داستان زیبای جای خالی مادر

  • ۰۱:۲۱

زندگی قشنگی داشتیم و مادرم که الگوی مهر و عاطفه بود، با محبت‌هایش برای من و پدرم آرامش خاصی فراهم می‌کرد و همیشه تلاش می‌کرد تا به قول معروف آب توی دل‌مان تکان نخورد، من و پدرم آنقدر دوستش داشتیم که با دیدنش کلی انرژی می‌گرفتیم، اما افسوس که او خیلی زود از این دنیا رفت و روزی که لباس عزایش را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم.


بعد از مرگ مادر عزیزم، پدرم مرا روی چشم‌هایش نگه داشت و تمام سعی و توان خودش را به کار بست تا ناراحتی و غمی در سینه نداشته باشم، اما باز هم من جای خالی مادرم را به خوبی احساس می‌کردم. او حتی بارها در برابر اصرار پدربزرگ و مادربزرگم برای ازدواج مجدد می‌گفت: «دیگر هیچ کس نمی‌تواند جای همسر اولم را برایم پر کند و می‌خواهم یادگار او را به خوبی بزرگ کنم» از این‌که پدر تا این حد به من علاقه داشت و برایم ارزش قائل می‌شد کلی خوشحال بودم اما از طرفی هم می‌دانستم که به همدم و مونس نیاز دارد.

همان روزها بود که زن جوانی همسایه ما شد زن مهربانی که وقتی می‌دید، پدرم به اداره می‌رود و من تنها هستم، برایم غذا می‌آورد و با کتاب‌های خوبی که در اختیارم می‌گذاشت سعی می‌کرد تنهایی‌ام را پر کند آن روزها ۱۵ ساله بودم. او از شوهرش طلاق گرفته بود و با محبت‌هایش مرا شیفته خودش کرد، تا جایی که به هم وابسته شدیم و یک لحظه طاقت دوری‌اش را نداشتم. یک شب از پدرم خواستم تا با زن همسایه ازدواج کند، او ابتدا نه گفت، اما سرانجام او را راضی کردم، و آنها طی مراسم ساده‌ای به عقد هم درآمدند.

شب عروسی پدرم؛ آرام و بی‌‌صدا گریه کردم و در سکوت شبانه به روح مادرم که حس می‌کردم همان نزدیکی است گفتم «اگرچه تو رفتی اما اعظم خانم می‌تواند برایم مادری کند.»

حدود چند ماه از ازدواج پدرم گذشت و نامادری‌ام چهره واقعی خودش را نشانم داد. او سکان کشتی زندگی‌مان را به دست گرفت و تا جایی که می‌توانست پدرم را نسبت به من بدبین کرد.

دیگر از مهر و علاقه پدرم خبری نبود و او به هر بهانه‌ای من را بازخواست می‌کرد و می‌گفت: «حق نداری از خانه بیرون بروی، به تلفن جواب بدهی و...»! پدرم و اعظم خانم هر وقت مهمانی می‌رفتند مرا همراه خود نمی‌بردند و از این همه توهین و تحقیر دلم داشت می‌ترکید، تا این که پسر جوانی سر راهم قرار گرفت. پدرام با سوءاستفاده از احساس تنهایی و دلتنگی‌هایم فریبم داد و ما دور از چشم پدرم همدیگر را می‌دیدیم و من بی‌نهایت به او وابسته شده بودم چرا که تنهای تنها بودم و تمام امیدم، «پدرم» بود به طوری که گاهی مخفیانه به خانه مجردی‌اش می‌رفتم و از آنجا که به من قول داده بود که حتما با من ازدواج خواهد کرد ناخودآگاه هر لحظه، لحظه‌شماری می‌کردم تا به خواستگاری‌ام بیاید اما خبری نشد و این جوان هوسران حاضر نشد حتی به تلفنم جواب بدهد. من موضوع را با نامادری‌ام مطرح کردم، می‌خواستم ببینم چه خاکی می‌توانم بر سرم بریزم که متاسفانه اعظم خانم با لبخندی مرموز موضوع را به پدرم گفت و به این ترتیب بود که پدرم با کوهی از خشم به سراغم آمد و من را برای مدتی طولانی در اتاقم حبس کرد.

بیش از گذشته تنها شده بودم گاه با خودم فکر می‌کنم اگر به اندازه یک دریا هم اشک بریزم نمی‌توانم عقده درونم را خالی کنم. ‌ای کاش مادرم همیشه کنارم بود و تنهایم نمی‌گذاشت‌، ای کاش اعظم خانم همانی بود که من می‌دیدم و باعث نمی‌شد که بین من و پدرم که همه دارایی‌ام است، این همه فاصله بیفتد.

ای کاش پدرم در ازدواج مجدد خود به جای این که به حرف من گوش کند، با پدربزرگ و مادربزرگم مشورت می‌کرد و من هم چنین اشتباه بزرگی مرتکب نمی‌شدم. واقعیت این است که آدم باید در هر شرایط و موقعیتی مواظب خودش باشد در غیر این صورت پشیمان و نادم خواهد شد و...!

ای کاش پدرم صفحه فصل شکوفایی خانواده‌سبز را ببیند و متن مرا بخواند و برای همیشه بداند که بیشتر از همه چیز، بی‌نهایت، دوستش دارم و از اشتباهی که در گذشته مرتکب شده‌ام بی‌نهایت پشیمانم.


فرزند انقلاب
درکتون میکنم
سخته
ولی باور کنیم که «انّ مع العسر یسراً»
براتون آرزوی بهترین ها رو دارم

حسانه ....
سلام
تنها کار دعا برا هم چین افرادی
چه بسیار از این داستان ها
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan