داستان پیامک های تلخ

  • ۱۹:۲۲

... مانند یخی بودم که به آتش نزدیک شده باشد. ظاهری سرد، ولی از درون در حال ذوب شدن. امیدم را از دست داده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. دور خود می‌چرخیدم...

... از شرکت که بیرون آمدم سوار ماشینم شدم. نگاهی به گوشی انداختم. دو بار تماس گرفته بود و چند پیامک. نمی‌خواستم جوابش را بدهم. غرورم را شکسته بود. هرگز انتظار چنین توهینی نداشتم. پیامی برایش فرستادم: «خیلی ناراحتم کردی!... نمی‌تونم باهات حرف بزنم!... بهم فرصت بده!... می‌خوام تنها باشم!... بهتره مدتی باهم حرف نزنیم.»




و گوشی‌ام را در حالت سکوت قرار دادم.

با بی‌‌میلی  راه خانه را پیش گرفتم. اتوبان بیش از حد شلوغ بود و مدت زیادی داخل ترافیک ماندم. صدای آژیر آمبولانس، بلندگوی پلیس و بوق ماشین‌ها کلافه‌ام کرده بود. تا اینکه راه باز شد و آرام آرام جلو رفتم. چند ماشین با هم برخورد کرده بودند. از سرنشینان ماشین‌ها خبری نبود. حتما با آمبولانس منتقل شده بودند. از شکل جدید ماشین‌ها معلوم بود که تصادف شدید بوده. بین ماشین‌های تصادفی، ماشینی بود هم رنگ ماشین نسترن. در روی زمین، لابه‌لای شیشه‌های خرد شده و خاک و روغن، وسایلی  دیده می‌شد مثل لنگه کفش، کیف و غیره. چند جرثقیل و یدک کش در حال جابه جایی ماشین‌ها بودند. عده‌ای از ماشین‌های‌شان پیاده شده و عده‌ای از داخل ماشین نظاره می‌کردند. پلیس در حال متفرق کردن مردم بود. یک باند از اتوبان باز بود و ماشین‌ها به نوبت از آن عبور می‌کردند. هر ماشینی که به محل حادثه می‌رسید از روی کنجکاوی لحظه‌ای مکث می‌کرد و بعد به راه خود ادامه می‌داد...

... امیدم را از دست داده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. دور خود می‌چرخیدم. ناگهان یاد پیامک‌های نسترن افتادم که ساعتی قبل حاضر به خواندن‌شان نبودم...

*         *         *

... به محل حادثه که رسیدم بی‌اختیار مانند بقیه مردم کنجکاو شدم و نگاهی انداختم. عروسک خرسی نسترن غمگین و خاک‌آلود روی زمین افتاده بود. عروسکی که هرگز جایگاهش پایین‌تر از جلوی داشبورد نبود. دلشوره گرفتم. بدنم سست شد. دستانم به لرزش درآمد. با دیدن عروسک و ماشینی که همرنگ ماشین نسترن بود نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم. اما باید مطمئن می‌شدم. بدون توجه به ماشین‌های پشت سر و اشاره پلیس با عجله از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشین رفتم. سوار جرثقیل بود. اگر پلاکش را نمی‌دیدم هرگز باور نمی‌کردم که آن قوطی حلبی مچاله شده، ماشین نسترن باشد. گیج و گنگ بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. سرم سنگین و عضلاتم شل شد. برای لحظه‌ای جز سیاهی ندیدم. مانند بستنی روی آسفالت ولو شدم. چند نفر کمک کردند و مرا روی جدول کنار اتوبان نشاندند. آبی به سر و صورتم زدند. جز سرهایی که حلقه وار خم شده بودند تا مرا ببینند چیزی نمی‌دیدم. صدای‌شان را می‌شنیدم اما توان حرف زدن نداشتم. به یکدیگر می‌گفتند:

- «خیلی سخته!... خدا کمکش کنه... جمع نشین... دورشو خالی کنین... بذارین نفس بکشه!»...

*         *         *

ساعتی قبل حاضر به خواندن‌شان نبودم. آنها آخرین نشانه‌هایی بودند که از او داشتم. روی نیمکت راهرو نشستم تا مشغول خواندن آنها شوم که افسر پلیس نزدیک شد و گفت: «آروم باش! خدا رو شکر! این حادثه فوتی نداشته و همه مجروحین رو به بیمارستان انتقال دادیم»

تمام انرژی‌ام را جمع کردم تا از جایم بلند شوم.

- «کدوم بیمارستان؟»

اما توان حرکت نداشتم. در بین جمعیت مرد جوانی گفت:

- «من می‌دونم! ... همراه شما میام!»

خواستم مخالفت کنم؛ اما قادر به رانندگی نبودم. مرد جوان پشت فرمان نشست و رفتیم بیمارستان. حتی یک لحظه چهره نسترن از جلوی چشمانم دور نمی‌شد. یاد حرف‌هایش افتاده بودم و اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر بود. نفهمیدم چگونه و از چه راهی به بیمارستان رسیدیم. جلوی بیمارستان از مرد جوان تشکر کردم و او که مطمئن شد حالم بهتر شده، رفت.

فضای بیمارستان حالم را بدتر کرد. احساس سنگینی می‌کردم. نمی‌توانستم درست راه بروم. هنوز باور نداشتم. به پذیرش رفتم. خانمی سنگین وزن نشسته بود و در دفتری که جلویش بود مطالبی یادداشت می‌کرد. همان طور که سرش پایین بود با گوشه چشمش نگاهی کرد و گفت:

- «بفرمایید!»

- «ببخشید چند دقیقه قبل چند بیمار تصادفی به این بیمارستان...»

که اجازه نداد حرفم تمام شود و گفت:

- «هفت بیمار تصادفی این جا پذیرش کردیم که پنج نفرشون داخل اورژانس در حال مداوا هستن و دو نفر دیگه که از ناحیه سر به شدت آسیب دیده بودن به اطاق عمل منتقل شدن و می‌بایست تحت جراحی قرار بگیرن»

*         *         *

مشغول خواندن آنها شدم:

- «چرا جواب تلفن‌هامو نمی‌دی؟»

- «جواب بده یه دنده لج باز!... کار مهمی باهات دارم!»

- «الان موقع لج بازی نیست!... جواب بده!!!»...

*         *         *

... با کمک یک پرستار از مصدومین اورژانس دیدن کردم و متاسفانه نسترن در بین آنها نبود. راهرویی را طی کردم. سکوت مطلق. مهتابی‌های سقف مانند خطوط مقطع خیابان از بالای سرم عبور می‌کردند. انتهای راهرو دربی و نوشته‌ای قرمز و علامت ورود ممنوع به چشم می‌‌خورد. چند نفر جلوی درب تجمع کرده و اشک می‌ریختند. یکی از آنها که جوان تر بود سعی داشت وارد اطاق شود که جلوگیری می‌شد. از شنیدن سر و صدا مردی با لباس سبز بیرون آمد.

- «آقا حالش چطوره؟... آقا تو رو به خدا راستشو بگو؟... یه لحظه بزار ببینمش!»

التماس‌های مرد جوان ترسم را بیش تر کرد. جلو رفتم چیزی بپرسم که مرد سبزپوش انگشت اشاره اش را به علامت سکوت جلوی بینی گرفت و گفت:

- «خواهش می‌کنم سکوت کنید!... این به نفع شماست!... لطفا منتظر باشید!... دکتر پس از عمل نتیجه رو بهتون می‌‌گه»

و بدون گوش دادن به حرفم درب را بست و رفت. چاره‌ای نداشتم و باید منتظر می‌ماندم. لحظات به سختی می‌گذشتند و من جز خدا به چیزی فکر نمی‌کردم. گاهی با خود و گاهی با خدا عهد و پیمان می‌بستم که شاید نسترنم را به من برگرداند. با خود می‌گفتم:

- «کاش امروز جواب تلفنش را داده بودم!... کاش آخرین دیدارمان به دعوا ختم نمی‌شد!... کاش...!!!»

مانند یخی بودم که به آتش نزدیک شده باشد. ظاهری سرد، ولی از درون در حال ذوب شدن. امیدم را از دست داده بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. دور خود می‌چرخیدم. ناگهان یاد پیامک‌های نسترن افتادم که ساعتی قبل حاضر به خواندن‌شان نبودم. آنها آخرین نشانه‌هایی بودند که از او داشتم. روی نیمکت راهرو نشستم و مشغول خواندن آنها شدم:

- «چرا جواب تلفن‌هامو نمی‌دی؟»

- «جواب بده یه دنده لج باز!... کار مهمی باهات دارم!»

- «الان موقع لج بازی نیست!... جواب بده!»

- «ماشینمو دزدیدن!... نمی‌دونم چی کار کنم!...کجا باید برم؟...!» وای خدای من! نسترن زنده است.


فاطمه مهربون
عالی بود :(
پایان خوش
دنیای کامپیوتر ...
پایان خوبی داشت☻
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan