داستان آخرین انتخاب

  • ۱۹:۰۷

کم کم داشتم کلافه می‌شدم و چیزی نمانده بود که از کوره در بروم. مادر و خواهر آنقدر سفارشات الکی و اعصاب خورد کن داده بودن که جزء کلافگی چیزی حاصل نمی‌شد و آدم بدتر از هر چی خواستگاری و عروسی بیزار می‌شد.


 کامران این لباس به درد نمی‌خوره عوضش کن... کامران موهات رو اونجوری کن... کامران فلان ادوکلن رو به خودت بزن.

 البته می‌دونستم که عروسی من که تنها پسر خانواده بودم، بزرگ‌ترین آرزوی خانواده‌ام بود. اما این‌که برای رفتن به مجلس خواستگاری آنقدر حساسیت نشان می‌دادن برایم اعصاب خورد کن بود.

 گفتم: بابا! مگه من کور و کچلم؟ یا اون دختر خانوم از آسمون افتاده پایین که اینقدر شلوغش کردین؟

 

مادرم که بهترین و شیک‌ترین لباسش را پوشیده بود با خنده گفت:

- اگه تو این دختر رو می‌دیدی مخصوصا با خانواده‌اش آشنا می‌شدی، اونوقت دلیل این همه شوق و ذوق من و پدر و خواهرت را می‌فهمیدی...

چاره‌ای نبود خوب می‌دونستم که چه بخواهم و چه نخواهم باید آنطور که آنها دوست داشتن رفتار کنم. خودم این حقیقت را قبول داشتم که من از آنجایی که تک پسر خانواده بودم به قول معروف خیلی لوس و عزیز دردانه بار اومده بودم. البته تا قبل از این‌که به خدمت سربازی بروم متوجه ضعف‌های رفتاری‌ام که ناشی از زیاد عزیز شدن از سوی آنها بود نبودم. اما وقتی به سربازی رفتم و در آنجا که دیگر نه مادر بود ونه پدر و خواهرهایم، آن وقت متوجه شدم که من چقدر از لحاظ رفتاری و شخصیتی نسبت به بقیه جوانان همسنم، عقب هستم، به همین خاطر بود که وقتی سربازیم تموم شد، عزمم را جزم کردم تا آن‌گونه که دوست دارم زندگی کنم... نه به گونه‌ای که خانواده‌ام برایم تصمیم می‌گیرند البته این تغییر رفتارها کمی سخت بود. خصوصا پذیرش آن برای خانواده‌ام مشکل بود. اما آنقدر ایستادگی کردم و نه گفتم و قهر کردم و دعوا راه انداختم تا بالاخره آنها پذیرفتن که من همان پسرک شیرین زبان هفت هشت ساله نیستم. این‌گونه شد که رشته دانشگاهی‌ام را خودم انتخاب کردم. شغلم حین تحصیل به انتخاب خودم بود و...

کم کم به آن استقلالی که نیاز داشتم رسیدم. روش خود را انتخاب کردم، تا آن زمان که به قول معروف برایم لقمه گرفتن. البته ناگفته نماند که من خودم نیز به ازدواج بی‌‌میل نبودم. و در عین حال چون یقین داشتم که آنها خیر من را می‌خواهند در مورد دخترهایی که برای ازدواج با من در نظر می‌گرفتن سخت نمی‌گرفتم. اما زمانی که مادرم دوست قدیمی‌اش زیبا خانوم را دید و دختر او را که سحر نام داشت برای من در نظر گرفت تازه معنی تحمیل را فهمیدم. و این‌که خواهرم هم که یک روز همراه مادرم به خانه زیبا خانوم رفته و با تنها دختر او آشنا شده بود نیز هم عقیده مادرم شد.

کامران به خدا شانس در خونه‌ات رو زده، سحر یه دختر به تمام معنا و مناسب است. تحصیل کرده، نجیب، خانه دار و زیبا، دیگه چی می‌‌خوای؟

ظاهرا من نیز چیز دیگری نمی‌خواستم، هر چه بود، من راضی شدم و بالاخره روز موعود فرا رسید. روز خواستگاری.

در بین راه مادر درباره دوست قدیمی اش گفت: من وزیبا 35 سال قبل با یکدیگر همسایه بودیم البته زیبا دو سال از من بزرگ‌تر است، از دو خواهر به هم نزدیک‌تر و صمیمی تر، همان روزها که بچه محل ما بود خانواده‌اش اصرار زیادی داشتن که دختر باید زود شوهر کند. اینطور که زیبا چند روز قبل می‌گفت دوست داشت که همیشه با یک کارمند ازدواج کند. شوهرش مرد زحمتکش و آرامی بوده و زیبا را هم خیلی دوست داشته تا این‌که چهار سال بعد از عروسی شان خدا سحر را بهشان داده، پس از تولد این دختر زندگی‌شان شیرین‌تر می‌شه. اما چند سال بعد وقتی که سحر چهار سالش بود یه روز شوهرش دچار خونریزی معده می‌شه و تا به بیمارستان برسه تموم می‌کنه.

به همین سادگی!

پس از مرگ پدر سحر، زیبا بر خلاف نظر اطرافیانش با این‌که جوون و قشنگ بوده و هنوز هم هست اما به درخواست هیچ‌کدام از خواستگارانش که کم هم نبودن جواب نمی‌ده. و برای این‌که دخترش زیر دست ناپدری بزرگ نشه تمام هم و غم خودش رو می‌ذاره برای تربیت دخترش و به همین خاطر خودش با کار کردن و حقوق شوهر مرحومش خرج زندگی و تحصیل سحر را فراهم می‌کند. تا این‌که دخترش لیسانس می‌گیره و...

*         *         *

امروز هم که قسمتش اینه که عروس ما بشه. مادرم که مثل نوار حرف می‌زد، مرا بیشتر با دختری که داشتم به خواستگاریش می‌رفتم و برای اولین بار بود که می‌دیدمش آشنا می‌کرد.

اما... اما... هنگامی که به خانه آنها رسیدم. چند ثانیه‌ای محو زیبایی او شدم تا این‌که با ضربه آرنج خواهرم به خودم آمدم پس از سلام و احوالپرسی بود که متوجه شدم آن دختر، پرستار مادر زیبا خانم است و سحر نیست! اما رفتار و گفتار آناهیتا آنقدر زیبا و با وقار بود که کمتر کسی می‌توانست حدس بزند که او پرستار یک سالمند است، به هر حال داخل شدیم و نشستیم. سحر برای‌مان چایی آورد. بار دیگر حرف‌های مادر و خواهرانم را تایید کردم، سحر واقعا دختری کامل و همه چیز تمام بود، هم بسیار زیبا بود و هم کاملا اجتماعی، با شعور، نجیب و صادق... این یکی را چند روز بعد فهمیدم.

مادر و زیبا خانم ابتدا به یاد روزهای کودکی‌شان و از ایام گذشته گفتن و خاطره‌های مشترک‌شان را تداعی کردند. دو خواهرم نیز مانند دو مامور دو طرف سحر نشسته بودند و هر چه را که لازم داشتند از وی می‌پرسیدند و هر از گاهی که سحر برای انجام پذیرایی از کنارشان بر می‌خواست به من نگاهی می‌کردند که واقعا شانس آوردی! تا این‌که مادر بالاخره سر صحبت را باز کرد. زیبا خانم نیز حرف آخر را همان اول زد که از نظر من کی بهتر از آقا کامرانه؟ منتها همانطور که خودتون هم قبول دارید در این مورد خود دختر و پسر هستند که باید جواب بدن! مادر هم حرف دوست قدیمی اش را تایید کرد و از سحر خواست تا نظرش را بگوید.او که لبخندی توام با حزن گوشه لبش نشسته بود پس از چند دقیقه‌ای سکوت بالاخره به حرف آمد: البته که این وصلت برای من مایه افتخار است اما اگر اجازه بدی من یکی دو روز فکرامو بکنم بعد خبر بدهم! این حرف آب سردی بود که بر سر مادر و خواهرانم ریختن. به گونه‌ای اخم کردن و سگرمه‌های‌شان درهم فرو رفت که زیبا خانم نیز متوجه شد مهمانانش دلخور شدند. ولی هر چه فکر کرد دلخوری مادر برطرف شود عاقبت موفق نشد که نشد! دو سه دقیقه از پاسخ سحر نگذشته بود که مادر با چشم به دو خواهرم و آنها نیز با ابرو به من اشاره کردند و خداحافظی کردیم. در راه برگشت تما م چیزهایی که مادر و خواهرانم تا دو ساعت قبل در مورد زیبا خانوم و سحر گفته بودن یک مرتبه رنگ عوض کرد:

اصلا تقصیر ما بود که شان خودمان را آوردیم پایین و آمدیم خواستگاری دختر یتیم. راست گفتن که نباید به ظاهر افراد نگاه کرد، خدا به همه که شعور نداده. زیبایی و خوشگلی که همه چیز نیست! و من در آن لحظات فقط می‌خندیدم. لااقل با این پاسخ منفی آنها تا چند وقت دیگر حرف از خواستگاری نمی‌زدند. سه روز از خواستگاری گذشت، خانواده من یقین کرده بودند که قضیه سحر تمام شده است به همین خاطر مادر حرف آخرش را از طریق تلفن به زیبا خانوم زد و این ماجرا به ظاهر تمام شد.

چهار روز بعد زودتر از سر کار بیرون زدم و قصد داشتم به چند کار شخصی‌ام برسم اما هنوز صد قدم از شرکت دور نشده بودم که صدایی توجه‌ام را جلب کرد:

آقا کامران... سلام!

از دیدن آناهیتا مادر پرستار زیبا خانم حسابی تعجب کردم. اصلا انتظار نداشتم او را اینجا ببینم او هم که متوجه حیرتم شده بودم تبسمی کرد و گفت:

حق داری از دیدن من تعجب کنی. حقیقتش را بخوای آمدم اینجا تا باهاتون حرف بزنم. من می‌دونم که مادر شما از دست زیبا خانوم و سحر دلخور است ولی من می‌خواستم دلیل جواب منفی آنها را به شما بگویم. چون در آن خانه بلوایی شده و زیبا و سحر مدام با یکدیگر در حال دعوا هستند. راستش آنها از آمدن من به اینجا خبر ندارن و من یواشکی نشانی محل کار شما را پیدا کردم. فقط می‌خواستم شما هم از ماجرا اطلاع پیدا کنید تا خدای نکرده یک طرفه به قاضی نروید. همین!

جریان چیه؟

قضیه اینه که سحر چند وقت قبل به یک جوان دیگر قول ازدواج داده بود، البته زیبا خانوم از این مسئله خبر نداشت. درحقیقت اون شب که سحر اون حرف رو زد زیبا خانوم تعجب کرد و تازه پس از رفتن شما بود که سحر قضیه را برای مادرش تعریف کرد؛ با همه اینها، من فقط آمدم اینجا این حرف‌ها رو بزنم تا مبادا شما هم مثل مادرتون فکر کنید که خدای ناکرده زیبا خانوم و دخترش قصد تحقیر شما رو داشتن.

حرف‌های آناهیتا که تمام شد من تازه به این حقیقت پی بردم که آناهیتا چقدر دختر باشعوری است. آن روز چند ساعت توی خیابون قدم زدیم و من قید انجام کارهای شخصی‌ام را زدم و آناهیتا نیز به گفته خودش که مدت‌ها بود کسی رو برای درددل کردن پیدا نکرده بود از زندگی‌اش گفت؛ آن روز بود که فهمیدم آناهیتا دانشجوی سال سوم رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران است. و پدرش یک کارگر ساده ساختمان است، مردی میان ‌‌سواد، اما فوق‌العاده باشعور و دریا دل بوده که تمام دغدغه‌اش تحصیل و رفاه نسبی فرزندانش بوده و از وقتی پدر آناهیتا به دلیل فشار کار زیاد کمرش را جراحی می‌کند و خانه‌نشین می‌شود، آناهیتا بر خلاف میل باطنی پدر، برای تامین مخارج زندگی آستین بالا می‌زند و در کنار تحصیل، پرستار افراد سالمند می‌شود.

من نیز از خود و خانواده‌ام گفتم و این‌که آنها چقدر دوست دارن بر من مسلط باشن.

انگار حرف‌های ما تمامی نداشت، تا غروب با هم حرف زدیم، زمان خداحافظی دچار احساس عجیبی شده بودم. احساسی که تا آن روز هرگز تجربه‌اش نکرده بودم.

یک هفته تمام با احساسی که در وجودم ریشه دوانده بود مبارزه کردم. برایم سخت بود اما گاهی وقت‌ها خنده‌ام می‌گرفت، گاهی می‌ترسیدم و گاهی وقت‌ها هم خجالت می‌کشیدم و چند بار نیز از حرف مردم که خواهند گفت کامران با یک کارگرزاده ازدواج کرده می‌‌ترسیدم، اما هر چه بود احساسم را نمی‌توانستم نادیده بگیرم. بالاخره نتوانستم دوام بیاورم و ده روز بعد به آناهیتا تلفن زدم. هنگامی که سلام کردم تنها هراسم این بود که او معنی تلفن مرا نفهمد. خوشحالی‌ام هنگامی مضاعف شد که احساس کردم آناهیتا هم احساس مرا درک کرده است. حداقل این‌که، تجربه او از زندگی آنقدر بود که بفهمد من واقعا عاشق او شده‌ام. فردای پس از دومین تلفن وقتی با آناهیتا در خیابان قدم می‌زدیم اولین حرفی که زد این بود:

کامران تو می‌دونی که پدر من یک کارگر ساده ساختمان است و ما از قشر کارگر هستیم و من تا به امروز شغلم پرستاری از سالمندان بوده و خانه ما انتهای شهر است.

 از آنجایی که یقین داشتم او این حرف را می‌زند، پاسخش را نیز از قبل آماده کرده بودم و به او گفتم: «به نظر من عشق یعنی پلی میان دو احساس!»

اما آناهیتا به این راحتی حرف من را نپذیرفت، ابتدا و در طول پنج ماه مرا خوب امتحان کرد و بارها مرا در شرایطی قرار داد که من متوجه شدم مردم بعدها او را به خاطر ازدواج با یک دختر کارگر ساختمانی سرزنش خواهند کرد. آناهیتا دقت کرد که ببیند آیا من جا می‌زنم یانه؟ تا این‌که بالاخره پس از این مدت، ظاهرا پذیرفت که من از روی عقل و نه احساس تصمیم به ازدواج با او گرفته‌ام... تا این‌که آناهیتا از مشکل‌ترین سد راه‌مان صحبت کرد:

«کامران هیچ فکر کردی وقتی مادرت بفهمه قصد داری با من ازدواج کنی چه جنجالی راه می‌اندازه؟»

پاسخ این سوال را نیز از قبل آماده داشتم: «از نظر من جایگاه مادرم همیشه محترم خواهد ماند،من احتمال می‌دم و مطمئنم که مادرم و حتی خواهرانم این وصلت رو نمی‌پذیرند. در مورد مادرم می‌دونم که تهدید می‌کنه، باهام قهر می‌کنه، توی منزل راهم نمی‌ده و اسم منو دیگه صدا نمی‌کنه... ولی من اگه شده جای روزی یه بار صد بار به منزلش می‌روم، اگه توی خونه راهم نداد کنار در می‌شینم تا فقط اونو ببینم، هر قدر اون بهم بی‌‌احترامی کنه، من بهش بیشتر احترام می‌گذارم و خلاصه این‌که چون من می‌دونم ازدواج با تو منو خوشبخت می‌کنه انتظار هر مشکلی را دارم!!»

وقتی این حرف‌ها رو زدم آناهیتا گفت: خوشحالم که مثل من فکر می‌کنی یادت باشه کامران که مادر تو در قبال ازدواج من و تو هر عکس‌العملی نشان بده حق داره.

این حقیقت رو نباید فراموش کنیم که مادرت به حرمت مادر بودن هر حقی را به گردن تو دارد. هر چند به قول تو عشق یعنی پلی میان دو احساس! پس مطمئن باش تا موقعی که اینطوری فکر کنی من هم پای هر مشکلی می‌ایستم.

اما هر وقت احساس کنم که از ازدواج با من پشیمان شدی به فاصله یک چشم بر هم زدن از زندگی‌ات خارج می‌شوم.

*         *         *

نه ماه بعد از اولین دیدارمان هنگامی که دو ماه از عروسی سحر و شوهر دلخواهش می‌گذشت من و آناهیتا در یک ظهر غمگین یکه و تنها همراه با دو شاهد غریبه به محضر رفتیم و خطبه عقد را خواندیم.

چه نیازی وجود دارد که بگویم خانواده‌ام چگونه برخورد کردند و تحقیرم کردند و طردم کردند؟

فقط همین را می‌گویم که آنها همان برخوردی را کردند که هر خانواده ثروتمندی پس از شنیدن خبر عروسی تنها پسرشان، با یک دختر کارگر و کارگرزاده از خود نشان می‌دهند.

از سوی دیگر زیبا خانوم و سحر نیز از زور عصبانیت کم مانده بود دیوانه شوند، آنها آناهیتا را به سوء‌استفاده و خیانت محکوم کردند و زیبا خانوم هم که از حرف‌های آن روز مادرم دل پری داشت، پس از کلی متلک و کنایه به مادر و خواهر‌هایم، آناهیتا را از خانه‌شان بیرون کرد. سوای این موضوع تقریبا همه آشنایان و فامیل من هم برخوردهای بدی با من کردند. از تمسخر و تحقیر گرفته تا توهین!

اما من و آناهیتا خوشبختیم. من نمی‌دانم دیگران خوشبختی و عشق را چگونه تفسیر می‌‌کنند؟ اما از نظر من و آناهیتا ما هیچ چیز در دنیا کم نداریم چون یکدیگر را داریم همین!

آخرین انتخاب

نویسنده: بهرام قائم


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan