داستان کوتاه خواهر خوانده

  • ۱۹:۳۶

هیچ وقت احساس مشخصی نسبت به او نداشتم. هنوز هم خودم نمی‌دونم دوستش دارم یا ازش متنفرم؟ بارها دلم خواسته بود بمیره، چون او بود که خوشبختی رو از من دزدید. مادرم رو، کودکی‌هایم رو، هر چی که حق من بود و حالا دیگه نمی‌تونم داشته باشم. بارها آرزوی مرگش را کرده بودم، اما حالا که روی این تخت افتاده از خودم متنفرم. پیش خودم فکر می‌کنم که دعای من مستجاب شده و احساس گناه می‌کنم. پشت در آی. سی. یو. اشک می‌ریختم و به چهره معصومش نگاه می‌کردم. همیشه به این صورت زیباش حسودی می‌کردم.



از ساختمان بیمارستان بیرون آمدم. روی نیمکت توی حیاط نشستم و از توی کیفم یه نخ سیگار در آوردم و روشن کردم. به دود سیگار که به سمت آسمان می‌رفت نگاه می‌کردم و یاد آن روز می‌افتادم که با مریم تو ایوون خانه دراز کشیده بودیم و فکر می‌کردیم که شکل نامنظم ابرهای تو آسمون، چه تصویری رو به ذهن می‌آره. با این‌که عمه و برادر زاده بودیم فقط دو ماه اختلاف سنی داشتیم. همه مریم رو بیشتر از من تحویل می‌گرفتند. چون هم خیلی از من قشنگ تر بود و هم این‌که از قدیم گفتند که نوه مغز بادامه. اما هر چه بود «همسن و سال» بودیم و وقتی تو حیاط بزرگ خونه دنبال هم می‌دویدیم و به هم آب می‌پاشیدیم دیگه غمی تو دنیا نداشتیم. برادرم هم خیلی من رو دوست داشت. هر جا دخترش رو برای گردش می‌برد من هم همراهشون بودم. پارک، سینما، پیک نیک... خلاصه زندگی برامون قشنگ بود تا اون روز کذایی. اون روز که من و مریم تو ایوون اسباب‌بازی‌هامون رو چیده بودیم و خاله بازی می‌کردیم که زنگ در به صدا در اومد. مادرم رفت که در را باز کنه و ناگهان جیغی کشید و از هوش رفت. صدای داد و فریاد وگریه و زاری تا چند رو تو خونه سیاه‌پوش ما غوغا می‌کرد. اگرچه بچه بودم اما خوب می‌فهمیدم داغ برادری که برای من پدری می‌کرد چه اندازه کمر شکنه. حال و روز مریم هم خوب نبود. گریه نمی‌کرد، اما گوشه‌ای نشسته بود و چشم به در دوخته بود تا پدرش برگرده. غذا نمی‌خورد و دیگه حتی دل و دماغ خاله بازی رو هم نداشت. تنها شده بودم اما هیچ کس به داد تنهایی من نمی‌رسید. همه مریم رو نوازش می‌کردند و براش اسباب‌بازی می‌خریدند. خوب می‌فهمیدم که همه، حتی مادر و پدرم هم مرا فراموش کردند. هنوز هم وقتی یادم میاد که هر موقع خودم رو تو بغل مادرم می‌انداختم و اون من رو پس میزد و می‌گفت «حوصله ندارم مادر»، درد تا مغز استخوانم را می‌سوزونه. مخصوصا که خوب یادمه مادرم همون موقع مریم رو تو بغلش می‌گرفت و می‌بوسیدش و اشک می‌ریخت.

شش ماه طول نکشید که مادر مریم چمدان بست و رفت خونه پدرش و مریم رو به مادرم سپرد و این مسئله باعث شد که او بیشتر از پیش عزیز بشه. اونقدر عزیز که گاهی شک می‌کردم که کسی من رو می‌بینه یا نه؟ یه روز صبح برای این‌که مطمئن بشم هنوز کسی من رو دوست داره، رفتم و تو زیر زمین پنهان شدم تا همه رو به دلشوره بندازم. اما تا ظهر کسی حتی یک بار هم من رو صدا نزد! و بالاخره خودم خسته شدم و از زیر زمین بیرون اومدم و رفتم تو حیاط و شروع کردم به کندن گل‌های باغچه و شکستن شیشه‌های ترشی عزیز که گوشه حیاط چیده بود. تازه اون موقع بود که مادرم از راه رسید و حسابی دعوام کرد. اون اتفاق برای من که فقط شش سال داشتم یه شکست واقعی محسوب می‌شد. اتفاقی که به من فهموند تو هرج و مرج اون روزها گم شدم و دیگه هیچ کس تو خونه‌ای، که دیگه خونه من نیست، من رو دوست نداره، اما هنوز امیدوار بودم که یه روز مادر مریم بیاد دنبالش و ببردش. تا این‌که با خبر شدیم مادرش ازدواج کرده و برای زندگی رفته تهران...

دیگه امیدی نبود.گاهی آرزو می‌کردم که‌ای کاش پدر من مرده بود!! و الان من جای مریم بودم. گاهی هم دلم می‌خواست مریم بمیره، یا یه روز که با مادرم می‌‌ره خرید و خودش رو برای مادرم لوس می‌کنه که براش آبنبات بخره، دستش از دست مادرم جدا بشه و برای همیشه از شرش خلاص بشیم. اما همه دعاهای من بر عکس می‌شد و مریم روز به روز عزیزتر... ماجرا به همین جا ختم نشد. وقتی مدرسه شروع شد و رفتیم دبستان با هم همکلاسی شدیم. فامیلی‌هامون یکی بود و به همین خاطر، همه فکر می‌کردند که ما دوقلوییم و اولین سوالشون این بود که « پس چرا شما اصلا شبیه هم نیستید؟» منظورشون از این سوال رو خوب می‌فهمیدم. همشون با این پرسش و نگاه تحسین آمیزشون به مریم، در واقع داشتند ما رو با هم مقایسه می‌کردند. مقایسه‌ای که روز به روز من رو تنهاتر می‌کرد. چند کلاس بیشتر نخونده بودیم که همه معلما، استعداد مریم رو تو سر من می‌کوبیدند و مدام با کنایه و رو به مریم، ازش می‌خواستند که تو خونه بیشتر با من درس کار کنه. همین حرفا باعث شد که خیلی زود تصمیم به ترک تحصیل بگیرم. دیگه تحمل تو خونه موندن رو هم نداشتم. مادرم مدام این جمله روتکرار می‌کرد که « خوب از مریم یاد بگیر» و این برای خرد کردن آدم در آستانه سقوطی مثل من کافی بود. خوب یادم نمیاد، اما فکر می‌کنم همون روزا بود که شروع کردم به دود کردن سیگار تو همون زیر زمینی که اولین باربه من فهموند چه اندازه تنهام.

زندگی من روز به روز تاریک تر می‌شد و حتی این هم به درخشش هر چه بیشتر مریم کمک می‌کرد. من و مریم مدام با هم مقایسه می‌شدیم. یه مقایسه ناجوانمردانه... چون تو تمام این سال‌ها، همه برای او دلسوزی کردند. اما در واقع این من بودم که پدر و مادرم را از دست داده بودم. پدر و مادری که تمام قد برای مریم نقش والدین دلسوزی، که تقدیر ازش گرفته بود، رو بازی می‌کردند. من تنها گوشه تاریکی از این خونه به حال خودم رها شدم... فقط و فقط به این خاطر که پدر و مادر داشتم و لایق دلسوزی نبودم.

بالاخره مریم دانشگاه قبول شد و مسلما عزیزتر از قبل. دیگه تنها امید من به مسعود بود که بیاد و من رو از این نگاه‌های سرزنش آمیز نجات بده... مسعود پسر عموم بود که از بچگی احساس می‌کردم من رو و تنهایی‌ام رو درک می‌کنه. پنج سال از من بزرگتر بود. پسر مهربون و موقری بود. تازه دانشکده رو تموم کرده بود و برای رفتن به سربازی آماده می‌شد. من اون موقع چند سالی می‌شد که مدرسه رو رها کرده و تمام وقتم رو تو زیر زمین آجری خونه مون، نقاشی می‌کشیدم و سیگار دود می‌کردم. معمولا کسی سراغم را نمی‌گرفت. من ساعت‌ها تو زیر زمین می‌موندم و رنگ‌ها رو روی بوم می‌پاشیدم. وقتی اون روز غروب مادرم اومد تو زیر زمین نگاهش به نخ سیگاری که بین انگشتام بود خیره موند، مدتی سکوت کرد. اما بر خلاف انتظارم با من دعوا نکرد. انگار اون هم فهمیده بود که من همون روزهایی که برادرم خاموش شد، مُردم... نگاهش رو از من گرفت. برگشت تا از پله‌ها بالا بره، قبل از این‌که از در بیرون بره مکثی کرد و گفت: «مسعود بالاست. تو هم بیا بالا» خون تو صورتم دوید. به سرعت خودم رو به آیینه‌ای که گوشه زیر زمین بود رسوندم و صورتم را برانداز کردم. بعد بلافاصله از پله‌ها بالا رفتم و کفش‌های مسعود را پشت در اتاق نشیمن شناختم. آرام رفتم تو اتاقم و قشنگ‌ترین روسری‌ام رو از تو کمدم در آوردم و سرم کردم. وقتی رفتم تو اتاق نشیمن، سبد گل روی طاقچه توجه‌ام را جلب کرد. یه جعبه شیرینی هم روی میز بود. فوری فهمیدم که چرا مادرم بعد سال‌ها سراغم رو گرفته، خیلی خوشحال بودم، احساس می‌کردم زندگی روی خوشش را به من نشان داده... سلام کردم و مسعود با همون لبخند مهربونش جواب سلامم رو داد. روی صندلی نشستم و برای اولین بار بعد سال‌ها، احساس کردم زندگی چه قدر زیباست.

بدون این‌که متوجه بشم و نگاهم به مسعود خیره مونده بود که مریم با یک سینی چای داخل اومد و سلام کرد. مسعود سرش را پایین انداخت و با دستمال عرق پیشانیش رو پاک کرد. خوب نمی‌فهمیدم چه اتفاقی داره می‌افتد! هنوز گیج بودم که مادرم تیر خلاص رو بهم زد. رو به من کرد و گفت: «مسعود جان اومده خواستگاری مریم. بالاخره تو هم عمه شی!! هر چی باشه نظر تو هم شرطه» تنم یخ بود، اما تمام پیشونیم عرق کرده بود. باورم نمی‌شد که تمام مدت، انقدر تو اشتباه بودم و لبخندای مسعود فقط از سر ترحم به یه دختر بی‌‌سواد و بیچاره بوده...

عروسی مریم و مسعود را تو حیاط خونه‌مون برگزار کردیم. یادم نمی‌ره از این‌که مجبور بودم تو عروسی مریم شادی کنم و خنده الکی تحویل مهمونا بدم، چه قدر عذاب کشیدم. مریم مثل همیشه زیبا و درخشان بود. مسعود هم تو لباس دامادی خیلی برازنده شده بود. مریم و مسعود برای زندگی به تهران رفتند و خانه مون بعد سال‌ها خالی می‌شد. اما دیگه پدر و مادرم اونقدر پیر شده بودند که باید پدربزرگ و مادربزرگ دختری به سن و سال من می‌بودند. اونقدر که دیگه توان مهربانی کردن را نداشتند. اون هم مهربانی کردن به اندازه دوازده سال از دست رفته.(در اینجا توضیح بدهم که من با برادرم یعنی بابای مریم 20 سال بود، داداشم 19 سالگی ازدواج کرد و زمانی که 20 ساله بود، مریم به دنیا آمد و همان زمان من هم به دنیا آمدم، حکایتی جالب است، به این خاطر که مادرم خیلی زود ازدواج کرد و فرزند اولش، یعنی بابای مریم را در 16 سالگی به دنیا آورد و مرا در 36 سالگی!!)

هر چند هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ام هرگز متوجه نشدند، اما من نقاش قابلی بودم. یه روز دل رو به دریا زدم و چند تا از تابلو‌هام را برداشتم و به یک مرکز معروف هنری تو مرکز شهر بردم. مرد جا افتاده‌ای اونجا بود. تابلو‌ها رو از من گرفت و غرق در تماشا شد. بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «نکنه می‌خوای بگی اینا رو خودت کشیدی؟» با ترس و تردید سری تکون دادم. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:« بارک‌ا...!» برای من که تمام عمرم دنبال تایید و جلب توجه دیگران بودم، همین حرف کافی بود که وابسته مردی بشم که می‌تونست جای پدرم باشه. دیگه صبح‌ها به امید آماده شدن و رفتن پیش حسام از خواب بیدار می‌شدم و از خونه بیرون می‌رفتم. ساعت‌ها با هم صحبت می‌کردیم. درباره مفهوم زندگی، اصالت هنر، تنهایی هنرمند و...

اولین باری که بهم سیگار تعارف کرد رو فراموش نمی‌کنم. فکر کردم طعم متفاوت سیگارش به خاطر مارک مرغوبشه. اما بعد از چند روز، وقتی که دیگه تمنای تجربه دوباره یه نخ از سیگارش من رو به گالری کشاند، فهمیدم باید موضوع فراتر از یه مارک مرغوب باشه. اما دیگه هیچ چیز بیشتر از تاییداتی که از طریق حسام و دوستاش داشتم، برام مهم نبود. می‌دونستم اگه بهش اعتراض کنم، احتمالا حمایتش رو از دست می‌دم و به دنیای تاریک قبلم بر می‌گردم. این بود که کم کم یه حشیشی شدم. با چشم‌های خمار و اشک‌آلودی که به نظرم می‌تونست با چشم‌های مریم رقابت کنه.

بعد از مدتی حسام اومد خواستگاریم. صورت پدرم که از خشم سرخ شده بود رو نمی‌تونم فراموش کنم. به شدت عصبی شده بود و هر چی از دهنش اومد به حسام گفت و از خونه بیرونش کرد. بعد هم با مهربونی رو به من کرد و گفت: «تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینه دختر» برای اولین بار توی زندگی احساس کردم که نگرانم شده. با این‌که حس خوشایند عشق پدری رو تجربه می‌کردم و ازش لذت می‌بردم، اما دیگه خیلی دیر بود. می‌دونستم بدون حسام و سیگاراش دوام نمی‌آورم و کارم به رسوایی می‌کشه. به همین خاطر هم تو روی پیرمرد ایستادم و گفتم «یا حسام یا هیچ کس...»

پیرمرد التماس کرد، دعوا راه انداخت، تهدید کرد. اما هیچ کس نمی‌دونست درد بی درمون من چیه. محکم ایستاده بودم و روی خواسته‌ام پا فشاری می‌کردم. اون قدر لجبازی کردم تا بالاخره یه روز غروب تو یه جدل، قلب پیرمرد طاقت نیاورد و از حرکت ایستاد. وقتی پیکر بی‌‌جانش رو توی خاک می‌گذاشتیم، تازه فهمیدم که درد بی پدری یعنی چی؟ و اون موقع بود که برای اولین بار خودم هم دلم برای مریم سوخت. از در و دیوار خونه درد می‌پاشید. توقع داشتم که مادرم من رو مسبب این مصیبت بدونه و دوباره شروع کنه به سرکوفت زدن. اما اون شب که بعد از مراسم تدفین برگشتیم خونه و من برای پنهان شدن از نگاه همه، خودم رو به پناهگاه همیشگی‌ام «زیر زمین» رسوندم، صدای پای مادر رو شنیدم که به زحمت از پله‌ها پایین می‌اومد. خیره شد و به من نگاه کرد، چشمانش تکان نمی‌خورد، فکر کردم که اومده تا سرزنشم کنه... خواستم چیزی بگم که یکهو مادرم گفت: «من رو ببخش دخترم. در حقت کوتاهی کردم. فکر و ذکرم مریم شده بود که یادگار پسر جوان از دنیا رفتم، بود و یتیم... تو رو فراموش کردم. حلالم کن مادر...!»

خواستم حرفی بزنم. اما بغض راه گلوم رو بسته بود. خودم رو تو آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم. به اندازه پانزده سال تنهایی اشک ریختم. پانزده سالی که گوشه همون زیر زمین نمور سوخته بود. کودکی که بین اون همه تلخی و نفرت، قد کشیده بود و خستگی‌اش رو یه کوه هم نمی‌تونست تحمل کنه... افسوس! افسوس که برای شنیدن این حرف‌ها دیگه خیلی دیر بود. من از دنیا جا مونده بودم و الان ته جهنمی نشسته بودم که حتی نمی‌شد ازش دل کند.

سر سفره عقد تو محضر که نشسته بودم، حواسم به مادرم بود که ریز ریز اشک می‌ریخت. حسام هم جا افتاده‌تر از آن بود که برای این عروسی ذوق داشته باشه... بعد از یک بله؛ بی‌معطلی و امضا کردن چند تا کاغذ، زندگی من و حسام آغاز شد. شروعی که از اول می‌شد فهمید به پایان خیلی نزدیکه. می‌شد فهمید اما من انکارش کردم تا اون روزی که جواب آزمایش رو گرفتم و با یک جعبه شیرینی اومدم خونه تا به حسام بگم که داره پدر می‌‌شه. باورم نمی‌شد که حسام تا این اندازه عصبانی بشه. محکم گفت که زنگوله پای تابوت نمی‌خواد. اون هم یه زنگوله معتاد. تا اون لحظه هرگز به این‌که من یه معتادم فکر نکرده بودم. همیشه به خودم می‌گفتم که اگر اراده کنم می‌تونم ترک کنم. اما اون شب اراده کردم و نتونستم. صبح دوباره رفتم سراغ حسام و ازش سیگار خواستم و اون هم دوباره تاکید کرد که نباید پای هیچ بچه‌ای به زندگی‌مون باز بشه. خوب می‌دونستم سرنوشت بچه‌ای که هیچ کس نمی‌خوادش چی می‌شه؟ کافی بود خودم رو تو آینه تماشاکنم. این بود که از شر اون بچه خلاص شدم، یا شایدم اون بچه رو از شر خودم خلاص کردم.

دیگه از همه شاکی بودم. فکر می‌کردم خدا بین بنده‌هاش خیلی تبعیض قائل شده و همه چیزهایی رو که از من دریغ کرده به مریم داده. مطمئن نبودم که اصلا من رو می‌بینه یانه؟ براش اهمیتی دارم و یا نه؟ اما مطمئن بودم که دلم نمی‌خواد دیگه با حسام زندگی کنم. تو خیابونای شهر قدم می‌زدم که خودم رو روبروی خونه پدری دیدم، در زدم. مادر در را باز کرد و من تو چشم‌هاش یه دنیا درد دیدم. دیگه پنهان‌کاری بی‌فایده بود. همه چیز رو برای مادرم تعریف کردم و اون هم بر خلاف میل من و بی‌معطلی به مسعود که وکالت خونده بود زنگ زد. باورم نمی‌شد که مریم و شوهرش کمترین علاقه‌ای به من و زندگی‌ام داشته باشند. اما وقتی مادرم گفت که اونا فردا صبح حرکت می‌کنند که بیان پیش ما، فهمیدم که شاید من تمام این مدت اشتباه کردم. اون شب رو تا صبح نخوابیدم. فکر کردم و متوجه شدم که من هم تو تمام این سال‌ها به خدا فکر نکردم و ازش چیزی نخواستم. تنها موندم. سکوت کردم و خودم رو از چشم همه پنهون کردم و باز هم تنهاتر شدم. اونقدر تنها که دیگه تصویر خودم تو آینه رو هم نشناختم.

فردا صبح تا غروب هر چه صبر کردیم از مریم و مسعود خبری نشد. مادر حسابی نگران شده بود. مدام با موبایلشون تماس می‌گرفتیم، اما هیچ کدوم جواب نمی‌دانند. مادر تو اتاق راه می‌رفت و ذکر می‌گفت و من هم پشت هم سیگار دود می‌کردم. وقتی تلفن خونه زنگ خورد هر دو به سمتش دویدیم و بالاخره من گوشی رو برداشتم. مسعود بود. گفت که تو راه تصادف کردند. اون زیاد آسیب ندیده. اما مریم حالش خوب نیست و الان تو بیمارستان شهر تو اتاق عمله. نمی‌دونم خودمون رو چه طور به بیمارستان رسوندیم. مادر مدام گریه می‌کرد و من هنوز فکر می‌کردم که باید چه احساسی نسبت به مریم داشته باشم...

روی نیمکت، توی حیاط بیمارستان، آخرین پک رو به سیگارم زدم. بعد انداختمش روی زمین وزیر پام لهش کردم. دیگه مطمئن بودم که من هم مریم رو دوست دارم. شبیه همه ی عمه‌های دنیا که عاشق برادر زاده‌هاشون هستند. نفس عمیقی کشیدم. چشم‌هام رو بستم و از خدا خواستم مریم خوب بشه. وقتی چشم‌هام رو باز کردم دیدم که مسعود داره به سمت من می‌دوه. بلند شدم و با وحشت پرسیدم: «خبری شد؟» و مسعود با لبخند جواب داد: «به هوش اومد»... «به هوش اومد»... «به هوش اومد...»



پســـــــــــــر روزگــــــــــار
سیگار میکشیده و دعا میکرده :/ عجبا و عجبا

میگم برنامه ای که گذاشتی وبت سازندش خودتی؟
سلام سازندش خودم نیستم.یه سایته که با ثبت نام و وارد کردن مشخصات وبلاگ یا وب سایت اپلیکیشنشو میسازه و تحویل میده.
یگـ ـانـه
:/چه پیرمردی بوده عجب
اما داستان قشنگیه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan