دانشگاه نوشت 3

  • ۱۹:۵۰



کاغذ فالی که گرفته بودمو مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله و تو ذهنم با خودم مدام تکرارش کردم...
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 
که ز الطاف خوشش بوی کسی می آید...
خنده م گرفته بود...مثل علی ذوقی تا بیته یادم می افتاد یه نیمچه لبخندی کنج لبام نقش می بست...آخه هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم اینم از سر سماجت دختره فالفروش بود که خریدم...
پارک خیلی خوبی بود...البته فقط وقتایی که حال و هوام خوش بود...
حال و هوام که خوش بود...درختای پارک سرسبزتر می شدن...گلا رنگارنگ تر...آب حوضشم آبی تر...و...
برعکس اون بقیه روزا برام همون پارک معمولی و تکراری ای بود که بالاجبار باید ازش رد می شدم تا برسم به درب فرعی دانشگاه...اینم خودش یه بالاجبار دیگه بود...آخه هر هفته یکشنبه ها کلاس ریاضی عمومی م دانشکده علوم پایه برگزار می شد که به این درب فرعی نزدیکتر بود... 
از بولوار که رد شدم دیدم یه تاکسی درست روبروی درب دانشگاه منتظر وایستاده و مسافرش هی جیباشو میگرده...و دستپاچه م به نظر میرسه...قیافه ش برام آشنا بود...فک کنم دو ترم قبل تو کلاس ادبیات عمومی دیده بودمش...کنارش که رسیدم روشو طرفم برگردوند...یهو انگار دستپاچگیش بالکل قطع شه رو به راننده گفت:یه لحظه و طرفم اومد و گفت خانم سجادی و بعد این که بهم سلام داد ازم خواست یه خورده اونورتر بریم و بعد گفت که انگار شلوارشو اشتباهی پوشیده و کیف پولش تو اون یکی شلوارش خونه جا مونده و ازم خواست اگه مشکلی نداره مبلغ کرایه اونروز رو اگه همراهمه بهش قرض بدم... منم گفتم مانعی نداره و بهش دادم...
تشکر کرد و گرفت و سمت تاکسی برگشت...
منم وارد محوطه دانشگاه شدم تقریبا اوایلش بودم که صدای دویدنش رو احساس کردم همراه با صداش که اسممو داد می زد:خانم سجادی...خانم سجادی... 
وایستادم تا بهم برسه...بهم رسید و نفس نفس زنان دوباره تشکر کرد و ازم خواست که یه قرار بذارم باهاش تا پولو بهم برگردونه که گفتم من هر هفته یکشنبه ها دانشکده علوم پایه کلاس ریاضی عمومی همین ساعت دارم...البته قبلش کلی تعارف تیکه پاره ش کردم(که قابل شما رو نداره و از اینجور حرفا)...
خداحافظی کردیمو مسیرمو ازش جدا کردم اونم مجددا تشکر کرد و رفت...
کل مسیرم تا کلاس رو تو این فکر بودم که فامیلیم رو از کجا می دونست...روم هم نشد و نمی شد که ازش بپرسم...
خلاصه تموم اون دو ساعتی که استادمون یه ریز حرف می زد و می نوشت من همون یه بیت رو تکرار می کردم و لحن صدازدنش رو...در کنار همه اینام مخمو به کار گرفته بودم شاید اسم و فامیلیش یا حتی رشته ش یادم بیاد اما هیچکدوم یادم نیومد که نیومد...
تو بقیه اون هفته هیچ خبری دیگه ازش نشد و ندیدمش...تا یکشنیه ی هفته ی بعد رسید...به پارک که رسیدم دختره فالفروش سر جای همیشگیش درب ورودی پارک نشسته بود...اینبار بجای اینکه بذارم تا اون بیاد و سماجت به خرج بده برای فروش فال بهم...خودم رفتم سمتش و مشتاقانه ازش فال خریدم...
بازش که کردم نوشته بود...
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور...
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور...
بیت جالبی بود...هر چند ارتباطش رو بهم نفهمیدم که کجاش بود...
اینبار دیگه مچاله ش نکردم تا بندازم دور...با مابقی پولی که دختره فالفروش بهم داده بود تو زیپ جلوی کیفم گذاشتمش...پارک رو که رد کردم به روبروی بولوار که رسیدم دیدم درب دانشگاه وایستاده ...
سرعت راه رفتنمو تندتر کردم که زود برسم و فک کنه عجله دارم و کلاسم دیر شده و یه جورایی بی خیال پرحرفی شه...که هنوز پنج متری باهاش فاصله نداشتم که دیدم نگاش سخت به منه...و یه متر مونده بود برسم بهش...صدام زد:خانم سجادی...سلام...
بهش سلام دادم و چاق سلامتی و همه اینا که تموم شد پولو بهم پس داد...پولی که من بهش داده بودم 2500ت بود اما3000ت بهم داد یادم افتاد پولی که از مابقی خرید فالم مونده بود 500ت بود که تو زیپ جلوی کیفم گذاشته بودمش...آخرش وقت خداحافظی از زیپ جلوی کیفم ورش داشتم و روی جزوه ش که دستش گرفته بود گذاشتم و رفتم...چند بار صدام زد که این چه کاری بود که گفتم خدا نگهدار تا دیگه بی خیال شه...
سر کلاس این هفته م هم به من تقریبا مثل هفته قبل گذشت استاد دو ساعت رو یه ریز مثل هفته قبل حرف زد و نوشت و منم تکرار همون بیت و ارتباط عجیبش با امروزمو داشتم آنالیز می کردم...کلاس که تموم شد زیپ جلوی کیفمو باز کردم که فال رو در بیارم دیدم نیست که نیست...تموم کیفمو زیر و رو کردم نبود که نبود...یهو یادم افتاد...ای وای...فکر کنم لای پوله داده بودم بهش...و چه بد شده بود...یه لحظه حس کردم یه نفر داره میاد سمتم...آخه تا قبل از اون فقط من تو کلاس تنها بودم...خودش بود...کاغذ فال رو که بهم داد گفتم چیز خاصی نبوده و تو همون زیپ جلوییه کیفم دوباره گذاشتمش و تشکر کردم...خواستم خداحافظی کنم و برم که گفت شرمنده نشد و البته اجازه ندادید که خودمو بهتون معرفی کنم...
...قب ادی ام و از آشنا

یی با شما بسیار خوشحالم و مجددا بابت کمک اونروز ازتون تشکر می کنم...در جواب همه ی اینا...من...اما...باز فرار کردم...با همون ترفندی که بلد بودم(خداحافظی)...
بهش گفتم منم از آشناییتون خوشوقت شدم و اگه اجازه می دید از خدمتتون مرخص شم چون عجله دارم و ازش خداحافظی کردم...
شب که شد قبل از خواب کاغذ فال رو از تو زیپ کیفم درآوردم که بخونمش و نگاش کنم که دیدم پشتش با خط خوش نستعلیق یه بیت شعر چلیپایی نوشته شده بود...
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید...
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید...
خشکم زده بود...منتظر هر چی می تونستم باشم جز همین یکی...تصمیم گرفتم این بار اگه دوباره دیدمش هم طوری باهاش رفتار کنم که انگار ندیدمش و اصلا نمی بینمش ...هفته ی بعد و بعدتر و بعدترش درب دانشگاه و محوطه ش منتظرم بود تا بیام و سر صحبت رو بتونه باهام باز کنه که دیگه بهش اجازه نمی دادم و با سرعت رد می شدم و فقط در حد سلام و بعد عذر میخواستم که عجله دارم و دیرم شده و ازش خداحافظی می کردم...هفته ی بعد از این سه هفته دیگه خبری ازش نشد از یه طرف راحت شده بودم و به آرامش قبلیم برگشته بودم...از طرف دیگه...اما...ته دلم ناراحت بود...
کلا هفته های عجیبی برام شده بودن...البته باید بگم تو اون چند هفته یه باری دیدمش و از دور با تکون دادن سر بهم سلام دادیم...
تو تمام این هفته ها پارک هم حتی معمولی تر از قبلش شده بود...تو کل این چند هفته م هیچ فالی نخریدم...حتی از دختره فالفروشم فرار می کردم...
هفته ی بعد رسید به درب ورودی پارک که رسیدم دختره فالفروش منو که دید صدام زد:خانم...خانم...
و اومد سمتم بهش گفتم فال نمیخوام که گفت فروشی نیست و اینم آخریشه به شمام ندم باید بندازمش دور چون عجله دارم و باید برم و آخریشه مجانی برای شما...و تو دستم گذاشت و رفت...
دو دل بودم که بازش کنم یا نه...و بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خودم...بازش کردم...نوشته بود...
دست از طلب ندارم تا کام من برآید...
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید...
تنم یخ کرد و بالکل شوکه شدم...
به دانشگاه که رسیدم خبری ازش نبود...کل اون هفته هم خبری ازش نشد...فقط من بودم و همین یه بیت که مدام با خودم تکرارش می کردم...
هفته بعد به پارک و دختره فالفروش که رسیدم خودم رفتم سمتش و ازش فال خریدم...بازش که کردم دوباره همون یه بیته بود...
دست از طلب ندارم تا کام من برآید...

کل اون هفته هم باز هیچ خبری ازش نشد دیگه کم کم نگرانش شده بودم...یا شایدم حس دلتنگی بود...اما عقلم هر دوشونو انکار می کرد...
تصمیم گرفتم هفته ی بعد زودتر برم و یه خورده درب ورودی دانشگاه و محوطه ورودی ش معطل کنم تا بیاد...به پارک که رسیدم دختره فالفروشم جای همیشگیش نبود...انگار همه ساز رفتن رو کوک کرده بودن...به پارک که نگاه می کردم هنوز هم همون پارک معمولی بود اما اینبار در کمال ناباوری یه چیز خیلی خیلی خیلی عجیب دیدم...دیدم که آقای قبادی و دختره فالفروشه رو نیمکت کنار حوض وسط پارک نشستن و دارن یه سری کاغذو تو جعبه ی فال دختره میذارن...حواسشون هم اصلا به من و اطرافشون نبود...خیلی هم با سرعت این کار رو انجام می دادن...نزدیکشون که شدم از رنگ پریده شون می شد حدس زد کاسه ای زیر نیم کاسه شونه...رو به دختره گفتم میخوام تمام فالات رو یه جا بخرم...به قبادی نگاه کرد و هیچی نگفت...و فقط سرشو انداخت پایین
فال اولی رو برداشتم بازش که کردم نوشته بود
دست از طلب ندارم...

فال بعدی رو برداشتم اینم نوشته بود...
دست از طلب ندارم...

فال بعدترش رو هم که برداشتم...همون بود...
حدسم دیگه تبدیل به یقین شد 
به قبادی نگاه کردم...اشک تو چشام جمع شده بود و از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم که گفت توضیح میدم اگه بهش اجازه بدم...
که گفتم نیازی نیست و خداحافظ...
این بار اما...داد زد...خیلی هم بلند داد زد...بسه دیگه...هی خداحافظ...خداحافظ...دیگه نمیذارم و این بار باید تا آخر به تمام حرفام گوش بدین...
رو نیمکت نشستم و کل جریانات رو بهم گفت اون می گفت و من هم می شنیدم و هم نمی شنیدم...شوک عجیبی بود.. توقعش رو به هیچ وجه نداشتم...فهمیدم تموم اون فالای چند هفته رو یه جا خریده بوده...و تموم این چند هفته رو که من خوشخیال روبروم دنبالش می گشتم همه اش از پشت سر مواظبم بوده و همراهیم می کرده...دروغ نگم بیشتر جاهاش گریه کردم...به ساعت که نگاه کردیم از ساعت شروع کلاسامون یه یه ساعتی گذشته بود...دوتایی با هم قید کلاس رو زدیم...این بار زیپ اصلی کیفمو باز کردمو تموم فالای یه دست دست از طلب ندارم... ... رو توی کیفم ریختم...ازروی نیمکتی که روش نشسته بودیم به پارک که نگاه می کردم درختا سرسبزتر شده بودن...و گلا رنگارنگ تر...و آب حوضشم آبی تر...پارک هم دیگه اون پارک معمولی بیشتر وقتا نبود...خیلی... قشنگ شده بود...اون روز اون مسیر رو متفاوت تر از همیشه طی کردم و... هم قدم باهاش وارد دانشگاه شدم...

نویسنده : زهره میرشکار
  • ۳۷۰
مه سو
خوندنش*
نمیدونم درست نوشتم یا اشتباه تایپی داشت...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan