داستان کوتاه تنهایی پروانه

  • ۱۴:۳۰

از وقتی که یادم می‌‌آید، پدرم وضع مالی خوبی داشت و شاید به همین دلیل بود که هر موفقیتی به دست می‌آوردم به چشم هیچ کس نمی‌آمد... همه توانایی‌های من رو، به پای پول پدریم می‌گذاشتند و کلاس‌های رفته و نرفته‌ام... حتی آن روز که اسمم رو تو روزنامه دیدم و فهمیدم توی یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور قبول شدم. تو جشنی که مادرم به افتخار قبولی‌ام راه انداخت، صدای پچ پچ، بچه‌های فامیل رو می‌شنیدم که می‌گفتند: «اگه بابای منم شهریه کلاس‌های رنگ‌وارنگ مرا می‌پرداخت، الان دانشگاه دولتی قبول شده بودم» به همین خاطر وقتی مهمون‌ها رفتند، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه...


احساس می‌کردم زحمات یک سالم نادیده گرفته شده. پدرم دلداری‌ام داد و رو به مادرم گفت: «به همه فامیل اعلام کن که من هزینه کلاس کنکور هر کسی که فکر می‌کنه می‌تونه دانشگاه دولتی قبول بشه رو تقبل می‌کنم!» اما من آروم نمی‌شدم. بالاخره اکرم خانم یه لیوان گل گاو زبان برام دم کرد و آورد. لیوان رو به دستم داد و با همان لهجه شیرین گفت: «خوب خانم همین کارا رو می‌کنی که می‌گن نازک نارنجیه! گفتن که گفتن. شما کار خودتو بکن!» یه کمی بهم برخورد و کم کم آروم شدم. اکرم خانم زن خوبی به نظرم می‌رسید. با شوهرش از شهرستان آمده بودند تهران که کار کنند. سه تا بچه قد و نیم قد داشت و هر روز صبح زود از ته شهر می‌آمد خونه ما و عصر برمی‌گشت خونه‌شون. بچه‌هاش رو دختر بزرگش نگه می‌داشت. ما هیچ وقت خانواده‌اش رو ندیده بودیم، اما خودش زیاد از شوهرش تعریف می‌کرد. همیشه می‌گفت کارمند سوله است و تا کلاس سوم راهنمایی درس خونده، خیلی زرنگه و بهم قول داده که تا دو سال دیگه زندگی‌ام رو از این رو به آن رو کنه...

*         *         *

شروع کلاس‌های دانشگاه برام شیرین بود. سال‌ها به امید دیدن همچین روزی زحمت کشیده بودم و الان قدم زدن تو این فضا برام مثل یه رویای شیرین بود. کم کم دانشگاه برام یه محل امن شد. به خصوص که آنجا کسی از پول پدرم خبر نداشت. ساعات زیادی را در دانشگاه با آرامش می‌گذراندم و دوست‌های زیادی هم پیدا کرده بودم. اما در کلاس‌های فوق برنامه‌ای که خارج از دانشگاه برگزار می‌شد، با اشتیاق شرکت می‌کردم. یکی از این کلاس‌ها، کلاس دکتر نوری بود. کلاسی درباره ارتباط سلامت روح و جسم... دکتر نوری تحصیل کرده یکی از دانشگاه‌های خارج کشور بود. خوب حرف می‌زد و به نظر می‌رسید خیلی باهوشه. یک روز بعد از برگزاری کلاس یکی از شرکت‌کنندگان در آن کلاس، به من گفت: «خانم حمیدی شما با بقیه بچه‌های کلاس متفاوتید. این رو از اولین جلسه کلاس متوجه شدم! دختری سخت‌کوش با تربیتی متفاوت....» و بعد به من کتابی هدیه داد که درباره تربیت مقاوم بود. دیگه بهش ایمان آوردم. چه طور ممکن بود که تو چند جلسه و بین آن همه دانشجو، متوجه شده باشه که من شخصیتی شکننده و حساس دارم! از آن به بعد ارتباط ما کمی بیشتر شد و گاهی تو کافی‌شاپ نزدیک دانشکده با هم یک فنجان چای می‌خوردیم. برام گفت که تو سفارت خانه‌ای، پست مهمی داره و خیلی سفر خارج از کشور می‌ره. از طرز حرف زدنش پیدا بود که آدم با اطلاعاتیه. بعد هم کارت ویزیتش رو به من داد تا هر وقت که بخوام باهاش تماس بگیرم که البته من هیچ وقت این کار رو نکردم. یک ماه نگذشت که از من خواستگاری کرد. وقتی با پدرم در این باره حرف زدم، اولین سوالی که از من پرسید این بود که آیا درباره وضع مالی خانواده با او حرف زدم یا نه؟ اما وقتی بهش گفتم از ترس تکرار حرف‌های بچه‌های فامیل به هیچ کدوم از هم کلاسی‌ها و استادهام درباره شغل پدرم چیزی نگفتم، نفس راحتی کشید و گفت باهاش قرار بذارم تا با خانواده‌اش بیان برای خواستگاری...

روز خواستگاری امیر با یک سبد بزرگ گل به خونه ما آمد. ابتدا پدرم از این‌که تنها آمده بود، دلخور شد، اما وقتی امیر توضیح داد که تمام خانواده‌اش تو کانادا زندگی می‌کنند و پدر و مادرش به خاطر کهولت سن امکان سفر طولانی مدت ندارند، پدرم کمی آروم شد. به خصوص وقتی برادرم وارد جمع شد و امیر بعد از یک احوالپرسی و دست دادن با او فوری گفت: «شما هفت ماهه به دنیا آمدی! درسته؟!» همه ما تعجب کرده بودیم. امیر ادامه داد: «وقتی با شما دست دادم از روی نبض‌تان متوجه شدم که شما دوران جنینی کوتاهی داشتید!» درست می‌گفت. برادر من هفت ماهه متولد شده بود. اما باورش برای همه ما مشکل بود. مادر با دلهره پرسید: «آقای دکتر! خدای نکرده این مسئله مشکلی ایجاد می‌کنه؟» و امیر بلافاصله با جدیت پاسخ داد: «ابدا خانم. برعکس. این جور بچه‌ها معمولا خیلی هم باهوش هستند...» همین غیب‌گویی امیر باعث شد که او حسابی در دل پدر و مادرم جا باز کنه... آن قدر که حتی پدرم اختلاف سنی زیاد بین من و امیر رو هم پذیرفت. امیر خونه نیمه‌سازی رو تو یکی از کوچه‌های خیابان نیاوران پیش خرید کرده بود، که از من و خانواده‌ام برای بازدیدش دعوت کرد. خانه بزرگی بود. آن هم تو یکی از بهترین مناطق تهران. کم کم خیال پدرم از همه چیز راحت شد و قرار عقد رو نهایی کردیم.

*         *         *

خبر ازدواج من با مردی تحصیل کرده، موقر و پولدار تو همه فامیل پیچیده بود. می‌دونستم که چه حرف‌هایی پشت سرم می‌زنند. حرف‌هایی که دیگه اصلا برای من مهم نبود. حتی حرف‌های عاطفه، هم‌کلاسی‌ام، که معتقد بود لیاقت من بیشتر از این حرف‌هاست و باید برای انجام مراسم کمی صبر کنیم. مراسم عقد ما به سرعت برگزار شد. وقتی برای خرید طلا به مغازه رفتیم، امیر اصرار می‌کرد که سرویس جواهر گران قیمت تری را بردارم و مادرم عاشق این دست و دل بازی داماد آینده‌اش شده بود. مطمئن بودم چشم همه دخترای فامیل از دیدن این سرویس جواهر برق می‌‌زنه. امیر پیشنهاد داد که جواهرات تو کیف مادرم باشه که خیال همه از امنیتش راحت باشه. اما دم در جواهرفروشی یه موتور سوار کیف مادرم رو دزدید و حسرت اون جواهر به دلم موند. هر چی امیر اصرار کرد که برگردیم و یک ست دیگه برداریم، مادرم که حسابی شرمنده شده بود قبول نکرد. فردای آن روز پدرم برام یک سرویس جواهر خرید، اما دیگه اصلا به چشم من نیومد. امیر که مدام به خانواده‌های بی‌‌سرپرست سرکشی می‌کرد و براشون برنج و گوشت می‌برد، به من پیشنهاد داد که به جای مراسم عروسی به این بچه‌های بی‌‌سرپرست چند بچه رو به عهده بگیریم. به خصوص که پدرم برامون مراسم عقد مفصلی گرفته بود. من هم با مشورت پدرم قبول کردم. کم کم پدرم هم به امیر کمک کرد تا خانواده‌های بیشتری رو تحت سرپرستی بگیره. پدرم حسابی قبولش داشت، به همین خاطر وقتی قرار شد که بریم خونه خودمون، از آنجا که خونه‌مون حاضر نشده بود و امیر هم هفته‌ای یکی و دو بار برای ماموریت می‌رفت و فقط یکی و دو شب خونه بود، بابام پیشنهاد کرد زندگی‌مون رو تو خونه پدری شروع کنیم تا خیال آنها هم راحت باشه. آخه پدرم خیلی به امیر ایمان داشت و از این‌که همچین دامادی نصیبش شده خوشحال بود. تا این‌که آن روز تلفن زنگ زد...

*         *         *

 صدای زنگ تلفن برای من مثل صدای آژیر خطر بود. متوجه شدم دوباره از سفارت با امیر تماس گرفتند و برای ماموریتی خواستند که به سفر بره. وقتی رفت عاطفه زنگ زد. گفت که یک ساعت پیش او بوده که به خونه ما زنگ زده و به خاطر اشکال مخابراتی صداش به خانه ما نمی‌رسیده. گفت که هر چی به امیر گفته عاطفه است، چرند جواب داده و گفته: «باشه قربان. همین الان خودم رو می‌رسونم...» گیج شده بودم. دو روز بعد که امیر برگشت تاکسی گرفتم و سایه به سایه تعقیبش کردم. چیزی که می‌دیدم باور نمی‌کردم. امیر تا ته تهران رفت و در خونه‌ای رو زد... تا اینجا فکر می‌کردم که برای سرکشی به یکی از خانواده‌های بی‌‌بضاعت رفته. اما وقتی اکرم خانم، پیشخدمت منزل‌مون رو، دم در دیدم و با چشم خودم شاهد بودم که امیر رفت داخل خونه، داشتم از تعجب شاخ در می‌‌آوردم و فقط تونستم با پدرم تماس بگیرم... با حضور پلیس مشخص شد امیر همسر اعظم خانمه و تحصیلاتش سوم راهنماییه. اما از آنجا که آدم باهوش و اهل مطالعه‌ای هست، با جعل مدارک اومده به آن کلاس‌های فوق برنامه که البته در یک موسسه خصوصی بود، تنها به این خاطر که من رو فریب بده... اطلاعاتش درباره برادرم را هم مدیون گوش‌های همسرش بود، نه دانش پزشکی!! دزدی جواهرات هم کار یکی از رفقاش بوده. خونه نیمه‌ساز نیاوران هم مجتمعی است که برای فروش گذاشته شده و بازدیدش به راحتی ممکنه. تمام پول‌هایی که از پدرم برای خانواده‌های بی سرپرست می‌گرفته صرف زندگی می‌شده که به اعظم قول داده بوده... از همه بدتر این‌که بعد از شکایت اعلام کرد که زندان می‌‌ره اما همسرش، که من باشم، رو طلاق نمی‌ده. پدرم مجبور شد از شکایتش صرف‌نظر کنه و مبلغی پول هم به امیر بده تا راضی به جدایی بشه. نمی‌دونم بتونم خاطره این کابوس رو فراموش کنم یا نه؟ اما مطمئنم که بعد از این فامیل می‌گویند که بدبختی من، از ثروت پدری‌ام ناشی شده...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan