داستان کوتاه رقیب

  • ۱۷:۵۸

بیست و یک سالم بود که با مهرداد نامزد شدم. در حقیقت با مهرداد در مهمانی فراغ التحصیلی دختر عمه‌ام آشنا شدم. پسری که بمب شادی و انرژی بود و همه را به وجد می‌آورد. پسری خوش چهره و جذاب از یک خانواده مرفه و سرشناس. چیزی که قطعا ایده آل خیلی از دخترهاست و منی که همواره دوست داشتم همسر آینده‌ام خوش برخورد و دارای روابط عمومی بالا و اهل گشت و گذار و مهمانی باشد، مهرداد برایم یک کیس عالی بود که وقتی در همان مهمانی متوجه نگاه‌های معنادارش شدم من هم با روی خوش از وی استقبال کردم و همان شب کافی بود تا یک ماه بعد مهرداد به اتفاق خانواده‌اش به خواستگاری من بیاید.


دوران نامزدی من و مهرداد یکی از رویایی‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. هر شب مهمانی، بیرون، رستوران و تفریح. هر روز، این طرف و آن طرف و هیجان و سینما و ماشین سواری و کلوپ...

اما این ابتدای ماجرا بود، چراکه کم کم متوجه این نکته شدم که ذات مهرداد با تن‌پروری و خوشگذارنی و رفیق بازی شکل گرفته و او هیچ برنامه‌ای برای کار و آینده ندارد. او زندگی را در همین چیزها می‌دید و اعتقادی به سختی کشیدن و تلاش کردن نداشت.شاید مهرداد به عنوان یک دوست یا همراه، فردی به شدت ایده‌آل و مناسب می‌بود، اما هرگز با این خصلت و خصوصیات نمی‌توانست شوهر خوبی باشد و همین باعث بروز اختلاف در رابطه ما دو نفر گردید و کم کم شکلی بحرانی به خود گرفت.ابتدا اعتراض‌های من فقط با توجیه و حرف پاسخ داده می‌شد و مهرداد می‌گفت که چرا وقتی خانواده‌ای دارم که قادر است به من پول بدهد و نیازی به کار کردن نداشته باشیم باید خودمون رو به زحمت بیندازیم؟

اما مهرداد نمی‌فهمید که موضوع اقتصادی و پول بخشی از کار است و بخش دیگرش هویت اجتماعی است که به انسان می‌دهد. من واقعا نمی‌توانستم شوهری را تصور کنم که احیانا قرار بود پدر بچه‌هایم هم باشد که تا لنگ ظهر می‌خوابد و بعد مثل بچه‌های هجده ساله به دوستانش زنگ می‌زند و قرار تفریح و بیرون و خوشگذرانی  می‌گذارد و دست آخر هم خانه یکی جمع می‌شوند و تاصبح می‌گویند و می‌خندند.

من مال این زندگی نبودم. این شیوه و رسم را دوست نداشتم و نمی‌توانستم تحمل کنم. برای همین روز به روز اختلافات من و مهرداد بیشتر و بیشتر می‌شد و این اواخر کارمان به مشاجره و دعواهای سخت رسیده بود و در نهایت هم هردوی ما به این نتیجه رسیدیم که بهتر است از هم جدا شویم.

پایان نامزدی ما ضربه سختی بر من وارد کرد. احساس تنهایی بدی می‌کردم و فکر می‌کردم که به بن بست رسیده ام. سخت است که بعد از بیست و یک سال زندگی و شکل گرفتن ایده‌آل‌هایت برای همسر آینده‌ات، وقتی بیشتر آن چیزها را در وجود یک نفر پیدا می‌کنی و بعد می‌فهمی که تمام آن چیزها نه تنها خوب نیستند که برای زندگی مشترک، سم مهلک و کشنده‌ای هم هستند و همین باعث می‌شود تا تو حسابی اعتماد به نفست را از دست بدهی و دچار کمبود شوی.

این وضعیت من تا شش ماه ادامه داشت. کم کم با نزدیک شدن دوران فارغ‌التحصیلی و درگیر پایان نامه شدن، مهرداد را فراموش کردم و بعد هم توانستم به زندگی عادی بازگردم.

*         *         *

رشته تحصیلی من مهندسی کشاورزی بود و پس از اتمام درس توانستم در یکی از اداره‌های نیمه دولتی استخدام شوم.

زندگی‌ام بد نبود و توانسته بودم ریتم خوبی به زندگی‌ام بدهم. اما مشکلی که هنوز با آن دست به گریبان بودم همان عدم اعتماد به نفس و خود کوچک بینی بود که هنوز دچارش بودم و نمی‌فهمیدم که باید چه کنم؟

در طول مدتی که درآن شرکت سرکار بودم، چند خواستگار هم برایم پیدا شده بود. اما همه آنها را رد کردم و حتی اجازه ندادم که ماجرا از حد یک جلسه فراتر برود. حقیقت این است که بعد از ماجرای مهرداد، بدجوری چشمم ترسیده بود. واقعا نمی‌دانستم که چه مردی و اخلاق و رفتاری برای زندگی خوب است و  همین مرا دچار تردید کرده بود. تمام فکر و اندیشه و سلیقه‌ام از هم پاشیده شده بود و حسابی دچار سردرگمی شده بودم.

این موضوع، نگرانی پدر و مادرم را هم به همراه داشت و باعث شد تا چند جلسه‌ای به نزد مشاور بروم و در آنجا روانشناس به من گفت که نیازی به قرص و دوا نیست، فقط باید مدتی به خودت فرصت بدهی تا دوباره احیا شوی.

روانشناس راست می‌گفت. چراکه دو سال و نیم بعد، تمام آن مشکلات من از بین رفت و دیگر نه تنها بطور کامل مهرداد را فراموش کرده بودم و از یاد برده بودم، که معضل عدم اعتماد به نفس و سردرگمی‌ام هم از بین رفته بود. دیگر فهمیده بودم که زندگی شوخی نیست، بالا رفتن سن و پختگی و حضور در اجتماع، نگاه مرا به همه چیز عوض کرده بود و در همان شرایط بود که فرهاد به زندگی من آمد.

پسری 30 ساله، فوق‌لیسانس حسابداری و فردی به شدت آرام و متین و باوقار که به تازگی در اداره ما و در واحد حسابداری به استخدام درآمده بود.

فرهاد فوق‌العاده آرام و متین و تا حد زیادی خجالتی بود. سرش توی کارش بود و به کسی هم، کار نداشت. صبح‌ها؛ نه یک دقیقه دیر می‌کرد و عصرها هم سر ساعت یکراست به سمت منزل می‌رفت.

با این‌که جوان بود، اما طرز لباس پوشیدن و مدل موهایش مانند مردان میانسال بود و خلاصه کاملا یک پسر کارمند صفت و اهل خانه و خانواده که نه موسیقی گوش می‌داد و نه فیلم می‌دید و نه اهل گشت و گذار بود و نه رفت و آمد!!

پسری که تا چند سال پیش با دیدن‌شان کهیر می‌زدم، اما اکنون بر این باور بودم که اینها مرد زندگی و خانواده و زندگی مشترک هستند و برای همین؛ در اداره برایش احترام زیادی قائل بودم. کلا سرش به کارش بود...

از طرفی کار من و فرهاد در اداره به شکلی بود که خواسته یا ناخواسته حداقل روزی چند بار باهم در ارتباط بودیم و همین باعث شد تا کم‌کم، متوجه علاقه فرهاد به خود بشوم. هر چند که فرهاد در خواستگاری و ابراز علاقه هم شیوه‌ای سنتی را در پیش گرفت و با واسطه کردن رییس اداره رسما از من خواستگاری کرد.

راستش من هم از فرهاد بدم نیامده بود. او فرزند آخر خانواده بود و به جز خودش سه خواهر دیگر هم داشت و در هشت سالگی پدرش را از دست داده بود.

بعد از فوت پدرش، مادرش مانند یک مرد آستین‌ها را بالا زده بود و چهار فرزند را از آب و گل در آورده و آنها را سروسامان داده بود. سه خواهر او همگی ازدواج کرده بودند و تنها فرهاد باقی مانده بود.

همه اینها را در قبل از مراسم خواستگاری از زبان فرهاد شنیده بودم و برای همین ناخوداگاه بدون آن‌که مادرش را دیده باشم، برای او احترام زیادی قائل شدم تا روز خواستگاری که آنها به خانه ما آمدند.

همه چیز خیلی خوب و مرتب پیش رفت، اما پس از رفتن آنها، مادر در حالی که کنار پدر نشسته بود رو به من کرد و گفت: خب مریم جان نظرت چیه؟

- تا نظر شما چی باشه؟

- به نظرمن که خانواده خوبی بودند. فرهاد هم جوان خوب و مودبی است و عیب و ایرادی هم ندارد، اما...

پدر به میان حرف مادر دوید و گفت:

- من هم با نظر مادرت موافقم، اما نمی‌دانم چرا مادرت، اما آورد.

مادر ادامه داد:

- اما توی نگاه مادرش یک چیز ناراحت‌کننده وجود داشت، که احساس می‌کنم او از چیزی رنج می‌برد، حالا چی نمی‌دونم؟

رو به مادر کردم و لبخندی زدم و گفتم:

- نه مادر... فکر کنم اشتباه می‌کنید. اتفاقا مادرش عاشق فرهاد است. او تمام زندگی و جوونی خودش رو وقف این چهار فرزند کرده و تمام زندگی و آرزویش خوشبختی آنهاست.

- نه دخترم... من نگفتم که مادرش عاشق فرهاد نیست... ببین، تو باید خودت مادر باشی تا بتوانی متوجه حرف من بشی... اصلا مهم نیست... مبارک است. اما ای کاش حسم بیشتر به من کمک کنه!

*         *         *

بدین ترتیب ما پاسخ مثبت خودمان را اعلام کردیم و خیلی زود من و فرهاد باهم ازدواج کردیم و زندگی مشترک خودمان را آغاز کردیم.

فرهاد پسر بسیار خوبی بود. سرش به کار و زندگی گرم بود و در نگاهش می‌دیدم که چقدر عاشق من است. من نیز نمی‌گویم دچار یک عشق آتشین و اسطوره‌ای شده بودم، اما میل به زندگی و کوشش و تلاش فرهاد و توجهش به من، مرا برآن داشته بود که قلبم لبالب احساس به او بشود.

فرهاد در همان روزهای اول زندگی‌مان، حرفی به من زد که بعدها معنای آن را فهمیدم. او تقریبا در روز پنجم زندگی مشترک‌مان رو به من کرد و گفت:

«ببین مریم، من نه اهل رفیق بازی هستم و نه مهمانی و خوشگذرونی... زندگی من در کار و خانواده‌ام خلاصه شده است و چیز زیادی هم نمی‌خواهم. اما فقط این را به تو بگویم که برای من مادرم معنا و مفهومی فراتر از یک واژه را دارد و نمی‌توانم او را رها کنم. او تمام زندگی و جوانی‌اش را به پای ما ریخته و همواره دلخوشی‌اش، ما و خصوصا من که تک پسر خانواده‌ام هست. از من هرگز نخواه که او را رها کنم و توجهی به او نداشته باشم. من از تو چیزی نمی‌خواهم و فقط همین موضوع را می‌خواهم.»

آن روز به حرف او خندیدم و گفتم:

- فرهاد این چه حرفیه که تو می‌زنی؟ مادر تو مثل مادر من می‌ماند. کی گفته که تو و یا حتی من، قرار است پدر و مادرهای‌مان را رها کنیم و به آنها توجهی نداشته باشیم؟ من همیشه برای مادر تو احترام و عشق زیادی قائل بوده و هستم.

آن روز این حرف را از صمیم قلبم بر زبان آوردم، اما مشکل ما از جایی شروع شد که فهمیدم تعریف واژگان «من و فرهاد» با هم زمین تا آسمان فرق می‌کند.

از همان روزهای اول، حسی به من گوشزد می‌کرد که مادر فرهاد چندان دل خوشی از من ندارد و دوست ندارد با من بجوشد. در ابتدا به خود می‌گفتم که اشتباه فکر می‌کنم و این حس از پایه و اساس غلط است. سعی داشتم تا هرطور که شده به مادر فرهاد نزدیک بشوم، اما ظاهرا او هرچه که من تلاش می‌کردم رفتارش سردتر و سردتر می‌شد و در این میان فرهاد هم تا جایی که می‌شد ملاحظه مادرش را می‌کرد.

حالا کم کم داشتم معنا و مفهوم حرف مادرم را متوجه می‌شدم. فرهاد عاشق من بود و برای خوشحالی من حاضر بود دست به هرکاری بزند و تمام وقت خود را معطوف من می‌کرد. اما مادرش از این موضوع به شدت عصبانی بود. او که عاشقانه تنها پسرش و مونس تنهایی‌اش را دوست داشت، مرا به چشم یک رقیب نگاه می‌‌کرد و به خیال خودش من پسرش را بعد از سی سال از چنگ او در آورده‌ام... شاید مسخره باشد، اما او از این‌که فرهاد با من که همسرش هستم به سینما و رستوران می‌رود و از این‌که پسرش برای من هدیه می‌خرد دلخور می‌شد. فرهاد در ابتدا سعی می‌کرد تا هر طوری که هست ماجرا را سرو سامان بدهد و من نیز اوایل اعتراضی نمی‌کردم و حرفی نمی‌زدم و فرهاد با شرمندگی و ناراحتی به من می‌گفت که:

- زیاد ماجرا رو جدی نگیر مریم جان... خب مادرم طفلک الان دیگه کاملا تنها شده و کسی رو هم نداره، من همیشه همدم و مونسش بودم و بعدازظهرها که از اداره به خونه می‌رفتم تا شب کنارش بودم و باهم به خرید و بیرون می‌رفتیم و حرف می‌زدیم، اما الان دچار حس تنهایی شده و طول می‌کشه تا عادت کنه.

من هم همواره با این‌که از درون ناراحت و دلخور می‌شدم، اما اعتراضی نمی‌کردم و به این امید بودم که مادر فرهاد پس از مدتی درست بشود، از طرف دیگری هم به او حق می‌دادم، اما من نیز خب حق داشتم.

با گذشت زمان این وضعیت نه تنها بهتر نشد که روز به روز هم بدتر می‌شد و بیچاره فرهاد مجبور بود اگر هدیه‌ای برای من می‌خرد، عین همان هدیه را هم برای او بخرد یا این‌که من و فرهاد مجبور بودیم که اگر می‌خواهیم به خرید، رستوران و یا سینما برویم دنبال مادر فرهاد هم برویم و به اتفاق او به اینجور جاها برویم تا او ناراحت نشود.

به خدا قسم می‌خورم که من روز به روز سعی می‌کردم کوتاه بیایم و حرفی نزنم و در زندگی‌ام تنشی درست نکنم. اما این وضعیت نه تنها بهتر نمی‌شد که بدتر هم می‌شد و دیگر بعد از مدتی، مادر فرهاد به من نیش و کنایه می‌زد و درست مانند یک رقیب سعی می‌کرد، هر کاری را که من برای همسرم می‌کنم را او به نحو بهتری انجام بدهد. مثلا او اگر، نه هرشب که هر یک شب درمیان بهترین غذاها و آن چیزهایی که فرهاد دوست داشت را درست می‌کرد و به او می‌گفت که شام به جای آنکه نزد من بیاید پیش او برود. یا مثلا هر روز به بهانه‌ای مثل تعمیر شیر دستشویی، خرید هدیه برای فرهاد، خرید یا هر چیز دیگری حداقل دو تا سه ساعت فرهاد را به خانه خود دعوت می‌کرد و من نیز چندباری شنیدم که هربار از من و رفتارهای خصمانه‌ام با خودش!!! به پسرش گله می‌کرد و می‌گفت که من قصد دارم بین پسر و مادر فاصله و تفرقه بیاندازم.

در آن شرایط تحمل این وضعیت کم کم داشت غیرممکن می‌شد و غرور من حسابی لطمه می‌خورد. به همین دلیل گلایه‌های من هم آغاز شد. دیگر حسابی بریده بودم و زندگی‌ام کم‌کم داشت تبدیل به یک جهنم می‌‌شد...

اعتراض‌های من، به رفتار مادر فرهاد و زندگی‌مان هر روز شدت بیشتری می‌گرفت و فرهاد نیز به وضوح کم آورده و از این شرایط خسته شده بود که مدام دعوا می‌کرد و بامن مشاجره به راه می‌انداخت:

- فرهاد من دیگه طاقت این شرایط رو ندارم... بابا ناسلامتی تو شوهر من هستی. من دلم می‌خواد باتو خلوت کنم، با تو مسافرت برم، با تو سینما و گردش بروم. مگه باید همیشه با مادرت باشم؟

- می‌‌گی چیکار کنم؟ نمی‌‌تونم که مادرمو دور بندازم.

- مگه من گفتم مادرتو دور بنداز؟ خب باهاش صحبت کن... متوجه‌اش کن که تو دیگه ازدواج کردی و زندگی مشترک تشکیل دادی و خانواده اولت اینجاست، نه اونجا...

- مریم من که بهت گفته بودم فقط ازت می‌خوام که با مادرم کنار بیای. مگه یادت رفته؟

- نه یادم نرفته، ولی کنار اومدن یعنی چی؟ یعنی قبول کردن این‌که اون منو به چشم یه رقیب می‌بینه؟ قبول کردن این‌که فکر می‌کنه من قصد دارم تو رو از چنگ اون بیرون بکشم؟ قبول کردن این‌که هربار کنایه و نیش و طعنه‌هاشو بشنوم و چیزی نگم؟

- مریم، مادرم ممکنه زبونش تند باشه، اما توی دلش هیچی نیست... بابا مادر من تنهاست کسی رو نداره... اون با مادر تو که کنار پدرت داره زندگی می‌کنه فرق داره...

- فرهاد یا تو متوجه حرف من نمی‌شی و یا خودت رو به نفهمیدن میزنی...

و همیشه در اینجای دعوا فرهاد از کوره در می‌رفت و من نیز صدایم را بالا می‌بردم و بعد آتشی عظیم به جان زندگی ما می‌افتاد.

با گذشت چندماه دیگر خود را رها کردم. مانند مرده متحرکی در آن خانه زندگی می‌کردم تا این‌که آن شب کذایی از راه رسید... ما به خانه مادر فرهاد رفته بودیم و او  چنان به تحقیر من پرداخت و علنا گفت: «از این‌که پسرم رو ازم گرفتی نمی‌گذرم» که دیگر طاقت نیاوردم و با گریه و اشک سوار آژانس شدم و به خانه برگشتم.

در خانه بلافاصله وسایلم را جمع کردم و یکراست به منزل پدر و مادرم رفتم.

تا دو روز فرهاد به آنجا می‌آمد و از من معذرت خواهی می‌کرد و می‌خواست که برگردم. من اما به وی گفتم که چند روزی نیاز به آرامش و تنهایی دارم.

اما... بد نیست بدانید که همان چند روز کافی بود تا مادر فرهاد کار خودش را بکند و زیر پای پسرش بنشیند و زندگی ما را از هم بپاشد.

یک هفته گذشت، اما خبری از فرهاد نشد. وقتی یک هفته تبدیل به بیست روز شد کم کم نگران شدم و با او تماس گرفتم، اما فرهاد دیگر آن آدم سابق نبود. ظاهرا از شب دعوا دیگر پایش را در خانه خودمان نگذاشته بود و تمام وقت نزد مادرش بوده...

رفتار سرد فرهاد در نهایت به اینجا رسید که او گفت فکرهایش را کرده و دیده که نمی‌تواند با این وضعیت ادامه بدهد و مجبور است که بین مادر و همسر یک نفر را انتخاب کند و او حالا مادرش را انتخاب کرده است.

معنی حرفش واضح بود. طلاق!چیزی در کمتر از یک ماه، هر دوی ما زیر برگه‌اش را امضا کردیم و من دوباره باختم و به نقطه اول برگشتم... از مادر فرهاد متنفر بودم. او باعث از بین رفتن زندگی ما شد. هرگز او را نخواهم بخشید و گاهی فکر می‌کنم چقدر سخت است که مادر شوهرت رقیب تو در زندگی‌ات باشد.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan