داستان صدایی از داخل قبر

  • ۰۸:۴۰

بیست ساله بودم که پس از اتمام سربازی در دانشگاه قبول شدم، اما نه در شهر خودم تهران که در یکی از شهرهای جنوبی کشور، آن هم در رشته مهندسی کشاورزی.از همان دوران نوجوانی چندان پسر درس خوانی نبودم. نه این‌که تنبل باشم، اما هیچ وقت هم به یاد ندارم که شاگرد اول بوده باشم و برای همین پس از دوبار کنکور دادن و قبول نشدن راهی سربازی شدم و بعد هم در سربازی با اندکی درس خواندن به سرجلسه کنکور رفتم و امتحان دادم.



خودم هم فکر نمی‌کردم که در دانشگاه قبول بشوم و برای همین حتی نتیجه و جواب کنکور را پیگیری نکردم و از طریق دوستانم متوجه شدم که در دانشگاه قبول شده‌ام.

- تبریک می‌گم شایان‌جان، بالاخره شاخ کنکور رو شکوندی‌ها!!

- شاخ کنکور؟ کدوم کنکور؟!

- گرفتی مارو؟ الان خودم اسمت رو توی لیست قبول شده‌ها دیدم.

- شوخی می‌کنی؟ حتما اشتباهی شده!

- اشتباه کدوم؟ برو خودت ببین

وقتی این تماس‌ها و پیغام به سه، چهار نفر رسید تازه سه روز پس از اعلام اسامی به سراغ نام قبول شده‌ها رفتم و در کمال تعجب اسم خودم را دیدم.

از خوشحالی کم مانده بود بال دربیاورم. دوست نداشتم یک دیپلمه معمولی باشم و تازه بعد از سربازی، غصه‌ام گرفته بود، که چه کنم... درس و دانشگاه، می‌توانست مسیر زندگی‌ام را عوض کند. خصوصا این‌که رشته‌ام هم خوب و آبرومند بود. اما خانواده‌ام و خصوصا پدرم، چندان موافق رفتن من به شهری دیگر، آن هم شهر محرومی مانند شهر قبول شده‌ام، نبود.

- بهت تبریک می‌گم شایان، ولی من اگر جات بودم نمی‌رفتم. توکه الان دیگه دغدغه سربازی نداری. به جای این‌که چهارسال بلند بشی بری اون کوره شهر و درس بخونی و بعد برگردی بیایی دنبال کار، همین الان بلند شو بیا شرکت خودم مشغول به کاربشو... تازه معلوم نیست اونجا بخوای کجا بری و چیکار کنی و با کی بشینی و پاشی.

شاید حق با پدر بود، من بعد از درس هم در نهایت می‌آمدم و در شرکت پدرم مشغول به کار می‌شدم. او صاحب شرکتی بزرگ و معتبر در زمینه ماشین‌آلات سنگین بود و وضع مالی ما از همان ابتدا خوب بود. اما باید اعتراف کنم که برای خودم با بیست سال سن خیلی زود می‌دیدم که وارد بازار کار بشوم. احساس می‌کردم هنوز از جوانی‌ام درست و حسابی استفاده نکرده‌ام و باید از زندگی بیشتر لذت ببرم. آری! شاید درس و دانشگاه بهانه‌ای بود برای فرار از کار و مسئولیت و همین عامل کنجکاوی پدرم برای اصرار من.

- حق با شماست بابا، ولی من الان که قبول شدم دوست دارم ادامه تحصیل بدم و درس بخونم.

پدر نیشخندی زد و پاسخ داد: «برو بچه من تورو بزرگ کردم، واسه من خالی نبند. تو از همون اول نه اهل درس بودی و نه دانشگاه رفتن. ببینم یادت نرفته که تا همین دیپلم صبح‌ها با پس گردنی از خواب بیدار می‌شدی و با ناله می‌رفتی مدرسه... حالا چی شده اهل درس و کسب علم شدی؟»

- ای بابا... حالا بده می‌خوام درس بخونم؟

- نه، بد نیست... ولی می‌خوام دلیل واقعی این همه اصرارت رو بدونم.

او می‌خواست دلیل واقعی این موضوع را بداند، اما هرگز متوجه ماجرا از زبان من نشد. این که می‌گویم از زبان من برای این است که باتوجه به شناختی که از پدر داشتم، می‌‌دانستم که خودش از همان ابتدا می‌دانسته دلیل اصرار من چیست، اما دلش می‌خواسته آن را از زبان من بشنود. آری! من پدر را خوب می‌شناختم، برای همین هم بلد بودم در چنین مواردی از چه مسیری وارد شوم اما مادر! راضی کردن او کاری نداشت، وسوسه ادامه تحصیل من، حتی در یک شهر دورافتاده برای مادر با چند جمله و مقایسه من با سایر بچه‌های فامیل کافی بود تا حکم نهایی را صادر کند و بعد به سراغ پدرم برود.

- خانوم من که حرفی ندارم. مگه من بدم میاد پسرمون درس بخونه؟ من دارم می‌گم اونجا دورف شهر کوچیکیه، اونجا چی داره که این شازده پسر، چهار سال بلند بشه بره اونجا؟ می‌‌خواد درس بخونه؟ بیشتر تلاش کنه و همین تهران قبول بشه...

- خب حالا بچه اینجا قبول شده... مگه دست خودش بوده، باهاش می‌‌ریم اونجا و یه خونه براش اجاره می‌کنیم. کره ماه که نمی‌خواد بره...

یک ساعت کافی بود تا پدر قبول کند و بپذیرد که من عازم آن شهر جنوبی بشوم. برای همین شاد و خوشحال وسائلم را جمع کردم و به اتفاق پدر راهی شهر مذکور شدیم.

حق با خانواده‌ام بود، آنجا شهری قدیمی با بافتی سنتی و بی‌امکانات بود که هیچ چیز مدرنی نداشت. مردمانش هفت بعدازظهر دیگر در خانه‌های‌شان بودند و در نهایت ساعت نه می‌خوابیدند. با این‌که فضای شهر حسابی توی ذوقم خورده بود، اما دل خوش کردم به محیط دانشگاه و بچه‌های آنجا و در نهایت هم به اتفاق پدر خانه‌ای کوچک اجاره کردم و او به تهران برگشت.

همان طور که حدس می‌زدم، فضای دانشگاه با محیط شهر و مردمانش خیلی فرق داشت. من نیز خیلی زود چند نفری را در سطح خودم که آنها هم همگی از شهرهای بزرگ آمده بودند و در آنجا خانه‌ای اجاره کرده بودند را پیدا کردم و با آنها صمیمی شدم. دوستی اکیپ پنج نفره ما به جایی کشید که در ترم سوم، همه با هم، خانه‌ای بزرگ‌تر کرایه کردیم و در کنار هم بودیم.

باید بگویم که خیلی خوش می‌گذشت، صبح تا شب کارمان شده بود تفریح و دورهمی و البته کمی هم درس خواندن تا امتحانات ترم سوم که در ماه دی برگزار می‌شد.

درسها کم‌کم سخت شده بودند و آن شب هر پنج نفر داشتیم برای امتحان صبح فردا می‌خواندیم. اما هرچه بیشتر تلاش می‌کردیم، کمتر چیزی عایدمان می‌شد تا این‌که آرمین یکی از بچه‌های اکیپ، رو به بقیه کرد و گفت:

- من که دیگه مغزم نمی‌کشه... بهتره یه مقدار استراحت کنیم.

این پیشنهاد او برای آدم‌هایی مثل ما چنان با استقبال مواجه شد که خیلی سریع بساط چایی و تخمه جایگزین کتاب و جزوء شد و شروع کردیم به حرف زدن و خاطره تعریف کردن...

خاطرات ما ابتدا از اتفاقات بامزه آغاز شد و بعد به داستان‌های عجیب و ترسناک کشید و در نهایت هم، ختم به موضوع احضار جن و روح شد.

هرکدام از ما نظری صادر می‌کردیم و درهمان حال هم باد و سوز شدیدی، در و پنجره‌های خانه را به لرزه در می‌آورد و صدایی شبیه ناله تولید می‌کرد. اعتراف می‌کنم که همه ما تاحد زیادی تحت تاثیر شرایط ترسیده بودیم، اما جرات ابراز آن را نداشتیم تا مبادا انگ ترسو بودن بخوریم. برای همین، موضوع را ادامه دادیم تا رسید به شهرام که گفت:

- راستی بچه‌ها تاحالا کسی این قبرستون متروک خارج از شهر رو رفته؟

- نه... اونجا برای چی؟

- من یه بار رفتم... خیلی جای خوف انگیزیه

- حالا چی شد که تو رفتی اونجا؟

- آخه از محلی‌های اینجا زیاد دربارش شنیدم... میگن یه قبرستون نفرین شده است، ظاهرا طلسم شده و مرده‌هاش دارن اون جا عذاب می‌کشن.

- برو بابا چرت نگو شهرام.

- به خدا راست می‌گم... من که روز رفتم یه حس عجیبی بهم دست داد و نتونستم تا تهش برم.

- خب تو بچه ننه هستی شهرام جون، وگرنه مطمئن باش آزار مرده خیلی کمتر از زنده‌هاست.

این را سیاوش گفت و همه خندیدن و بعد شهرام از لجش پاسخ داد:

- - تو که پهلوون هفت عالمی جرات داری پاتو بذار اونجا؟

- معلومه که دارم... می خوای اصلا همین الان برم اونجا؟

همین کل کل کافی بود تا ده دقیقه بعد همگی تصمیم بگیریم برای کم کردن روی یکدیگر در آن ساعت نیمه شب، راهی آنجا بشویم و انگار نه انگار که فردا صبح امتحان مهمی پیش رو داشتیم.

چند دقیقه بعد هر پنج نفر شال و کلاه کردیم و سوار ماشین شهرام شدیم و از شهر خارج شدیم. باد سرد و تندی درحال وزیدن بود. شهر در آن ساعت از شب حالتی خوف‌انگیز پیدا کرده بود و غرق در تاریکی بود. حوالی ساعت یک بود که از شهر خارج شدیم و در آن تاریکی شب، جاده فرعی منتهی به قبرستان را پیدا کردیم و وارد آن شدیم.

چرخ‌های ماشین در جاده خاکی بالا و پایین می‌رفت و شهرام به آرامی با نور بالا به قبرستان نزدیک می‌شد تا این‌که لحظه‌ای بعد عمارت قدیمی قبرستان مقابل ما ظاهر شد.

شهرام ماشین را درست جلوی درب قدیمی و میله‌ای و زنگ زده و نیمه باز قبرستان پارک کرد و همگی پیاده شدیم. صدای زوزه چند گرگ از بالای تپه تمام فضا را پر کرده بود. با خاموش شدن چراغ‌های ماشین قبرستان غرق در تاریکی شد. حتی از نور ماه هم خبری نبود و همه ما به زور جلوی پای‌مان را می‌دیدیم. ترس به وضوح درون تک تک ما رخنه کرده بود. اما باز هم از سر کل کل و اندکی هم کنجکاوی با چشمانی گشاد و پاورچین پاورچین به سمت قبرستان قدم برداشتیم.

درب با صدایی ناله مانند روی لولای خود چرخید و باز شد. کمی آن طرفتر در سمت راست غسالخانه بود که دربش به قفلی زنگ زده مزین شده بود. از سر و شکل و ظاهر قبرها معلوم بود که سال‌هاست اینجا مرده‌ای دفن نشده و همان طور متروک باقی مانده است. هیچ یک از بچه‌ها حرف نمی‌زدند و همگی باهم به داخل عمق قبرستان قدم برمی‌داشتند. از همان لحظه اول ورود و در همان قدم اول، حس اضطراب و تشویشی بر من مستولی شده بود. گویی که فردی در درون مغزم نفوذ کرده و بامن حرف می‌زند. من این احساس را به پای فضای حاکم بر قبرستان در آن ساعت از شب گذاشتم، اما هنوز به نیمه راه نرسیده بودیم که نجوایی نام مرا صدا کرد:

- شایان... شایان... شایان با تو هستم... من اینجام... بیا اینجا

از ترس کم مانده بود غالب تهی کنم، برای همین دست شهرام را محکم گرفتم و به صدا اعتنایی نکردم. اما صدا ول کن نبود و هر چه بیشتر قدم بر می‌داشتم، صدا با وضوح بیشتری نام مرا می‌خواند.

- شایان بیا اینجا... بیا این طرف شایان... من اینجام...

دیگر تحمل نکردم و با صدای بلند جیغ کشیدم. جیغ من کافی بود تا بقیه هم، با صدای بلند جیغ بکشند و از یکدیگر پراکنده شوند و هریک به سمتی بدوند.

در آن وضعیت، من نیز خود را تنها احساس کردم و برای فرار از آن جهنم به سمتی دویدم. اما هنوز بیست متر نرفته بودم که نمی‌دانم پایم به چه چیزی گیر کرد که محکم نقش بر زمین شدم و بر روی تلی از خاک فرود آمدم.

با زمین خوردن صدایی که مرا خطاب قرار می‌داد وضوح بیشتری گرفت و دوباره گفت:

- شایان... من همین جام... درست اومدی... زیر همین خاک!

به خودم که اومدم نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم که این تل خاک یک قبر بی‌نام و نشان است که بر بالای آن تنها تخته سنگی قرار گرفته و هیچ نام و نشانی هم ندارد.

دیگر فکر کردم که دچار توهم شدید شده‌ام و در مرز دیوانگی هستم... برای همین خواستم تا فریاد بزنم و دوستانم را صدا کنم... اما هرچه تلاش کردم صدا از حنجره‌ام بیرون نمی‌آمد و گویی که در گلویم ماسیده بود. برای همین تصمیم گرفتم تا از جایم بلند شوم، اما درد پایم که در اثر زمین خوردن بوجود آمده بود به من اجازه چنین کاری را نمی‌داد و من نفس‌نفس‌زنان همان جا ماندم و نظاره گر اطراف شدم.

در آن تاریکی شب صدای استارت خوردن ماشین را شنیدم و پس از آن با دور شدم صدا فهمیدم که در آن قبرستان تنهای تنها هستم. دیگر چیزی نمانده بود که قبض روح شوم. صدای قلبم را به وضوح می‌شنیدم و قادر به انجام هیچ عکس‌العملی نبودم که ناگهان صدای داخل قبر دوباره مرا خطاب کرد.

- نترس شایان... نترس به من گوش کن!

به خدا دیوانه نشده بودم، هرچقدر هم که سعی کردم به خود بقبولانم که این تنها یک توهم و زایده ذهنم است فایده نداشت که نداشت. برای همین رو به تل خاک کردم و گفتم:

- با من هستی؟

- آره با تو هستم... خواهش می‌کنم بهم کمک کن...

- شما زنده‌ای؟

- نه من اینجا توی برزخ گیر کردم... روحم از اینجا خلاص نمی‌‌شه... برو به پسرم علی بگو حق عموش رو که برادره منه، رو بده تا روحم اینجا آزاد بشه...

- تورو خدا بامن شوخی نکنین... شما کی هستی؟

- شوخی نیست... برو به محله ماهی فروش‌ها... به هرکی بگی، بگی با علی پسر مرحوم حسن.خ ماهی‌فروش کار دارم بهت نشون می‌‌ده... ازت خواهش می‌کنم کمک کن!

دیگر از ترس طاقت نیاوردم و چشمانم سیاهی رفت و بیهوش شدم...

*         *         *

چشم که باز کردم، آفتاب وسط آسمون بود... درست بر روی همان قبر، برای یک لحظه مغزم قفل بود که آنجا چه می‌کنم، اما خیلی زود تمام اتفاقات شب گذشته مانند فیلم جلوی چشمانم رژه رفتند و با یادآوری آن ماجراها، مانند فشنگ از جایم پریدم و به سمت جاده راه افتادم.

دو ساعت بعد درب خانه را که باز کردم با چهره نگران هر چهار هم خانه‌ای خود مواجه شدم...

- تو کجایی شایان؟ ماکه از دیشب تاحالا قبض روح شدیم...

- خیلی نامرد هستید که منو اونجا تنها گذاشتین...

- تنها چیه، ما یک ساعت تمام تورو صدا زدیم و تمام قبرستون رو وجب به وجب گشتیم... اما اثری از تو نبود. تازه آفتاب هم که بالا اومد دوباره اومدیم و پیدات نکردیم.

- برین خالی بندها... من تا همین دو ساعت پیش توی قبرستون بودم.

- این چه حرفیه؟ خالی کدومه؟ من دروغ می‌گم، بقیه چی؟ اینجا همه شاهدن.

تایید هر چهار نفرشان باعث شد تا یقین پیدا کنم که اتفاق دیشب زاییده ذهنم نبوده و چیزی غریب در این میان وجود داشته... برای همین بدون آن‌که به آنها حرفی بزنم، لباس‌هایم را عوض کردم و راهی بازار ماهی فروش‌ها شدم و همان طور که صدای داخل قبر گفته بود خیلی زود توانستم علی را پیدا کنم. مردی چهل ساله، قد بلند و و سیاه چرده و به شدت تنومند.

- شما علی آقا پسر حسن آقا هستید؟

- بله فرمایش!

- راستش من یه پیغامی از پدرتون دارم.

علی با آن لهجه غلیظ جنوبی‌اش با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:

- برو عمو... پدر خدابیامرز من، بیشتر از بیست ساله که فوت کرده... نکنه از اون دنیا پیغامش رو آوردی؟

- یه چیزی توی همین مایه‌ها!

علی این را که شنید مرا کنار زد و گفت:

- برو عمو... برو خدا روزی‌ات رو جای دیگه حواله کنه...

و بعد به کار خود مشغول شد.

- مگه قبر پدر شما داخل قبرستون خارج از شهر نیست که سنگ قبر هم نداره و بالاش یه تخته سنگ فیلی رنگه؟

علی کمی کنجکاو شد و به من نگاهی انداخت و پاسخ داد:

- خب که چی؟

- ببین علی آقا من نه شمارو می‌شناسم و نه می‌دونم کی هستی... من دانشجو هستم و از یه شهر دیگه... دیشب از سر کل کل با بچه‌ها نصفه شب بلند شدیم رفتیم  اون قبرستون که یهو همه از ترس پا به فرار گذاشتیم و من افتادم روی قبر پدر شما که اونم شروع کرد به حرف زدن با من و یه پیغام داد که بیام به شما بدم...

علی بی‌توجه به حرف‌های من گفت:

- خیالاتی شدی پسرجون... حتما خوف قبرستون اون وقت شب گرفته بود تورو... خاک قبرستون آدم رو می‌گیره...

- اون گفت که به شما بگم حق عموتون رو که برادر اون مرحوم میشه رو بدیدن تا روحش از اونجا آزاد بشه و خلاص بشه!

علی که این جملات را شنید مانند دیوانه‌ها به طرف من حمله ور شد و مرا از آنجا بیرون کرد:

- برو بچه... برو بهت می‌گم... برو دیگه این طرف‌ها نبینمت... برو بچه پررو...

از بازار که بیرون زدم یک راست به خانه رفتم و حوالی ساعت نه شب بود که زنگ آیفون به صدا درآمد... اتفاقا خودم جلوی درب رفتم و وقتی که آن را باز کردم در کمال حیرت با علی و سه گردن کلفت دیگر مواجه شدم که هر کدام تیزی در دست داشتند و علی با دیدن من بلافاصله چاقو را زیر گلوی من گذاشت و گفت:

- کی تورو فرستاده تا بیای اون اراجیف رو به من بگی؟

از ترس داشتم سکته می‌کردم و به لکنت افتاده بودم.

- به خدا هیچ کس... من اصلا شماهارو نمی‌شناسم...

- من که می‌دونم از طرف عمو عسگر تحریک شدی بیایی اینجا... ولی بچه سوسول اینجا واسه یه همچین خود شیرینی‌هایی سر می‌برن...

بچه‌ها با شنیدن سر و صداها به بیرون ریختند و علی و دار و دسته‌اش هم با دیدن اوضاع گذاشتند و رفتند. چند دقیقه بعد هر چقدر که برای بچه‌ها قسم خوردم که ماجرایم توهم نبوده کسی باور نکرد و همگی مرا متهم به خیالات کردند.

بعد از آن ماجرا مزاحمت‌های علی تازه شروع شده بود و هربار مرا یا کتک می‌زدند و یا تهدید به مرگ می‌کردند. دیگر از سایه خودم هم وحشت داشتم، شب‌ها کابوس می‌دیدم و 10 کیلو در عرض دوهفته وزن کم کردم. حتی جرات این را هم نداشتم که به آن قبرستان بروم و دوباره بر سر خاک مرحوم حسن بنشینم...

این وضعیت جهنمی به حدی رسید که خانواده‌ام هم متوجه تهدیدهای بومی‌ها شدند و پدرم که حرفم را مسخره‌ای بیش نمی‌پنداشت و تصور می‌کرد که برحسب جوانی به ناموس آن خانواده نگاهی کرده‌ام، برای حفظ جانم مرا به تهران برگرداند و حتی اجازه نداد که نامه انصرافم را به دانشگاه بدهم.

از آن زمان اکنون هفت سال می‌گذرد و من دیگر نه خبری از آنجا دارم و نه از دوستان همخانه‌ای خود، اما هنوز هم که هنوز است بعد از این همه سال به محض این‌که نام جنوب و یا آن شهر کوچک بندری می‌آید، مو به تنم سیخ می‌شود و حالم منقلب می‌گردد. نمی‌‌دانم ماجرای آن شب چه بود، اما هرچه که بود تا آخر عمر محال است که آن شب و آن قبرستان مرموز و صدای مرحوم حسن آقا را فراموش کنم.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan