داستان کوتاه قرار عاشقانه

  • ۰۲:۱۴

مدتی بود که از افشین و رفتارهایش ناراحت بودم و حس بدی داشتم. سعی می‌کردم موقعیت افشین را درک کنم، اما نمی‌توانستم. شاید این حس من، خودخواهی بود ولی هرگز نمی‌توانستم بپذیرم که افشین با خانمی ارتباط داشته باشد ولو یک ارتباط  کاری و سالم. چندین بار تصمیم گرفتم این مشکل را با خودش در میان بگذارم اما نتوانستم چون فکر می‌کردم این اشکال از خود من است و من هستم که نسبت به رفتارهای معمولی او حساس شده‌ام و آنچه که مرا بیش از حد ناراحت و عصبانی می‌کرد یک رفتار بود، رفتاری که هرگز نتوانستم با آن کنار بیایم و قلبا آن را بپذیرم. افشین خیلی زود با آدم‌ها صمیمی می‌شود و کمتر در مکالماتش از ضمایر جمع و رسمی استفاده می‌کند. حتی بعضی‌ها را به نام کوچک صدا می‌زند و بدون هیچ پیشوند و پسوندی و این موضوع در من حساسیت زیادی بوجود آورده است، خصوصا زمانی که طرف مقابل یک دختر جوان باشد. بارها بهش تذکر داده‌ام ولی او باور ندارد که این رفتار اشتباه است و به همین دلیل اگر گاهی به حرف و تذکراتم گوش می‌دهد فقط برای این است که به من احترام گذاشته باشد و مرا خوشحال کند و نتیجه این شده که



هنگام حضور من رعایت کند و در غیاب من به رفتارش ادامه دهد.

آن شب برای چندمین بار درباره این موضوع با هم بحث کردیم و مثل همیشه هر کدام حرف خود را زدیم و نهایتا از هم قهر کردیم. صبح روز بعد برایم چند پیامک فرستاد که به هیچ یک جواب ندادم و ظهر پیامکی دیگر فرستاد:

- عزیزم چرا جواب نمی‌دی؟... مگه من چی گفتم که این اندازه ناراحت شدی؟

باز هم جواب پیامک اش را ندادم. خیلی ناراحت بودم. هرگز درک نکرد که مشکل من چیست. می‌دانستم که جواب ندادن و حرف نزدن برایش سخت‌ترین مجازات است. دوباره پیام داد:

- باز هم لج بازی رو شروع کردی...؟

و باز جواب ندادم. شب مثل همیشه با خوشرویی وارد خانه شد ولی من هنوز حرف‌های شب قبلش را فراموش نکرده بودم و نتوانستم خودم را راضی کنم که حرف بزنم و همچنان به سکوتم ادامه دادم و افشین با شوخی و خنده تلاش می‌کرد که سکوتم را بشکند و تا حدودی هم موفق شد و کم‌کم داشتم خودم را قانع می‌کردم که ناراحتی‌ام را فراموش کنم که چند تلفن مشکوک حالم را دوباره بد کرد. افشین خیلی مرموز شماره می‌گرفت و صحبت می‌کرد و تا من نزدیک می‌شدم صدایش را آهسته می‌کرد و دستش را مانند حفاظ دور گوشی قرار می‌داد تا من حرف‌هایش را نشنوم. این رفتارش جدید بود. تا به حال چنین رفتاری نکرده بود. احساس کردم قصد آزار مرا دارد. با رفتارهایش جلب توجه می‌کرد. او حساسیت من را می‌دانست و آگاهانه طوری صحبت می‌کرد که من متوجه شوم طرف مقابل یک خانم است. از رفتارش نتیجه گرفتم که می‌خواهد لج بازی کند و من به ظاهر خودم را مشغول کار کرده بودم ولی حواسم کاملا جمع صحبت‌هایش بود و از لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدم با یک نفر قرار گذاشت که فردا شب داخل رستوران همدیگر را ببینند اما مکانش را نگفت و قرار شد آدرس را برایش پیامک کند.

*         *         *

... باشه آقا افشین!... اگه قرار لج بازیه من از تو لجبازترم!... من بهت می‌گم دوست ندارم با خانم‌ها رفتاری صمیمی داشته باشی و تو به جای این‌که رفتارتو درست کنی با این و اون قرار رستوران می‌‌ذاری؟... می‌خوای منو ناراحت کنی؟... بهت نشون می‌دم!... اصلا به من چه؟... فکر کردی با این کار می‌تونی منو اذیت کنی؟... کور خوندی؟... برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن!... منم می‌دونم چی کار کنم!... ولی نه!... نمی‌ذارم آب خوش از گلوت پایین بره!... فکر کردی می‌شینم و نیگات می‌کنم؟... باید بفهمی با کی طرفی!... آره باید خودمو بی‌‌خیال نشون بدم!... باید فکر کنه واسم مهم نیست!... اونوقت به موقعش!... اول باید بدونم کجا قرار گذاشته!... باید گوشی‌شو بردارم و آدرس رستورانو دربیارم!... آره فکر خوبیه...!

*         *         *

در کمال خونسردی انتظار کشیدم تا در یک فرصت مناسب، سروقت گوشی‌اش رفتم. اول پیامک‌های ارسال شده، بعد دریافتی‌ها و آخر از همه تماس‌ها را چک کردم اما همه را پاک کرده بود. از این کارش بیشتر ناراحت شدم. گوشی را سر جایش گذاشتم و به فکر افتادم که چگونه آدرس رستوران را پیدا کنم. افشین که بی‌‌تفاوتی من را دید سعی کرد با خنده و شوخی با من حرف بزند اما با بی‌توجهی از کنارش رد شدم و جوابش را ندادم. شام در سکوت کامل خورده شد و من مثل همیشه خواستم ظرف غذای فردایش را پر کنم که گفت:

- زحمت نکش فردا توی شرکت جلسه داریم و ناهار مهمون شرکتیم!... احتمالا تا شب کارمون طول می‌کشه!

ظرف غذا را برگرداندم و جوابی ندادم و مشغول شستشوی ظروف شدم و افشین با حال گرفته به اطاق رفت و خوابید.

*         *         *

... آره جون خودت... فردا معلوم می‌شه... یه جلسه‌ای نشونت بدم که تو خواب هم ندیده باشی... فکر کردی با پاک کردن گوشی می‌تونی به پنهان کاریت ادامه بدی؟... فردا میام جلوی شرکت و تعقیبت می‌کنم!... باید بدونم کار تو چه ربطی به رستوران داره؟... چه معنی داره که بخوای با یه خانم غریبه بری رستوران؟... اگه صحبت کاره که شرکت هست!... مگه صُب تا شب تو شرکتی، من می‌گم چی کار می‌کنی و چی کار نمی‌کنی؟... امروز رستوران! حتما فردا مسافرت و هزار جای دیگه که همه اینا هم به کار مربوط می‌شه؟... نه! اینجورام که فکر می‌کنی نیست!... اگه فکر کردی من می‌شینم و حرفی نمی‌زنم سخت در اشتباهی!... اجازه نمی‌دم هر کاری که دلت خواست با زندگیم بکنی...!

*         *         *

صبح مثل همیشه نبود. بیش از حد به خودش رسید تا حدی که در انتخاب لباس وسواس نشان می‌داد و من که وانمود می‌کردم خواب هستم همه حرکاتش را زیر نظر داشتم تا این‌که از خانه بیرون رفت و من ماندم و فکرهای مختلفی که مانند پشه آزارم می‌دادند و آنقدر به ساعت نگاه کرده بودم که عقربه‌های ساعت احساس شرمندگی می‌کردند و خودشان را پشت هم پنهان می‌کردند. ساعت تعطیلی شرکت شش بود و اگر نیم ساعت قبل از آن حرکت می‌کردم می‌توانستم به موقع به محل برسم اما تحمل نداشتم و نشستن و انتظار کشیدن برایم سخت و دشوار شده بود و ناچار چند ساعت زودتر از خانه بیرون زدم و توی خیابان‌ها مشغول گشت زدن شدم. بالاخره ساعت شش شد و من نزدیک شرکت منتظر خروج افشین بودم.

*         *         *

... پس چرا نمی‌آد بیرون؟... ساعت داره نزدیک به هفت می‌شه!... نکنه راست گفت و جلسه داره؟... نکنه من بیخودی بهش شک کردم؟... ولی نه!... خودم شنیدم که توی رستوران قرار گذاشت!... ولی اون قرار مال شبه!... شاید جلسه رو راست گفته باشه؟... یعنی من باید تا شب انتظار بکشم؟... البته چیزی هم نیست!... خیلی بخواد طول بکشه یکی دو ساعته!... آره! نمی‌تونه شام مهمون دعوت کنه و ساعت یازده بره که!... ولی دو ساعتم زمان کمی نیست!... بهتره برم یه چرخی بزنم و بعد بیام!... نه! ممکنه تو این فاصله بیاد بیرون و من نبینمش!...  بهتره بهش زنگ بزنم و به یه بهونه‌ای بفهمم چی کار می‌کنه!... نه بهتره پیامک بدم!... ولی چی بگم؟... آهان فهمیدم...!

*         *         *

«سلام... کجایی؟... می‌تونی زودتر بیای؟... می‌خوام شب بریم بیرون!»

جواب داد:

- به به!... خانوم خانوما!... خلاصه اومدی پائین؟... خوب کاری کردی!... بابا بیچاره خسته شد بس که به تو سواری داد!... منظورم خر شیطونه!

- لوس نشو!... ناراحتی من هنوز سرجاشه!... حالا میای یا نه؟

- نه عزیزم!... امشب قرار خیلی مهمی دارم!... شام هم منتظر نباش!... یه شب دیگه با هم می‌ریم بیرون!

- می‌‌دونستم اینو می‌گی!... حالا با کی قرار داری؟

- قرار کاریه!... تو نمی‌شناسی!

- الان کجایی؟

- شرکت!... چطور مگه؟

- هیچی می‌خواستم بدونم تا کی شرکتی؟... کار داشتم زنگ بزنم شرکت؟

- تا ساعت نه شرکتم ولی زنگ نزن چون تو جلسه‌ام!... کار داشتی پیامک بده!

- باشه!... ممنون!

- خواهش می‌کنم عزیزم!

ماشین را قفل کردم و تصمیم گرفتم زمان باقی مانده را به قدم زدن بپردازم. دیدن اجناس و ویترین مغازه‌ها همیشه برایم جالب و لذت بخش بود و تا نزدیکی‌های ساعت نه مرا مشغول خود کرد. چند دقیقه از نه نگذشته بود که افشین از شرکت بیرون آمد و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. برخلاف همیشه آهسته رانندگی می‌کرد و مدام به آینه نگاه می‌کرد که ترسیدم متوجه حضورم شود.  

از چند خیابان گذشت و جلوی یک ساعت فروشی لوکس توقف کرد. وارد مغازه شد و خیلی زود با یک بسته از مغازه خارج شد. انگار قبلا سفارش داده بود.

... ساعت برای چی؟... این کیه که واسش ساعت هم سفارش داده؟... اونوقت به من که می‌رسه می‌گه چک دارم و مشکل دارم و بازار کساده و از این جور حرف‌ها... باشه آقا افشین خلاصه به هم می‌رسیم!... خیلی دوست دارم ببینم اون خانم کیه و چه شکلیه!... بیخود نبود بهش شک داشتم!... قرار کاری توی رستوران و همراه با کادوئی؟... همون صُب که داشت لباس انتخاب می‌کرد می‌دونستم چه خبره!... اصلا یه مدته که رفتارهاش فرق کرده!... چقدر احمق بودم که متوجه تغییراتش نشده بودم!... خدا می‌دونه این چندمین قرارشه!... از ماه پیش تا حالا چند بار گفت که دیر میام و کار دارم و از این حرف‌ها؟... یه شبشو که یادمه از دوازده گذشته بود وقتی اومد خونه!... به جز ماموریت جنوبش که سه روز...!!! نکنه اونم فیلم بوده؟... خیلی ساده‌ای!... منِ خنگ و بگو که دلم به حالش سوخته بود و می‌گفتم تو این گرمای تابستون چی داره می‌کشه!... وای به حالت افشین!... حیفِ اون همه دلسوزی و نگرانی...!

بعد گذشتن از چند بزرگراه و خیابان وارد یکی از محله‌های شمال شهر شد  و جلوی یک رستوران شیک توقف کرد. ماشینش را پارک کرد و از صندوق عقب دو تا نایلون که نفهمیدم داخلش چیست برداشت و وارد رستوران شد. هوا تاریک شده بود.

عجب رستورانی؟... اینجا رو از کجا پیدا کرده؟... حالا سلیقه کی بوده؟... افشین که از این عرضه‌ها نداره... شاید هم داره، اما واسه من نداره!... هِی!!!... آرزو به دلم موند که یه بار بیاد خونه بگه پاشو ببرمت رستوران!... همیشه من بایست التماس کنم تا آقا شاید راضی بشه و با هزار تا غرولند یه لقمه غذا کوفت کنیم!... چی کار کنم؟... برم توی رستوران ؟... نه!... بهتره صبر کنم!... آره ممکنه طرف هنوز نیومده باشه!... می‌دونستم اشتباه نکردم!... اگه قرار کاری بود که با همکاراش می‌اومد نه تنها!... حتما خیلی بهش نزدیکه!... یعنی چقدر؟... شاید مدت‌هاست که با هم ارتباط دارن و من بی‌خبرم!... آره اگه به تازگی باهاش آشنا شده بود که کادویی نمی‌خرید!... اصلا چه ربطی داره؟... چه فکرهایی می‌کنم!... مهم اینه که این ارتباط وجود داره!... اوه عجب ماشین خوش رنگی!... اسم این ماشین چیه؟... باید اسم چند تاشونو یاد بگیرم!... وای چه خانوم خوشگلی؟... لباسشو با رنگ ماشینش سِت کرده!... اوه اوه!... چه افاده ای!... حالا مگه چیه؟... آخر زمون که نشده!... چرا دماغتو بالا می‌گیری؟... نکنه افشین با همین خانوم قرار داشته باشه؟... نه بابا افشین کجا و این خانوم کجا!... نه!... بعید هم نیست!... مگه افشین چشه؟... اگه با این خانوم قرار داشته باشه خودم با دست‌های خودم می‌کشمش!... افشین وای به حالت!... بیخود نبود که اون همه به خودت می‌رسیدی؟... کورخوندی... فکر کردی میذارم به راحتی بشینی و با این خانوم غذا کوفت کنی؟... بلایی سرت میارم که هر وقت خواستی غذا بخوری یاد من بیفتی...!

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سعید و سمانه کادو به دست وارد رستوران شدند. سعید از دوستان صمیمی افشین بود و بعید نبود از پنهان‌کاری‌های دوستش خبر داشته باشد اما از سمانه انتظار نداشتم. کسی که با من ادعای دوستی و رفاقت می‌کرد چگونه راضی شده بود که چشمش را به روی خیانت افشین ببندد؟ خیلی دلم گرفت. تصمیم گرفتم به خانه برگردم. نمی‌خواستم شاهد این همه خیانت و نارفیقی باشم. که دیدن فرشید و نوشین آتش خشم را درونم شعله ور کرد. فرشید برادر کوچک افشین بود و ما دوستان مشترک زیادی داشتیم. آنقدر که از دیدن فرشید و نوشین ناراحت شدم از دیدن سعید و سمانه ناراحت نشده بودم.

... خب خانم می‌بینم که تو هم توی این دسیسه شرکت کردی!... می‌دونستم حسودی ولی نمی‌دونستم تا این اندازه!... اِ...اِ...اِ ببین چه ماری تو آستین داشتم و خودم بی‌خبر بودم...!

دلم می‌خواست چنان سیلی محکمی بهش بزنم که تا پایان عمر فراموشش نشود. آن لحظه خیانت افشین آنقدر آزارم نداد که دیدن آنها آزارم داد. شاید از افشین انتظار خیانت داشتم ولی از نوشین نه. نمی‌دانستم چه کار کنم. از شدت ناراحتی بدنم به لرزش درآمده بود. از ماشین پیاده شدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم. از طرفی برایم سخت و رنج آور بود که دیگران مرا در چنین حالتی ببینند و از این بابت احساس حقارت می‌کردم و از طرفی دیگر راضی نبودم اجازه دهم آب خوش از گلوی‌شان پایین برود. دوست داشتم جشن رمانتیک‌شان را تبدیل به عزا کنم.

... کاش همه اینا دروغ بود!... کاش هرگز دنبال افشین نیومده بودم!... کاش مثل قبل بی‌خبر می‌موندم!... دلم می‌خواد تک تک شونو بکشم!... اول افشین و بعد اون زنِ بی‌حیا و آخر سرم نوشینِ بی‌چشم و رو رو...!

با عجله به سمت رستوران حرکت کردم. نیروی عجیبی درونم به حرکت درآمده بود. نیرویی که با بغض و نفرت همراه بود. حس می‌کردم می‌توانم میز را از جایش بلند کنم و به سر افشین بکوبم.

داخل رستوران زیاد شلوغ نبود و موزیک آرام و زیبایی، فضای رستوران را پر کرده بود. نگاهی به افراد داخل رستوران انداختم. آن خانم زیبا پشت یک میز نشسته بود و گویی انتظار کسی را می‌کشید. آقایی شیک مودبانه جلو آمد و خیلی آرام پرسید:

- ببخشید رزرو داشتین؟

از رفتار مرد شیک‌پوش فهمیدم می‌بایست آرام صحبت کنم. سعی کردم عصبانیت را از خودم دور کنم و با لبخند پرسیدم:

- ببخشید فکر کنم همسرم امشب رزرو داشته‌اند! ... آقای هوشمند!؟

و مرد شیک‌پوش با حرکت پلک و سر تایید کرد و گفت:

- بله خانم!... لطفا بفرمایید بالا!

و انتهای سالن را با دست نشانم داد.

و با تشکر از آن مرد دور شدم و به انتهای سالن رفتم که با پله به قسمت بالا منتهی می‌شد. از پله‌ها بالا رفتم و به محض دیدن منظره‌ای که اصلا انتظارش را نداشتم سر جای خودم ایستادم. نمی‌دانستم چه بگویم. فقط نگاه می‌کردم و گوش می‌دادم. تقریبا همه دوستان صمیمی‌مان حضور داشتند. در عرض چند ثانیه تمام اتفاقات روز قبل تا آن زمان مانند یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. بدنم داغ شده بود. البته نه از ناراحتی و خشم. دیگر ناراحت نبودم. فقط شرمندگی بود و پشیمانی. نمی‌توانستم مستقیم به چشمان کسی نگاه کنم. خصوصا افشین و نوشین. بار سنگینی از روی سرم برداشته شده بود و احساس سبکی می‌کردم. دوستان با دیدن من از روی صندلی بلند شدند و دور یک میز که یک کیک بزرگ و چندین نوشیدنی روی آن قرار داشت حلقه زدند و همگی با اشاره افشین یک صدا گفتند:

- سال روز ازدواج‌تان مبارک!

وای خدای من، چقدر قشنگ غافلگیرم کرده بودند، پس حرکات دیروزش فیلم بود، خدای من شوهرم چه بازیگر ماهری است! باید حواسم بیشتر بهش باشد!!


سارا سماواتی منفرد
((-:
پریسا سادات ..
:))))))
سعید بیگی
سلام
جالب بود. پاینده باشید. سپاس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan