داستان لحظه های بی تو بودن

  • ۱۷:۳۶

- چقدر شما صبورید، این بچه‌ها آدمو کلافه می‌کنند. فضولی نباشه، الان یه ساعته که مدام به دخترت می‌گی بریم، اونم میاد می‌گه 5 دقیقه دیگه بازی کنم بعد بریم، وای اگه من جای شما بودم با زور دستش رو می‌کشیدم و می‌بردمش.

«فرزانه» تنها به زدن لبخندی اکتفا کرد. دخترش «مهرانه» بالاخره رضایت داد که به خانه بروند. چند ساعتی در پارک بودند و مهرانه بسیار خسته شده بود. به محض اینکه به خانه آمدند مهرانه به اتاقش رفت و خیلی زود خوابش برد.


فرزانه، روی کاناپه نشست... هر بار که یک نفر به او از صبوری می‌گفت دلش آتش می‌گرفت و می‌خواست که فریاد بزند. صدای زنگ تلفن او را به خود آورد.

- فرزانه جون، می‌خوام بیام دیدنت، کار و باری نداری مزاحمت بشم؟

- نه لیلا جان؛ کاری ندارم، واسه نهار منتظرتم. رادین هم بیار تا با مهرانه بازی کنند.

فرزانه مدت زیادی نبود بود که لیلا را می‌شناخت. دو سال پیش در یکی از جلسات دوره‌همی در خانه یکی از دوستان مشترک او را دیده و بهم نزدیک شده بودند. آنقدر نزدیک که گاهی با هم مسافرت هم می‌رفتند.

هنوز یک ساعتی نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. لیلا و پسرش با سر و صدا وارد خانه شدند.

«من که همیشه مزاحمتم. تو شدی تارک دنیا، نه جایی می‌ری نه کسی رو دعوت می‌کنی خونت. منم چون دوست دارم هر بار خودمو دعوت می‌کنم خونت».

مهرانه تا رادین را دید، از خوشحالی جیغ بلندی کشید و او را به اتاقش برد.

- راستش فرزانه دلم خیلی گرفته بود، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، واسه همین یه دفعه تصمیم گرفتم بیام پیشت. شاید اگه با هم صحبت کنیم یکم حالم خوب شه.

- اتفاقی افتاده؟

- نه، یعنی هنوز نه؟ می‌خوام از سهراب جدا بشم.

- من که نمی‌فهمم، مگه شما با هم مشکل داشتین؟

- اختلاف ما از سه چهار ماه بعد از ازدواجمون شروع شد. راستش اومدم باهات درد و دل کنم. هیچ کسی رو ندارم که به اندازه ی تو بهش نزدیک باشم، واسه همین گفتم که امروز بیام و کمی باهات حرف بزنم.

لیلا این جمله را با بغض گفت در حالی که حلقه‌ای از اشک در چشمانش جمع شده بود. فرزانه، لیلا را محکم در آغوش کشید تا کمی او را تسلی بدهد. چند دقیقه بعد هر دو روی مبل نشسته بودند.

- روزی که مامانم بهم گفت برام خواستگار اومده، اونم پسر تاجر معروف و ثروتمندی که همه آرزوشون بود باهاش ازدواج کنند، هیچ وقت تصورش رو هم نمی‌کردم که به یه همچین روزی بیفتم. مادرم رو که می‌شناسی، زن خوب و مهربونیه. اما شرایط زندگیش اونو کمی محتاط تر از مابقی آدم‌ها یا بهتر بگم مادرها کرده. نمی‌دونم تا چه حد متوجه این خصوصیتش شدی که توی پول خرج کردن وسواس داره و چقدر پول دوسته؟ ! گر چه حوادث تلخ زندگی، باعث شده تا مادر اینطوری بشه.

- باور می‌کنی، تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم.

لیلا لبخند کمرنگی زد.

- زمانی که بچه بودم یه بار سر بابام رو کلاه گذاشتند و دار و ندارش رو بالا کشیدند. مادرم خیلی عذاب کشید تا تونست وضعیت رو کنترل کنه و قرض و بدهی‌های بابام رو پرداخت کنه. دوره خیلی سختی بود. واسه همین موضوع بود که مادرم توی پول خرج کردن خیلی محتاطانه عمل می‌کنه. حتی به خاطر این مسئله، ما رو طوری تربیت کرد که پول رو با ارزش‌ترین چیز توی زندگی بدونیم.

لیلا نفس بلندی کشید و به نقطه‌ای دور خیره شد. فرزانه از نگاه لیلا حدس زد که دارد افکارش و حرف‌هایی را که می‌خواهد بزند، در ذهنش مرتب می‌کند. برای همین او نیز سکوت کرد تا رشته افکار دوستش را پاره نکند.

-. .. و فرزانه ادامه داد؛ دلیل مادرم برای ازدواجم با سهراب پولدار بودن پدرش بود، همین و بس. به چیز دیگه‌ای هم اهمیت نمی‌داد. گر چه این رضایت تا زمانی بود که هنوز خرج و مخارج عروسی دستش نیومده بود. به محض اینکه نخستین خرج‌ها پیش اومد، از این رو به اون رو شد و سر ناسازگاری گذاشت. بابام هم که همیشه به حرف‌های مادر اهمیت می‌داد، این بار مخالفت کرد. بر خلاف مادرم می‌گفت؛ دامادم از خانواده سرشناس و معتبریه و نمی‌تونم دختر بزرگم رو با خست عروس کنم. اگه وضع مالی خوبی نداشتم یه چیزی، ولی حالا که دارم چرا در حق دخترم کوتاهی کنم و آبرو و اعتبارش رو به بازی بگیرم و ادامه داد:

چند ماهی از عروسیم نگذشته بود که بابام فوت کرد و خیلی زود از بین ما رفت. سهراب پدرم رو خیلی دوست داشت، پدرم هم چون پسری نداشت سهراب رو خیلی دوست داشت. مادرم خیلی زود روال کارها رو به دست گرفت. به سرعت بعضی از املاک پدریم رو فروخت و پولش رو به حساب خودش گذاشت. در همان روزها بود که پدر سهراب ورشکسته شد و بعد هم با اقدام به خودکشی، مرگ را به جون خرید. سهراب مجبور شد دار و ندارمون رو بفروشه تا بدهی‌های پدرش رو بده، به همین خاطر به خانه مادرم نقل مکان کردیم، اما همین موضوع باعث شروع اختلاف‌های ما شد. در ابتدا مادرم قول داد تا از ارث پدری یک خانه برایمان بخرد. اما چند ماهی گذشت و او به هیچ عنوان راضی نشده بود که برایمان خانه بخرد. خانه پدری من سه طبقه بود. طبقه اول مادرم، دوم خواهرم و سوم مستاجر نشسته بود. ما در طبقه اول و همراه با مادرم زندگی می‌کردیم. سهراب که از خساست مادرم به تنگ آمده بود از من خواست تا با مادرم در مورد خرید خانه صحبت کنم. مادرم باز هم زیر بار نرفت ولی خواهرم قبول کرد که به خانه مادرم نقل مکان کند و من به واحد او بروم. با خوشحالی تمام این موضوع رو به سهراب گفتم ولی او در کمال نا باوری، شروع به سر و صدا و داد و هوار کرد، که چرا عرضه نداری ارث پدریت رو طلب کنی. که اگه بخوای این طوری ادامه بدی، من دیگه نمی‌تونم ادامه بدم و باید از هم جدا بشیم. نه اینکه فکر کنی آدم گستاخ و بلندپروازی بود نه، اون بسیار مودب و متین بود ولی مادرم خیلی اذیتش می‌کرد. مثلا اگه یه روز مادرش و خواهراش میومدن دیدن ما، مادرم چنان  بلوایی راه می‌انداخت که بیا ببین. می‌گفت ؛ همه داماد گرفتن من هم داماد گرفتم، دامادهای همه دست مادرزنشان را می‌گیرند، کار ما را ببین ما باید دست دامادمان را بگیریم که پس نیفتد... تازه به غیر از این، هر روز باید از خانواده اش هم پذیرایی کنیم.

- اصلا به مامانت نمیاد که این طوری باشه !

لیلا لبخند تلخی زد و گفت: هر روز که می‌گذشت بین من و سهراب بیشتر شکراب می‌شد تا اینکه بالاخره موفق شد تمام بدهی‌های پدرش رو صاف کنه و یه خونه ی دو طبقه بخره. به محض اینکه خونه خرید، سریع نقل مکان کردیم. اون زمان من باردار بودم. چند ماه بعد از اینکه جابه‌جا شدیم، رادین به دنیا اومد. سه ماه بعد از به دنیا اومدن پسرم من تصادف سختی داشتم که باعث شد حدود هفت - هشت ماه توی بیمارستان بستری بشم. از همون موقع بود که بدبختیام دو چندان شد و بهونه‌های سهراب هم بیشتر. وقتی از بیمارستان رفتم خونه مادرشوهرم، به خاطر اینکه نمی‌تونست ببینه درد می‌کشم بهم تریاک می‌داد و من هم چون درد زیادی داشتم بدون فکر به آینده تریاک می‌خوردم.

- تو هم؟ !

- یعنی چیب تو هم؟

- تو هم مواد مصرف کردی؟!

- آره، نکنه تو هم مصرف کردی؟

فرزانه به تکان دادن سرش برای پاسخ مثبت اکتفا کرد.

- خوب بهم بگو ببینم تو چه جوری اعتیاد پیدا کردی؟ اصلا تو چرا جدا شدی؟

- حالا تو حرفاتو کامل بگو، تا بعد نوبت من برسه.

- حدود دو سال و نیم تریاک می‌خوردم، نه اینکه درد داشته باشم، نه. چون گرفتارش شده بودم و نمی‌تونستم ترک کنم. وقتی مادرم فهمید، یه بلوایی بپا کرد که بیا ببین. سرت رو درد نیارم با زور منو از خونم برد خونه ی خودش و مجبورم کرد که ترک کنم. خیلی سختی کشیدم ولی برای رسیدن به سلامتی دوباره باید تحمل می‌کردم. بعدش هم مامانم گفت که باید یه خونه ی جدا گونه برام بگیره تا اجازه بده دوباره با سهراب زندگی کنم ولی سهراب هم چنین کاری نکرد. بعدش هم که از هم جدا شدیم. البته تا یک ماه پیش، من هنوز به خونه مادر شوهرم می‌رفتم و میونم با سهراب خوب بود. اما شنیدم می‌خواد ازدواج کنه وهمین خیلی آزارم می‌ده. من سهراب رو دوست دارم، درسته ازش جدا شدم ولی دلم نمی‌خواد ازدواج کنه. دوست دارم دوباره با هم ازدواج کنیم.

- در مورد این موضوع باهاش صحبت کردی؟

- نه، چی باید بهش بگم؟ ! که بیا و منو ببخش و بزرگی کن.

- پس می‌خوای چیکار کنی؟ ! بشینی و ازدواجش رو ببینی؟ !

لیلا سرش را در دستانش گرفت. لحظه‌ای سکوت و فکر کرد. «اگر سهراب ازدواج می‌کرد، او تمام امیدهایش را ازدست می‌داد».

- باید چیکار کنم؟ از یه طرف؛ مامانم میگه اون خانواده لیاقت منو ندارن چون باعث شدن من لب به چیزی بزنم که هیچ کدوم از اعضای خانوادم تا حالا حتی اسمش رو هم به زبون نیوردن، چه برسه به اینکه بخوان مصرف کنن. از یه طرف رادین و سهراب، نمی‌دونم باید چیکار کنم.

- تو سهراب رو واقعا دوست داری؟

- معلومه که دوستش دارم.

- پس همین الان بهش زنگ بزن و بگو بیاد اینجا. بگو یه مشکلی برات پیش اومده و به کمکش احتیاج داری. اگر که نیومد یا بهونه آورد به طور کل فراموشش کن. اما اگر اومد می‌شینیم باهاش حرف می‌زنیم.

- آخه الان سر کاره.

- بهتر. زنگ بزن.

لیلا موبایلش را از کیفش در آورد.  به غیر از دستانش دلش هم می‌لرزید. از عکس العملی که سهراب قرار بود نشان بدهد، می‌ترسید. می‌ترسید که بهانه بیاورد و به خانه ی فرزانه نیاید.

- الو لیلا. .. لیلا چرا جواب نمی‌دی؟ !

لیلا به خودش آمد.

- سلام سهراب.

- سلام، چرا حرف نمی‌زنی؟

- ببخشید، یه لحظه حواسم پرت شد.

- اتفاقی افتاده؟

- نه، یعنی راستش، یه مشکلی برام پیش اومده که به کمکت احتیاج دارم.

- چی شده؟ واسه رادین اتفاقی افتاده؟

- نه، نترس. من خودم یه مشکلی دارم، می‌تونم رو کمکت حساب کنم؟

لیلا چشمانش را بست. صدای تیک تیک قلبش را می‌شنید.

- معلوم هست چی می‌گی؟ درسته ما از هم جدا شدیم، ولی تو هنوز مادر پسرمی.

نور امید در قلب لیلا روشن شد.

- آدرس رو برات اس ام اس می‌کنم. منتظرتم.

بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب سهراب باشد، به مکالمه پایان داد.

یک ساعت و نیم بعد زنگ خانه فرزانه به صدا درآمد. سهراب به محض ورود به خانه درباره مشکل لیلا از او پرسید. لیلا نمی‌دانست که چگونه باید حرفش را بزند، برای همین از فرزانه کمک گرفت.

- آقا سهراب، لیلا شنیده که شما می‌خواهبید ازدواج کنید و همین باعث شده که خیلی ناراحت بشه. اون دوست داره که شما دوباره با هم ازدواج کنید.

سهراب نگاه پر تعجبی به لیلا کرد.

- کی گفته من می‌خوام ازدواج کنم. می‌دونی که شرط من برای ازدواج دوباره اینه که به هیچ عنوان مادرت رو نبینی. یعنی واقعا می‌خوای از مادرت بگذری؟

لیلا به گل‌های فرش خیره شد و همچنان ترجیح داد تا سکوت کند.

- من می‌دونم که مادرم مقصر بود و نباید اون کار رو در حق تو می‌کرد. اما انصاف نبود که مادرت هم اون طوری با من و خانوادم برخورد می‌کرد.

فرزانه به میان حرف سهراب پرید و حرف‌هایش را قطع کرد.

- آقا سهراب، مگه شما می‌تونید از مادرتون چشم پوشی کنید که انتظار دارید لیلا هم این کار رو بکنه. اگه مادرش بدترین آدم روی زمین هم باشه که این طور نیست، باز هم اون مادرشه و شما حق نداری چنین درخواستی داشته باشی.

- فرزانه خانم نمی‌دونم شما تا چه حد از زندگی ما با خبری، اما باید بگم که مادر خانم من؛ بدی رو در حق من تموم کرد. یه جوری به مادرم توهین کرده که بعد چند سال من هنوز نمی‌تونم تو روش نگاه کنم.

- در این مورد حق با شماست. اما در هر صورت اون مادرشه. بخشیدن مادر شوهرم، نا حقی در حق مادر خودمه.

صحبت‌های آنها چند ساعتی طول کشید ولی هیچ نتیجه‌ای به همراه نداشت زیرا که سهراب دیگر نمی‌خواست، حتی برای لحظه‌ای مادر لیلا را ببیند و در صورت ازدواج مجدد نیز لیلا می‌بایست قید مادر خودش را می‌زد.

- فرزانه جون دیر وقت دیگه، مادرم نگران می‌شه. گفته بودم زود بر می‌گردم.

- کاش شب پیشم می‌موندی، می‌دونی که تنهام.

- نه باید برم، ولی قول می‌دم یه شب پیشت بمونم، تا تو هم قصه زندگیت رو برام تعریف کنی.

چند روز بعد، هنگامی که فرزانه مشغول درست کردن عصرانه بود، زنگ خانه به صدا درآمد.

- سلام، ببخشید بدون هماهنگی مزاحمت شدم.

- خواهش می‌کنم لیلا جون، ما که با هم این حرفا رو نداریم. بیا تو. رادین کجاست؟ چرا نیاوردیش؟

- خونه ی مامانم مونده. اومدم یه خبر خوب بهت بدم.

- خوب، چی شده؟

- با سهراب آشتی کردیم. دیروز هم  عقد کردیم.

فرزانه لیلا را در آغوش کشید و به او تبریک گفت.

- خیلی برات خوشحالم.

- ازت ممنونم. اگه تو نبودی شاید هیچ وقت جرات نمی‌کردم با سهراب صحبت کنم.

- خوب شرطش رو پس گرفت؟ !

- یکم تغییرش دادیم، ولی قبول کرد من تنهایی هر از گاهی به دیدن مادرم برم و از اون هم نخوام که با من بیاد.

- خدا رو شکر. مادرت چی گفت؟

- اون هنوز خبر نداره، اگه بفهمه حسابی دعوام می‌کنه، شاید خیلی بدتر از اون چیزی بشه که شاید فکرش رو می‌کنیم. راستش هم اومدم که ازت تشکر کنم و هم اینکه یکم با هم حرف بزنیم.

فرزانه لبخندی زد و گفت: باز چی شده؟

- راستش تو این چند روز خیلی بهت فکر کردم. اینکه به چه دلیل مصرف می‌کردی. فکر نکن واسه فضولی اومدم اینجا، نه. اما می‌خوام بدونم یعنی باید بدونم. شاید بتونم کمکت کنم...

فرزانه اینبار هم لبخند زد، اما لبخند تلخی که حتی تلخی آن را لیلا هم نفهمید.

- لیلا جون من هیچ وقت در این باره با هیچ کس حرفی نزدم. گفتنش برام سخته. اما چون تو از زندگیت بهم گفتی، منم بهت داستان زندگیم رو می‌گم.

*         *         *

فرزانه چند لحظه‌ای چشمانش را بست. هنگامی که چشمانش را باز کرد، حلقه‌ای از اشک در چشمانش جمع شده بود.

- حدود یکی، دو سالم بود که توی یه تصادف پدر و مادرم رو از دست دادم. از همون موقع بود که عموی بزرگم سرپرستی منو به عهده گرفت و شد قیم من. با اینکه خودش سه تا بچه ی قد و نیم قد داشت، می‌گفت ؛ فرزانه یادگار برادر خدا بیامرزمه و تاج سرم. از طرفی زن عموم هم زن بسیار مهربونی بود که عاشقانه در حقم مادری می‌کرد. اگه بگم به من بیشتر از بچه‌های خودش اهمیت می‌داد، دروغ نگفتم. در حضور من به هیچ عنوان بچه‌هاش رو بغل نمی‌کرد یا اگر می‌خواست این کار رو بکنه اول منو بغل می‌کرد بعد بچه‌های خودش رو هم به آغوش می‌کشید.

- اصلا باور کردنی نیست.

- بله، اما این یه حقیقته. من تا 10 سالگی نمی‌دونستم که عمو و زن عموم پدر و مادر واقعیم نیستند. یه شب که رفته بودیم مهمونی، خواهر زن عموم داشت با‌هاش صحبت می‌کرد. منم داشتم با بچه‌ها بازی می‌کردم. اما خوردم زمین و اومدم کنار زن عموم بشینم ولی دیدم که خواهرش اونجا نشسته. رفتم نشستم روی صندلی، پشت سر اونها. البته اصلا اون دو نفر متوجه حضور من نشدند. همون جا بود که فهمیدم زن عموم مادرم نیست. چون خواهرش می‌گفت ؛ از اینکه این همه سال فرزانه رو بزرگ کردی خسته نشدی ! ولش کن دیگه، اون یه عموی دیگه هم داره، بزار حالا یه چند سالی هم بره پیش اون. مگه گناه کردی که با عموی این بچه ازدواج کردی یا مگه تو بودی که پدر و مادرش رو کشتی. دنیا رو سرم خراب شده بود. چشام سیاهی می‌رفت. مغزم کار نمی‌کرد. رفتم سمت راه پله‌ها، بعد هم راه پشت‌بوم رو پیش گرفتم. لبه پشت بوم سکوی بلندی داشت که من قدم بهش نمی‌رسید. یه صندلی درب و داغون اونجا بود، به سختی کشیدمش کنار سکو. رفتم روش و بعد روی سکو نشستم.

فرزانه آب دهانش را قورت داد و نفس بلندی کشید.

- حرفای خواهر زن عموم که بهش خاله می‌گفتم، مدام مثل یه پتک به سرم می‌خورد. انگار یه فیلم بود، و اون سکانس رو مدام می‌بردن از اول نشون می‌دادن. یکی انگار بهم می‌گفت اون مادرت نیست، تو مادر نداری و باید بمیری. همین طور گریه می‌کردم که صدای زن عموم رو شنیدم.

- فرزانه، مامان، اونجا چیکار می‌کنی؟! بیا پایین دختر اونجا خیلی خطرناکه.

-  به من نگو دخترم، من که دخترت نیستم. من فقط می‌خوام بمیرم.

-  کی گفته تو دختر من نیستی، عزیز دلم مهم اینه که من و تو بخوایم مادر و دختر باشیم. "

 - زن عموم گریه می‌کرد و مدام التماس که من از روی سکو بیام پایین. اما من تو سن بدی بودم و خیلی هضم این قضیه برام سخت بود.

-  خوب چی شد بالاخره، چیکار کردی؟

-  بنده خدا زن عموم، رفت روی لبه ی دیگه ی سکو نشست و گفت اگه بپری، منم می‌پرم. بعد توی چشمام زل زد. باورم شده بود که اگه بپرم اونم می‌پره. من خیلی دوستش داشتم و واقعا اونو مادرم می‌دونستم حتی از عموم هم بیشتر دوستش داشتم. واسه همین اومدم پایین. اونم پرید و بغلم کرد. کلی تو بغل هم گریه کردیم. از اون به بعد زن عموم با خواهرش به طور کامل قطع رابطه کرد و حتی خونه ی فامیل و خانواده ی خودش هم به ندرت می‌رفت. به من خیلی نزدیک تر از قبل شده بود و سعی می‌کرد که بحرانی رو که باهاش روبرو شده بودم خیلی زود پشت سر بزارم. اما خوب منم خیلی عذاب می‌کشیدم. هر شب کابوس می‌دیدم و با داد و فریاد از خواب می‌پریدم. اما هر بار که بیدار می‌شدم زن عموم کنارم بود و دستام توی دستش. همین بهم آرامش می‌داد. یه چند ماهی از اون قضیه گذشت. عموم و زن عموم یه شب اومدن توی اتاقم تا باهام صحبت کنند.

«عموم می‌گفت؛ تو تاج سرمی، خون من، تو رگای تو هم هست. پس نمی‌تونی بگی نمی‌تونی منو مثل پدرت بدونی. زن عموم هم می‌گفت؛ تو هنوز نمی‌تونستی حرف بزنی که اومدی پیش من، هنوز درست نمی‌تونستی راه بری. من خودم راه رفتن و حرف زدن و غذا خوردن و هر چی که تا امروز بلدی رو یادت دادم. تو بچه ی منی، پاره ی تنم.»

خلاصه آنقدر گفتن و گفتن، تا من آروم شدم و هر دوشون رو بغل کردم. اونشب تا صبح زن عموم کنارم بود و از خوبی‌های پدر و مادرم برام می‌گفت. آخر سر هم به زن عموم گفتم که دختر خوشبختیم که مادری مثل اون دارم، چه بسا اگه مادرم زنده بود انقدر که اونو دوست دارم شاید مادر واقعیم رو دوست نداشتم.

-  ولی خوب این طوری که نیست.

- من این حرف رو صادقانه زدم. هیچ کس نمی‌تونست درک کنه، حتی خود من هم نمی‌تونستم درک کنم، چرا عشق مادرانش رو بی هیچ بهایی نثار من می‌کنه. بگذریم. یه چند سالی از این جریان گذشت تا اینکه من دیپلم گرفتم. حدود 18 یا 19 ساله بودم که پای خواستگارا به خونمون باز شد.

-  زن عموم خیلی رک به همشون گفت که دختر من هنوز بچه اس و وقت ازدواجش نیست. حالا حالاها می‌خواد درس بخونه. حتی گاهی عموم باهاش مخالفت می‌کرد و می‌گفت فلان خواستگار خیلی خوبه و چنین موقعیتی ممکنه دوباره پیش نیاد. اما زن عموم می‌گفت من همیشه زنده نیستم که بخوام مراقبش باشم. این دختر دست من امانته. باید درس بخونه و روی پای خودش بایسته. اون وقت خیالم راحت می‌شه و می‌تونم شوهرش بدم. اما بالاخره عموم حرف خودش رو به کرسی نشوند و منو به عقد پسر یکی از دوستاش درآورد.

-  زن عموت چیکار کرد؟

-  مدام غصه می‌خورد و برام دعا می‌کرد که خوشبخت بشم. سیامک دو سال از من بزرگتر بود. شغل خاصی نداشت و تکیه اش رو مال و اموال پدرش بود. در واقع همه ی مخارج ما رو پدرش می‌داد و از این نظر هیچی کم نداشتیم. ولی از اینکه سیامک هر روز تا لنگ ظهر می‌خوابید، بعد بیدار می‌شد و می‌رفت بیرون خونه و تا دیر وقت هم پی تفریح و خوش گذرونیش بود، خیلی اذیت می‌شدم. مهردادمو باردار بودم که فهمیدم سیامک اعتیاد داره.

لیلا لبخندی زد.

- مگه پسر هم داری.

- پسر داشتم.

لحظه‌ای سکوت بین آن دو حاکم شد. فرزانه چشم‌هایش را بسته بود. گویا می‌خواست به خواب عمیقی فرو برود و دیگر بلند نشود. زیر لب زمزمه کرد؛ «زمان‌هایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند، نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند،

و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود، این است حال و روز این روزهای من...»

هنگامی که چشم‌هایش را باز کرد، نفس عمیق و آهی بلند کشید.

- فرزانه جون، منو ببخش ! نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

- دلیل ناراحتیم تو نیستی.

- می‌خوای دیگه ادامه ندی؟

- حالا که شروع کردم، بزار تا آخرش بگم. زن عموم خیلی به دیدنم میومد. یه دفعه بهم گفت که داری افسرده می‌شی، چرا مراقب خودت نیستی. منم به خاطر حال بدم، بارداریم رو بهونه کردم تا دست از سرم برداره. خلاصه وقتی مهردادم به دنیا اومد، انقدر خوشحال بودم که هیچی نمی‌تونست ناراحت و غمگینم کنه. از طرفی سیامک هم خیلی خوشحال شده بود و بهم انرژی می‌داد. می‌گفت ترک می‌کنه و دیگه دنبال دوست و رفیق نمی‌ره. تا یه مدت شرکت پدرش می‌رفت و کار می‌کرد و بعد از ظهر هم زود میومد خونه. فکر می‌کردم همه چیز درست می‌شه ولی نشد و تنها 6 ماه دوام آورد. دوباره سیامک همون سیامک قبل شد. البته بدتر از قبل. این دفعه وقتی اعتراض می‌کردم شروع به داد و بیداد و حتی دست روم بلند می‌کرد. زن عموم وقتی متوجه شد منو با خودش برد خونشون.

- واقعا در حقت مادری می‌کرد.

- بله، خدا رحمتش کنه. خیلی دوستش داشتم. یه هفته‌ای اونجا بودم ولی سیامک به همراه پدرش اومدن دنبالم و سیامک تعهد داد که دیگه دست روم بلند نکنه. از اون به بعد اوضاع یکم بهتر شد. تا اینکه یه روز سیامک نشست زیر پام، که زنای مردم هر کاری می‌کنند تا شوهراشون رو از دست ندن. ولی زن من چی؟ بهش می‌گفتم خوب بگو باید چی کار کنم تا همون رو انجام بدم. تا اینکه سرانجام بهم گفت دلش می‌خواد همراهش مواد مصرف کنم. متاسفانه آنقدر بچه بودم که متوجه کارام نمی‌شدم. اولش قبول نکردم. گفتم که دوست ندارم معتاد بشم و اون همیشه می‌گفت شیشه بهترین نوع مواد مخدره که آدم رو معتاد نمی‌کنه، ولی احساس بسیار زیاد شاد بودن رو القا می‌کنه. با خودم می‌گفتم اگر این طوری باشه، من بهش خیلی احتیاج دارم. یه مدتی می‌کشم تا صدای سیامک هم درنیاد. البته، قبل از اینکه بخوام تو مصرف همراهیش کنم متوجه شدم که دوباره باردارم. سیامک هم موافقت کرد تا بعد از تولد بچمون، کنار هم و با هم مصرف کنیم. سرت رو درد نیارم. چند ماه بعد از تولد مهرانه با هم شروع به مصرف کردیم. اولش برام خیلی جذاب بود. چون حس شادی زیادی می‌گرفتم. اما کم کم اعتیاد پیدا کردم. طوری شده بود که وقتی بچه‌ها رو می‌بردم پارک بیشتر از نیم ساعت نمی‌تونستم بشینم و به زور برشون می‌گردوندم خونه و هیچ توجهی هم به گریه‌هاشون به خصوص به گریه‌های مهردادم نمی‌کردم.

فرزانه به یاد حرف خانمی افتاد که چند روز پیش در پارک به او زده بود. " چقدر شما صبورید، این بچه‌ها آدمو کلافه می‌کنند. فضولی نباشه، الان یه ساعته که مدام به دخترت می‌گی بریم، اونم میاد میگه 5 دقیقه دیگه بازی کنم بعد بریم، وای اگه من جای شما بودم با زور دستش رو می‌کشیدم و می‌بردمش " حاضر بود همه زندگیش را بدهد تا فقط 5 دقیقه ی دیگر پسرش را در آغوش بکشد. اگر در توانش بود، زمان را به عقب می‌برد و زمان را برای ابد در همان لحظه‌هایی که پسرش هم در کنارش بود، متوقف می‌کرد. اما ثانیه‌ها از پس هم گذشته بودند و هیچ توجهی به او نداشتند. دخترش کنارش بود اما گویی گمشده‌ای داشت که چون سرگردانان پیاپی در جستجویش بود.

- اون موقع که پسرم هنوز خیلی کوچیک بود خونمون هم دوبلکس بود. یه روز منو سیامک توی اتاقمون طبقه بالا در حال کشیدن شیشه بودیم که مهرداد داشت با حالت لی له از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت. منو سیامک آنقدر منگ شده بودیم که هیچ چیزی از اطراف رو درک نمی‌کردیم. نمی‌دونم یه ساعت گذشته بود یا چند ساعت. صدای بچه‌ها نمی‌یومد. لنگان لنگان رفتم سمت طبقه پایین که دیدم مهرداد روی زمین افتاده. فکر کردم خوابه و یا خودش رو زده بخواب تا با من بازی کنه. وقتی رسیدم بالای سرش. دستش رو که گرفتم، دیدم سرده. به هر جای بدنش که دست می‌ذاشتم یخ کرده بود. اول فکر کردم به خاطر اسپلیت بدنش سرده، اما بعد هر چی تکونش دادم جواب نداد.

فرزانه چشمانش را بست. انگار آن صحنه‌ها دوباره مقابل چشمانش رژه می‌رفتند.

- مهرداد. مهرداد. مامانم. چشماتو باز کن.

فرزانه به یاد آورد که چه فریادهایی می‌کشید. که چگونه به سر و صورت خود می‌زد و اینکه چگونه جلوی چشمانش، مهردادش را در گور ی کوچک خواباندند. انگار که او هم با پسرش در آن مزار خوابیده بود.

فرزانه به لیلا نگفت که پس از آن تا یک سال در آسایشگاه بستری بود و زن عمویش که حکم مادر برایش داشت، هر روز به دیدار او می‌رفت و در همین آمد و رفت‌ها تصادف سختی کرد و جانش را از دست داد.

او حتی نگفت که پس از مرگ پسرش چند بار اقدام به خودکشی کرده بود و اینکه پس از دفن مهرداد حاضر به دیدن سیامک نشده بود. سیامک هم که داغ فرزند دیده و از سمت فرزانه طرد شده بود، خودش را گم و گور کرد و کسی از او خبری ندارد... او نمی‌خواست دوستی که تنها چند سال از آشنایی شان می‌گذرد از تار و پود زندگیش باخبر شود.

فرزانه از آن روز و پس از مرور خاطرات مرگ پسرش، تا هفته‌ها حالش بد بود و افسرده شده بود. اما سعی می‌کرد به خاطر دخترش خوب باشد و خوب زندگی کند و تمام لحظات زندگی اش را با دخترش بگذراند.

لیلا گفت: پسرت واسه چی مرد؟ فرزانه گفت: نپرس... فقط بگویم من مقصر بودم، اگر اون شب و گریه و گریه امانش را برید...


..جهان ..
سلام
ممنون از دنبال کردنتون
دنبال میشوید
احمدرضا مرادی
چه کوتاه خخخ
 دنبال شدید لطفا عکس کده را دنبال کنید
سارا سماواتی منفرد
سلام

ممنون از اینکه با وبلاگتون آشنام کردید.

حتما داستان ها می خوانم

((-:




ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan