داستان عشق باورنکردنی

  • ۲۱:۰۶

بعد مدت‌ها با دوستان قدیمی دوران دانشگاهم، توی یکی از کافی‌شاپ‌های شهر قرار گذاشتم. خیلی وقت بود که ندیده بودمشون. دلم برای تک تک شون تنگ شده بود. شوق زنده کردن خاطرات شیرین دوران دانشجویی باعث شد که یک ربعی زودتر از ساعتی که قرار داشتیم به کافی‌شاپ برسم. وقتی رسیدم دیدم که اتفاقا خیلی از دوستام هم حال و هوای من رو داشتند و قبل از من آنجا حاضر شدند. به محض رسیدن، صحبت‌هامون گل انداخت. از زنده کردن خاطرات گذشته تا پرسش و جو درباره حال و هوای این روزها. نوبت که به من رسید از حال و هوای مجله خانواده سبز گفتم. از گزارش‌های اجتماعی، از سوژه‌هایی که پیگیرشون هستم و از زندگی‌هاشون. تمام بچه‌ها توجه شون به حرف‌های من جلب شده و سکوت کرده بودند.


ناخودآگاه متوجه شدم که به جز دوستهام، مهمان‌های دیگر کافی‌شاپ هم متوجه صحبت‌های ما شدند. پسر جوانی که روی میز کناری نشسته بود و مدام سیگار می‌کشید هم، به من نگاه می‌کرد و با دقت به حرف‌های من گوش می‌داد. ناخودآگاه احساس کردم که مزاحم دیگران شدم و کمی خجالت کشیدم. این بود که حرف رو عوض کردم و صحبت از گذشته‌ها دوباره پا گرفت. از دانشگاه، استادها، درسی که از چهل نفر دانشجو، تنها چهار نفر قبولی داشت... بعد هم چند تا کیک و چای سفارش دادیم و کلی خندیدیم. زمان خیلی زود گذشت و بالاخره اجبارا از هم خداحافظی کردیم. من هم از کافی‌شاپ خارج شدم و رفتم تا ماشینی بگیرم و به خونه بروم که صدای مردی را از پشت سرم شنیدم.

«ببخشید خانم، میشه یه چند لحظه وقت‌تون رو بگیرم. خواهش می‌کنم.»

به سمت صدا برگشتم ، بلافاصله چهره‌اش را شناختم. پسری بود که تو کافی‌شاپ روی میز کناری نشسته بود و سیگار می‌کشید. با تعجب گفتم: «امرتون؟!»

- شما خبرنگار مجله خانواده‌سبز هستید؟!...

گیج شده بودم. پرسیدم: «بله. چه طور مگه؟!»

پسر جوان گفت که مادرش از خواننده‌های پر و پا قرص مجله است. از من می‌خواست تا درباره زندگی‌اش بنویسم تا بلکه مادرش مطلب رو بخونه و احساساتش را درک کنه... کنجکاو شدم تا از موضوع سر در بیارم. بنابراین به حرفاش گوش کردم. می‌گفت حدود سه ساله که مادرش حاضر نشده که او را ببیند و یا حتی یک کلمه‌ای با او حرف بزنه. اصرار داشت که ماجرای زندگی‌اش نوشته و چاپ بشه.

با تردید به چهره‌اش نگاه کردم. پسر قد بلند و برازنده‌ای بود. حدود بیست و شش، هفت سال سن داشت. از رفتار و نوع گفتارش به نظر می‌رسید،که باید تحصیل کرده باشه. نمی‌شد باور کرد که درگیر مشکل اعتیاد یا مشکلات مشابهی باشه که به آن دلیل خانواده او را طرد کنند. خیلی کنجکاو شده بودم که از ماجرا سر در بیارم. بنابراین قبول کردم به صحبت‌هاش گوش کنم و در صورت امکان درباره‌اش بنویسم.

خیلی خوشحال شد. سیگار نیمه روشنی که توی دستش بود را خاموش کرد و شروع کرد به حرف زدن «بیست و هشت سال دارم. تنها فرزند خانواده هستم و چهار سال پیش برای کارشناسی ارشد در دانشگاه یکی از شهرستان‌ها پذیرفته شدم، اما تصمیم گرفتم که از ادامه تحصیل انصراف بدم. چون معتقد بودم که بعد از اتمام دوره تحصیلی، تازه باید دوره سربازی رو بگذرانم و بعد از آن وارد بازار کار شوم. فکر می‌کردم ادامه تحصیل، فقط چند سالی، من را از زندگی عقب میندازه و از این گذشته، به حالم سودمند هم نخواهد بود. اما خانواده‌ام به شدت برای ادامه تحصیل من، مشتاق بودند و اصرار می‌کردند. نهایتا بعد از یک مشاجره مفصل در منزل، پدرم اعلام کرد که راه حلی پیدا کرده که هر دو طرف دعوا را راضی می‌کند. او گفت که حاضر است سرمایه‌ای در اختیار من قرار دهد، تا من در شهری که برای کارشناسی ارشد پذیرفته شده، مغازه‌ای اجاره کنم و کار و تحصیل را در کنار هم به پیش ببرم. فردای آن روز با خانواده به شهرستان رفتیم و بعد از پرس و جو متوجه شدیم که برای زیور آلات مصنوعی تقاضا وجود دارد و علاوه بر این، فروش این دست اجناس صرف وقت زیادی را هم نمی‌طلبد و من می‌توانم به امور درسیم هم بپردازم. بنابراین این حرفه به نظرمان مناسب آمد و مغازه کوچکی در همین زمینه اجاره کردیم. چند روز بیشتر طول نکشید که من به آن شهرستان نقل مکان کردم. از زندگی مستقل جدیدی که آغاز کرده بودم کاملا راضی بودم. درآمد نسبتا خوبی داشتم و سعی می‌کردم تا خوب درس بخوانم و به این شکل خانواده‌ام را هم راضی نگه دارم. همه چیز خوب پیش می‌رفت. من کمتر استراحت می‌کردم، اما از زندگی جدیدم واقعا احساس رضایت داشتم.

یک روز، عصر که در مغازه نسشته بودم و برای آمدن مشتری انتظار می‌کشیدم و در ضمن کتاب‌های دانشگاه را هم مرور می‌کردم، خانمی وارد مغازه شد. به نظرم خانم متشخصی بود. یک گردنبند نقره پسندید، اما برای پرداخت هزینه کمی دچار تردید بود. نمی‌دانم چرا اما بی‌اختیار گفتم: «اگر خوشتون اومده ببریدش، هر وقت راحت بودید پولش رو بیارید.» با تعجب به من نگاه کرد و لبخندی زد. معلوم بود که فکر کرده تعارف می‌کنم. اما من واقعا از ته دل این حرف رو زده بودم. بالاخره با اصرار زیاد من، گردنبند رو برد و قرار شد که ماه دیگر مبلغ آن را بیاورد... پس از این ماجرا، رفت و آمد او به مغازه من، برای پرداخت اقساط، بیشتر شد. خیلی زود متوجه شدم که به شدت تحت تاثیر شخصیت و رفتار او قرار گرفتم. علاقه من روز به روز بیشتر می‌شد. علاقه‌ای که به نظر می‌رسید یک طرفه هم نیست. کاملا مشخص بود که او هم به من بی‌‌توجه نیست. بالاخره جرات کردم و یه روز که به مغازه آمده بود، سر حرف رو باز کردم و ازش خواستم تا باهام ازدواج کنه... با تعجب به من نگاه کرد، معلوم بود که توقع شنیدن، این حرف رو نداشته است. گفت: «این غیرممکنه. من و شما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم.» می‌دونستم منظورش چیه! آخه اون خیلی از من بزرگ‌تر بود. این رو می‌شد از چهره‌اش حدس زد. ولی از وضعیت زندگی‌اش چیزی نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم که حلقه‌ای دستش نیست و بنابراین فکر می‌کردم که مجرده. اما آن روز برام گفت که سال‌ها پیش ازدواج کرده و مدتی هست که به خاطر اعتیاد از همسرش جدا شده. او گفت که سه فرزند داره. دو دختر و یک پسر...

اما این موضوع هم اصلا برای من مهم نبود. بارها به ازدواج فکر کرده بودم. حتی در مقطع لیسانس کار به خواستگاری از یکی از هم کلاسی‌هام هم رسیده بود، اما خیلی زود متوجه شدیم که ما مثل هم فکر نمی‌کنیم و با هم خیلی متفاوتیم. مشکلی که اصلا با «شهره» نداشتم. برام اصلا فرقی نمی‌کرد که چند سالشه و چه گذشته‌ای داشته. من رو می‌فهمید و وقتی من کنارش بودم احساس آرامش می‌کردم. مگه یه آدم از زندگی‌اش چی می‌خواد. مطمئن بودم که می‌خوام بقیه زندگی‌ام رو با اون بگذرونم، اما... اما او 18-17 سال از من بزرگ‌تر بود!! و در 16 سالگی ازدواج کرده بود.

با اصرار من، رفت و آمد ما بیشتر شد. از عکس‌العمل پسرش وحشت داشت. بنابراین تصمیم گرفتم با اون روبرو بشم. هر چند نگران برخوردش بودم، اما بالاخره با خودم کنار اومدم و یه روز صبح رفتم محل کارش. کارگر ساختمان بود. رفتم سر ساختمان و سراغ فرید رو گرفتم. همکارانش او رو به من نشون دادند. پسر قد بلندی بود. تقریبا هم سن و سال خودم. از دیدن من تعجب کرد. می‌خواست بدونه باهاش چه کار دارم. ازش خواستم که با هم قدم بزنیم. کم کم سر صحبت رو باز کردم و از وضعیت زندگی‌اش سوال کردم. متوجه شدم که به تازگی با دختری آشنا شده و با هم عقد کردند. بهش گفتم پس من رو درک می‌کنی. من هم عاشق شدم. اول فکر کرد که من عاشق خواهرش شدم و گفت «خواهر من هنوز بچه است، اما در هر حال باید با پدرم در این باره حرف بزنی. درسته که....اما هرچی باشه پدره» وقتی بهش گفتم که من عاشق مادرش شدم، چند دقیقه‌ای سکوت کرد و بعدش با تعجب گفت:«مادرم! مطمئنی حالت خوبه؟!» عصبی شد و با من دست به یقه. کلی داد و بیداد کرد. وقتی به زور ما رو از هم جدا کردند و کمی آروم شد، کلی باهاش حرف زدم. وقتی فهمید من واقعا مادرش رو دوست دارم، کم کم به فکر فرو رفت. خیلی طول کشید اما بالاخره این مسئله رو پذیرفت.

ولی این تازه اول ماجرا بود. برخورد خانواده خودم خیلی بدتر از اونی بود که فکر می‌کردم. وقتی به مادرم گفتم عاشق شدم، اول چشم‌هاش برقی زد، ولی وقتی از شرایط عروس آینده‌اش حرف زدم، آنقدر عصبی شد که کسی نمی‌تونست آرومش کنه. پدرم اول با من دعوا کرد. بعد مهربون شد و گفت که آرزوی همه عمرش برگزاری مراسم عروسی برای تنها پسرش بوده. گفت که این تصمیم من از سر احساساته و حتما خیلی زود پشیمون میشم. اما من از انتخابم مطمئن بودم. با قاطعیت گفتم: «مگه من چند سال عمر می‌کنم؟ دلم می‌خواد این مدت رو در کنار آدمی باشم که درکم کنه و حرفم رو بفهمه. در کنارش احساس آرامش کنم و وقتی می‌میرم زندگی رو به معنای واقعی تجربه کرده باشم. اصلا حرف مردم برام مهم نیست و خوشبختی خودم هست که اهمیت داره.» بالاخره با اصرار من، پدر و مادرم که فهمیده بودند مخالفت‌شون بی‌‌نتیجه است و اصرارهاشون فقط به دور کردن من از خونه منتهی می‌شه، با من به دیدن زن مورد علاقه‌ام اومدند.

کاملا مشخص بود که این دیدار خوب پیش نخواهد رفت. فکر می‌کردم وقتی خانواده‌ام با این خانم روبه‌رو بشوند به من حق می‌دهند که عاشق بشم و بهمون کمک می‌کنند تا زندگی مون رو شروع کنیم. اما همین که مادرم با عروس همسر آینده (همسر فرید) من روبه‌رو شد چنان حالش بد شد که کارش به بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان کشید. پدرم هم آنقدر از دست من عصبانی بود که من رو از بیمارستان بیرون کرد.

وقتی مادرم ترخیص شد و به خونه اومد به دیدنش رفتم. بهش گفتم که عروس آینده‌اش هم خیلی نگرانشه و فقط و فقط از ترس ناراحتی او به دیدارش نیامده. مادرم با چشم‌های خیس رو به من کرد و گفت:«من نمی‌تونم زنی که فقط 4 سال با من اختلاف سنی داره و خودش عروس داره رو به عنوان همسر پسرم قبول کنم. همیشه آرزو داشتم که عروسم برام جای دختر نداشته‌ام رو پر کنه، اما من نمی‌تونم فکر کنم تو دو سالگی دختر دار شدم. نه. تو خوشبخت نمی‌شی پسرم. اگه قراره شاهد بدبختی‌تر باشم، ترجیح می‌دهم، فکر کنم همین یه دونه بچه رو هم به دنیا نیاوردم» باهاش موافق نبودم، چون مطمئن بودم که من با شهره خوشبخت می‌شم، اما نمی‌خواستم تو این حال و روز باهاش بحث کنم. به همین خاطر سرم رو پایین انداختم و راه افتادم که از خونه بیرون بیام. مادرم صدام کرد و گفت: «باید بین من و اون زن، یکی رو انتخاب کنی. اگر از این در بیرون رفتی دیگه هرگز به این خونه برنگرد. مگر این‌که تصمیم گرفته باشی دیگه اسم اون زن رو نیاری. برو و خوب فکرات رو بکن.»

اون شب تا صبح توی خیابونای تهران راه رفتم، فکر کردم و بالاخره تصمیمم رو گرفتم... سه ساله که با اون خانم زندگی می‌کنم. دو سال پیش درسم رو تموم کردم و برای خدمت سربازی اعزام شدم. تازه از سربازی بر گشتم و چند ماه پیش دختر خونده‌ام را به خونه بخت فرستادم و براش جهیزیه تهیه کردم... اما از همون سه سال پیش دیگه مادرم رو ندیدم. چند بار بهش زنگ زدم اما حاضر نشد با من حرف بزنه. گاهی از یک خط اعتباری بهش زنگ می‌زنم و فقط به صداش گوش می‌کنم. گاهی هم نزدیک خونه مون میرم و از دور نگاهشون می‌کنم. خیلی دوست‌شون دارم و دلم براشون تنگ شده، اما خوب هر آدمی فقط یک بار به دنیا میاد و مهم‌ترین اتفاق تو زندگی عشقه که هر کسی از تجربه اون بی‌بهره باشه، به نظر من تمام عمرش مرده بوده و خودش خبر نداشته. درسته که من و همسرم تو زندگی مشکلاتی داریم، ولی در مجموع، من واقعا با کسی که عاشقشم، خوشبختم و دلم می‌خواد تا پایان عمرم در کنارش باشم.»

وقتی پسر جوون به این بخش از صحبت‌هاش رسید رو به من کرد و گفت: «می‌‌فهمید که چی می‌گم؟»

جوابی ندادم اما واقعیت این بود که اصلا نمی‌تونستم درک کنم. آن قدر خوش چهره و خوش قد و بالا بود که امکان ازدواج با بهترین دخترهای شهر براش ممکن بود. از آن گذشته در یک رشته خوب و در یک دانشگاه خوب تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیل کرده بود. در خانواده نسبتا مرفهی زندگی کرده بود و از آنجا که تک فرزند بود، آینده مالی تضمین شده‌ای هم داشت. بزرگ شده شهر بزرگی مثل تهران بود و پسر چشم و گوش بسته‌ای به حساب نمی‌آمد... از آن سو همسرش زنی بود که قبلا ازدواج کرده بود و سه فرزند داشت. خانمی که تنها 4 سال از مادرشوهرش کوچکتر بود و خودش عروس داشت. وضع مالی چندان مناسبی هم نداشت. بنابراین تنها دلیلی که می‌شد برای این عشق پیدا کرد همان درک متقابل بود.

پسر جوان از من خواست تا نامش را ذکر نکنم و ازش عکسی گرفته نشه و به چاپ نرسه!! اما مطمئن بود که مادرش این مجله را می‌خونه و بعد از خواندن این بخش، بلافاصله او را خواهد شناخت. او امیدوار بود که خانواده‌اش او را بیشتر درک کنند. می‌گفت که از پدر و مادرش توقع کوچک‌ترین کمک مالی ندارد. می‌گفت خودش توانایی اداره زندگی‌اش رو داره و تنها می‌خواهد که از دیدار خانواده‌اش بهره‌مند شود.

تمام آن روز به او و عشقش فکر می‌کردم. به این‌که اگرچه رفتار او یک نوع هنجارشکنی عاشقانه محسوب می‌‌شه و من نمی‌توانم این رابطه را درک کنم، واقعا نمی‌توانم این عشق را درک کنم، شما هم نمی‌توانید درک کنید، اختلاف سنی زنی که 18 سال از شوهرش بزرگ‌تر باشد... اما به احترام تمام زیبایی‌هایی که قابل درک نیستند باید برای او و خانواده‌اش‌آرزوی سلامت و سعادت کنم و از خدا برای عشقش، ماندگاری و وفاداری طلب کنم.

«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این باشد/ که در افسون گل سرخ شناور باشیم»


سعید بیگی
سلام
جالب بود و خواندنی! من چند نمونه از این ازدواج های عاشقانه ی غیر معمولی رو دیدم که اتفاقا بعضی خونواده ها پذیرفتن و کمکشون کردند و بعضی خونواده ها هم اون ها رو طرد و حتی از ارث محروم کردند.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan