

مشکوکانه نگاهشون می‌کردم تا این‌که مادرم، معنی نگاه‌های مرموزانه‌ام رو متوجه شد و همراهم به اتاق اومد.

- مامان، امروز کم مونده بود آبروم بره...

و وقتی ماجرا رو براش تعریف کردم لبخندی رو لب‌هاش ظاهر شد و گفت: روژین‌جان، عشق حس قشنگیه، اما به شرط این‌که دو طرفه باشه. کلاه خودت رو قاضی کن و منطقی باش. اگر علاقه‌ای که تو نسبت به ایمان داری، به همین شکل ادامه پیدا کنه باعث می‌شه در آینده صدمه ببینی چون ظاهرا یک طرفه‌اس.

بلافاصله گفتم: این‌که من می‌گم رفتارش مغرورانه و سرده منظورم اینه که خیلی سنگین و رنگینه. تازه شاید اگه بدونه من تا این حد بهش علاقه‌مندم نظرش به سمتم جلب بشه و...

مامان وسط حرفم پرید و آروم گفت: نگو که می‌خوای بهش بفهمونی عاشقشی!

- اتفاقا می‌خوام همین رو بگم مامان. به خدا دیگه خسته شدم. چرا این تو ذهن ما جا افتاده که فقط پسرها می‌تونن ابراز علاقه کنن و ما دخترها باید منتظر بمونیم تا انتخاب بشیم؟!

مامان با همون صدای گرم گفت: چون دخترها، باید مغرور باشن و شان سنت ما هم، همین رو می‌گه! مغرور نه به این معنی که خودشون رو برتر از بقیه بدونن، منظورم اینه که باید مقام و منزلت خودشون رو حفظ کنن و تابع عرف باشن. چهره‌ام در هم رفت و با ناراحتی گفتم: اما اگه نتیجه این سکوت، از دست دادن ایمان باشه، اونوقت باید چی کار کنم! مامان ما تو هزاره سوم داریم زندگی می‌کنیم...

دستی به موهام کشید و گفت: اگه قسمت باشه مطمئن باش خودش پیش‌قدم می‌شه. این جمله رو همیشه تو ذهنت داشته باش؛ عشق یک طرفه مثل یه کوچه بن‌بست می‌مونه، آخرش به هیچ جا نمی‌رسه و باید دست از پا درازتر راهی که رفتی رو برگردی! پس چه بهتر اصلا واردش نشی!

دست‌های همیشه گرمش رو گرفتم و ملتمسانه گفتم: حالا که واردش شدم چی کار کنم؟

مامان دو تا راه پیش روم گذاشت؛ یکی این‌که قید کار کردن تو شرکت رو بزنم و دنبال کار دیگه‌ای باشم و دیگری این‌که با اراده‌ای قوی عاقلانه رفتار کنم.

*         *         *

یه روز وقتی به قصد رفتن به خونه از در شرکت بیرون اومدم صدای بوق ماشینی افکارم رو به هم ریخت و ناخودآگاه نگاهم رو به سمت خودش کشوند!

با جدیتی که همیشه تو کلامش موج می‌زد گفت: امروز مسیرم سمت منزل شماست. تشریف بیارید برسونمتون من‌من‌کنان گفتم: ممنون... مزاحمتون نمی‌شم.

- مزاحمتی نیست، بفرمایید.

از خدا خواسته سوار شدم و تشکر کردم. توی این مدت برای اولین بار بود که سوار ماشینش می‌شدم یا بهتره بگم اولین بار بود که جلوی پام نگه می‌داشت و منتظر می‌موند تا سوار بشم! در تمام طول مسیر به سختی نفس می‌کشیدم و احساس می‌کردم هر لحظه ممکنه قلبم از حرکت بایسته!

تو مسیر کوتاهی که در کنارش بودم یا با موبایلش حرف می‌زد یا با سکوت، من رو هم به سکوت دعوت می‌کرد! وقتی سر کوچه‌مون رسیدیم منتظر شد تا پیاده بشم. علی‌رغم میل باطنی‌ام با سرعت ازش خداحافظی کردم و پیاده شدم. دلم می‌خواست زمان به عقب بر می‌گشت و من حتی برای لحظاتی اندک در کنارش می‌نشستم.

وقتی رسیدم خونه رو ابرها سیر می‌کردم. موضوع رو برای مادرم تعریف کردم و اون مثل یه مشاور دلسوز کنارم نشست و گفت: نمی‌خوام بذر ناامیدی رو تو دلت بکارم اما این می‌تونه فقط یه اتفاق و تصادف ساده باشه و نباید بی‌جهت دلت رو صابون بزنی. شاید نیتی که تو ذهن توئه درست نباشه. پس ذهنت رو زیاد درگیرش نکن.

می‌دونستم مامان، هر نظری که می‌ده از روی دلسوزیه و قصدش کمک به حال و روز و آینده منه. می‌دونستم اگه تو راه عشق آسیب ببینم اولین کسایی که غصه‌ منو می‌خورن پدر و مادرم هستن، اما خیال خوش عاشقی به راحتی از ذهنم پاک نمی‌شد! تا این‌که دوباره سر و کله مانی پیدا شد. این بار با SMS عاشقانه، ابراز علاقه مجدد کرد و وقتی جوابی از من دریافت نکرد باهام تماس گرفت؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: روژین آخه چه موردی تو من دیدی که هر دفعه قاطعانه جوابت منفیه! بگو تا خودمو اصلاح کنم.

و من تلافی رفتارهای سرد و سنگین ایمان رو سر مانی در آوردم و در حالی که دلم حسابی پر بود گفتم: خواهشا دست از سرم بردار مانی. تو هیچ مورد منفی نداری و پسر خوبی هستی اما من... و حرفم رو خوردم!

بلافاصله گفت: اما تو چی؟

دلم رو به دریا زدم و گفتم: من به صاحب شرکتی که توش کار می‌کنم علاقه‌مندم و برام مهم نیست که اون چه حسی نسبت به من داره. فعلا با عشقش خوشم!

باورم نمی‌شه که به این صراحت حرف دلم رو به مانی زده باشم! لحظه‌ای سکوت کرد و با حیرتی که تو صداش موج می‌زد گفت: این حرف‌ها واقعیت داره یا فقط واسه این‌که منو از سر خودت باز کنی، گفتی؟!

قاطعانه گفتم: واقعیت داره مانی. خواهشا این عشق یک طرفه رو ادامه نده. خداحافظ.

و گوشی رو قطع کردم. تو دلم آشوبی به پا بود و از این‌که مانی برای گرفتن انتقام، آبروم رو ببره لحظه‌ای منو ترسوند، اما به خودم دلداری دادم و گفتم: هیچ اتفاقی نمی‌افته و این واقعیت دیر یا زود باید بر ملا می‌شد. اما ای کاش، هیچ وقت بی‌گدار به آب نمی‌زدم و این راز رو تو سینه خودم نگه می‌داشتم.

دو روز بعد از گفتن حقیقت دوباره پیداش شد و هر بار به بهونه‌ای سعی می‌کرد ایمان رو محکوم کنه! از شنیدن حرف‌هاش عصبی می‌شدم اما با خودم می‌گفتم، این تهمت‌ها رو می‌زنه چون به ایمان و عشقی که من نسبت بهش دارم حسادت می‌کنه و فکر می‌کنه با حرف‌های دروغش می‌تونه منو از این عشق ناامید کنه. تا این‌که اون روز رسید!

بی‌مقدمه برام اس‌ام‌اسی فرستاد و گفت که ایمیلم رو چک کنم. چند تا عکس از ایمان برام فرستاده بود که آتیشم زد! این دیگه دروغ نبود و واقعیت داشت...

شب بدی رو پشت سر گذاشتم تا این‌که به زور صبح شد! این بار بر خلاف همیشه با دنیایی از درد و ناکامی به طرف شرکت رفتم. چشم‌هام به دیدنش عادت کرده بود، اما ازش خبری نبود. به آقا یحیی که کارهای خدماتی نمایشگاه رو به عهده داشت سلام کردم و بی‌انگیزه پشت میز نشستم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم.

پیش خودم گفتم یعنی ممکنه یه روزی مجبور بشم از این عشق چشم‌پوشی کنم؟ اما جوابم مثل همیشه منفی بود! دست کشیدن از ایمان واقعا برام سخت بود و کنار اومدن با این مسئله غیرممکن.

تا نزدیکای ظهر تو افکار خودم غرق بودم که صدایی آشنا منو به دنیای اطراف برگردوند! ایمان بود. بالا سرم ایستاده بود و با موبایلش صحبت می‌کرد.

روی صندلی جابه‌جا شدم و بلافاصله سلام کردم. با علامت سر جوابم رو داد و بعد از این‌که صحبتش با موبایل تموم شد با همون سنگینی و ابهت همیشگی گفت: خانم عظیمی من کار مهمی دارم و ممکنه دیگه امروز نیام. شما هم می‌تونید زودتر برید. در حالی که گرفته و درهم بودم ازش تشکر کردم و آماده رفتن شدم. وقتی از در شرکت خارج شدم فکری مثل صاعقه از ذهنم عبور کرد. وسوسه شدم که تعقیبش کنم و سر از کارش در بیارم. دلم می‌خواست زودتر تکلیفم رو با خودم مشخص کنم. از طرز صحبت کردنش با موبایل مشخص بود که با دختری قرار و مدار می‌ذاره و شاید کار مهمش دیدن همون دختر بود!

دربستی گرفتم و منتظر شدم تا از نمایشگاه خارج بشه، با وجود دلشوره‌ای که به جونم افتاده بود اما از راننده خواستم طوری که ایمان متوجه نشه، تعقیبش کنه. چشم ازش بر نداشتم و کنجکاوانه تعقیبش کردم. تا این‌که در کمال ناباوری، دختری بیست و دو سه ساله که ظاهرا کنار خیابون منتظرش بود رو سوار کرد و دوباره به راهش ادامه داد! تمام تنم یخ زده بود، کم مونده بود جلوی چشم راننده بزنم زیر گریه و های های گریه کنم!

با خشمی که تو صدام موج می‌زد به راننده گفتم با سرعت از میان بُر به سمت خیابون اصلی بره و جلوتر از ماشین ایمان پیاده‌ام کند، تا مثلا به طور اتفاقی سر راهش قرار بگیرم! نمی‌دونم چرا این کار رو کردم اما توی اون لحظه‌های سخت هیچ تصمیمی جز این به ذهنم نرسید. بلافاصله تو خیابون اصلی پیاده شدم و به دروغ تظاهر کردم که منتظر تاکسی ایستادم. وقتی ماشین ایمان رو دیدم پاهام شروع به لرزیدن کرد. با سرعت از کنارم رد شد، اما کمی جلوتر ایستاد. باورم نمی‌شد! نگاهم به طرف ماشین خیره بود و نمی‌تونستم منکر دیدنش بشم! راهنما زد و آهسته مسیر رفته رو دنده عقب برگشت.

به دختری که کنارش نشسته بود نگاه کردم، همونی بود که تو عکس دیدم! با اکراه سلام کردم و تا اومدم حرفی بزنم ایمان گفت: شما اینجا چی کار می‌کنید؟! ما تا خود میدون می‌ریم اگه مسیرتون می‌خوره تشریف بیارید برسونمتون.

دوباره ضربان قلبم بالا رفت و حال عجیبی داشتم! تا سوار شدم تو آیینه به چشم‌های ایمان نگاه کردم. به مسیر روبه‌رو چشم دوخته بود و مثل همیشه جدی بود. تا حرکت کرد آروم و عاشقانه به دختری که کنارش بود نگاه کرد و در حالی که تو آیینه به من نگاه می‌کرد گفت: فراموش کردم به هم معرفی‌تون کنم.

خانم عظیمی همکار خوب ما تو نمایشگاه و این دختر خانم زیبا و دوست‌داشتنی هم، خواهر عزیز من المیراست!

دختر آروم برگشت و با لبخند گفت: از آشنایی‌تون خوشوقتم.

*         *         *

بیان اون لحظات کار آسونی نیست! کاملا گیج شده بودم. دلم می‌خواست از خوشحالی فریاد شادی سر بدم. در حالی که سعی می‌کردم خونسردی‌مو حفظ کنم گفتم: منم از آشنایی‌تون بسیار خرسندم.

بعد از این‌که از ماشین پیاده شدم و خداحافظی کردم بلافاصله با مامان تماس گرفتم و با ذوق فراوانی که داشتم ماجرا رو براش تعریف کردم.

تا صبح خوابم نبرد. دلم می‌خواست به بهونه آشنایی با المیرا سر صحبت رو باز کنم اما نمی‌دونستم با چه جمله‌ای شروع کنم، تا این‌که صبح شد و دوباره لحظه دیدار رسید. وقتی رسیدم، ایمان در حال معرفی یکی از ماشین‌های جدید به مشتری بود. با لبخند سلام کردم و به طبقه بالا رفتم. یک ساعتی گذشت تا این‌که بالاخره فضای صحبت کردن به وجود اومد. بی‌مقدمه گفتم: من همیشه فکر می‌کردم شما تک پسرید و خواهر و برادر ندارید.

برای اولین بار به من لبخندی زد و گفت: در اصل همین طوره. المیرا خواهر خونده منه. وقتی هفت، هشت سالم بود، پدر و مادرم برای این‌که کار خیری انجام داده باشن المیرا رو که اون موقع دو سه سال بیشتر نداشت تحت پوشش خودشون قرار دادن. البته پدرم یه خونه مستقل در اختیارش قرار داده که راحت باشه، اما بیشتر اوقاتش رو با ما می‌گذرونه. با این‌که همخون نیستیم اما بدجوری به هم وابسته‌ایم. دیشبم قرار بود برای اولین بار با خواستگار سمجش آشنا بشم! دیرمون شده بود وگرنه می‌رسوندیمتون.

از این‌که می‌دیدم روبه‌روم نشسته و به راحتی باهام صحبت می‌کنه حس قشنگی داشتم و احساس می‌کردم علاقه‌ام چندین برابر شده! لبخندی زدم و با تردید گفتم: من فکر می‌کردم اون دختر... که ناگهان به خودم اومدم و جمله‌ام رو خوردم! ناخواسته از ذهنم پریده بود و با نگاه منتظری که ایمان داشت، راهی برای انکارش نبود!

وقتی سکوتم رو دید کنجکاوانه گفت: فکر می‌کردین اون دختر چی؟!...

موقعیت مناسبی بود تا عرف و سنت رو نادیده بگیرم و حرف دلم رو به ایمان بزنم اما انگار شهامتش رو نداشتم یا شایدم از واکنش ایمان می‌ترسیدم! بنابراین خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی، یه خیال باطل بود!

اما در همون دقایق اتفاقی افتاد که توی خواب و رویا هم نمی‌دیدم!!

انگار حرف دلم رو خونده بود. انگار مدت‌ها بود که دستم براش رو شده بود، چرا که بعد از سکوت مرموز من با شیطنتی که تو چشم‌هاش موج می‌زد آروم گفت: فکر می‌کردین المیرا، دوست یا نامزدمه، نه؟

دست‌هام شروع به لرزیدن کرد و قدرت بیان حتی یک کلمه رو نداشتم. به زور نیم‌نگاهی کردم و سرم رو پایین انداختم. و در اون لحظات باور نکردنی ایمان حرف‌هایی زد که شادی و امید رو برای تمام عمر ساکن قلب عاشقم کرد؛ - خانم عظیمی، من مدت‌هاست منتظر موقعیتی بودم که باهاتون صحبت کنم و فکر کنم الان فرصت مناسبی باشه؛ معیار من برای انتخاب همسر آینده نجابت و وقاره و من این موهبت رو تمام و کمال در شما دیدم. چون از مقدمه‌چینی خوشم نمی‌یاد یه راست می‌رم سر اصل مطلب: «با من ازدواج می‌کنید؟»

و حالا بعد از گذشت سال‌های طولانی می‌تونم به جرات بگم که من یکی از خوشبخت‌ترین آدم‌های روی زمینم... درست مثل پدربزرگ و مادربزرگ عزیزم که حالا سال‌هاست به رحمت خدا رفته‌اند...


دنیای کامپیوتر ...
زیبا بود ولی دوبار داستان تکرار شده!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan