داستان زیبای پر

  • ۰۸:۳۳

بیدارشده بودم و درحالیکه به سرامیک های کف اتاق خواب زل زده بودم داشتم جروبحث های شب قبل را مرور می کردم دعوای ساده ای که از یک پر شروع شده بود.شب قبل مهمان های ویژه ای داشتیم و در لباس میزبان باید آداب مهمانداری را به بهترین نحو بجا می آوردیم که یک قسمتش و مهمترین آن مربوط می شد به آشپزی بنده، کدبانوی خانه،آن هم در حد یک سرآشپز همه چیز از نظر من خوب پیش رفته بودغافل از اینکه ای دل غافل...درکنار آن همه خانه داری و جارو و رفت و روب و پخت وپزهای ریز و درشت و تهیه ی پیش غذاها و دسرهاو... و چه و چه و چه...پر ریزی که به مرغ کنتاکی بود را در طول روند آماده سازی از در مایه خواباندن و سرخ کردن بگیرید تا سرو کردن ندیده بودم وطبق معمول همیشه واز خوش شانسی بنده که بر همه مشخص شده است در میز شام به آن رنگینی فقط همان یک پر خوش درخشید...آن هم برای همسر نکته سنج و ظریف بین من...
داستان مهمانی که سپری شد و مهمان ها رفتند تازه داستان بعداز مهمانی شروع شد
هنوز ماجرای پر از سر شوهرجان نپریده بود
یکریز آن صحنه را مرور می کرد با فضاسازی ای که کار همیشگی اش است و در آن استعداد ویژه ای دارد والقصه...من گفتم و او شنید...او گفت و من شنیدم و جرو بحث بالاگرفت آن هم سریک پر...کسی باورش هم نمی شود که یک پر بتواند چنین الم شنگه ای راه بیاندازد...برای من هم هنوز هضم نشده و نمی شود...
از این ناباوری تمام شب را حالتی بین خواب و بیدار بودم همسرعزیزم اما راحتتر از همیشه خوابید و هنوز هم در خواب ناز است و این هم از عجایب مردان است که بعد از دعوا با راحتی و آرامشی چندین برابر قبل می خوابند و این ما زن ها هستیم که همیشه به خودمان سخت می گیریم حتی بوقت خوابیدن و آنوقت اسم ما را گذاشته اند ضعیفه؟!
از این تناقضات بگذریم...
تمام شب را،مثل همه، ما هم وقت قهر پشتمان را به طرف هم کردیم و خوابیدیم و فقط خدا می دانست که از شدت عصبانیت دوست داشتم خفه اش کنم اما باز دوست داشتنش از عصبانیتم شدیدتر بود و قوی تر...
بین این همه مرور دعوا و در کنار عصبانیت یادم افتاد که دیشب برخلاف شب های قبل از خروپف اش هم خبری نبود
یعنی این قدر به آرامش رسیده بود؟
این آرامش از چه نوعی بود؟
به گمانم به آرامشی از جنس آرامش بعد از طوفان رسیده بود...
سرم را برگرداندم تا ببینم ساعت روی میز کنار تخت چه عددی را نشان میدهد که دیدم پتو را از رویش کنار زده خواستم دوباره رویش بکشم که یادم افتاد قهریم و منصرف شدم
نگاهش کردم
نفس کشیدنش از پشت هم معلوم بود و بیشتر از آن دوست داشتنش 
قهرهم که باشیم باز هم دوستش دارم به همان اندازه و بی اندازه...
دلم نیامد و پتو را آرام طوری که متوجه نشود تا زیر سر و روی شانه هایش رویش کشیدم در کنار سرش از بالشتش یک پر بیرون زده بود آنرا بیرون کشیدم و در دستم گرفتم و سرم را دوباره برگرداندم و پر را با دو انگشتم(شست و اشاره)درهوا گرفتم واز لای کرک های آن دوباره به سرامیک ها خیره شدم اما پر از سرامیک ها خیره کننده تر بود چند لحظه ای به آن نگاه کردم و بین دو انگشتم به دو طرف(چپ و راست)چرخاندم،چه زیبا می رقصید
بعد از آن،آنرا از مابین دو انگشتم رهاکردم،رقصان به زمین نشست
چندین بار این کار را تکرار کردم این کار آرامش خاصی به من می داد
بااینکه هدایتش می کردم که روی سرامیک اولی یا دومی کنار تخت بیافتد باز هم می رقصید و روی همان سرامیکی که خودش می خواست رقصان می نشست
چند بار هم آرام آنرا فوت کردم باز هم رقصان هرجا که دوست داشت، می نشست 
انگار از رهایی رقصان بود...و می خواست بگوید تا وقتی درهواست هیچ چیز جلودارش نیست 
آنرا در دست گرفتم و به آن خیره شدم و آرام به او گفتم: هم نوع تو با اسارتش (چسبیدنش به مرغ)ناراحتم کرد و حالا تو با رهایی ات اینچنین شادم میکنی...
نوری از پنجره اتاق به پر تابید و نشان می داد که آفتاب هم در آسمان رها شده است 
صورتم را برگرداندم و پر را مستقیم به سمت نور گرفتم تا زیبایی و رهایی اش را به خورشید هم نشان بدهد که همسرم طبق قرار همیشگی مان (که صبح،عشق را با نثار صدا به همدیگر آغاز کنیم)با عشق گفت:سلام و خیره به من و پر ما بین انگشتانم جایی بین زمین و آسمان نگاه کرد از همان نگاه هایی که عاشقش بودم لبخند زد وگفت:باز هم پر...من هم پر را به تمام صورتش مالیدم و گفتم...باز هم...و خندیدیم...
نویسنده : زهره میرشکار
  • ۳۶۷
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan