داستان غصه بچه مدرسه ای ها

  • ۱۹:۰۶

از وقتی سوار شده بودند هی پچ پچ می‌کردند. اینجور زمان‌ها، آدم بیشتر گوشش تیز می‌‌شه. دست خود آدم نیست. هی گوش آدم دلش می‌خواد حرفایی رو بشنفه! که هیچ ربطی بهش ندارن. از مقنعه دختره معلوم بود از این کلاس اولی‌هاست. مردی هم که کنارش بود بهش می‌خورد باباش باشه. یه دفعه دختره صداش رفت بالا:


- خب اینطوری باشه فردا نمی‌‌رم مدرسه!

- هیسسس! یواش‌تر! آبرومون رو نبر بچه!

دختر هیچی دیگه نگفت. از تو آینه نگاش کردم. آقاهه خیلی تو لک بود. ابروهاش چین داشت. از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. یه دفعه گفت:پاییز هم اومد!

از خدام بود حرف بزنه. یه نمه بارون زده بود و اینجور مواقع ترافیک می‌‌شه شدید. بعد از یه عمر رانندگی تو این خیابونا هنوز دلیلش رو نفهمیدم! فوری گفتم:آره! راحت شدیم. تابستون بلندی بود. خیلی گرم بود. حالا وضع بهتر می‌‌شه.

انگار منتظر جواب من بود. گفت:

- ای آقا! شما دیگه چرا؟! کی گفته وضع بهتر می‌‌شه؟ استخون‌مون شکست زیر بار زندگی. هر سال بدتر از پارسال.

خیلی لحنش تلخ بود. مثل وقتی که یه بادوم تلخ رو گاز می‌زنی. گفتم:

- دلت پره داداش! چیزی شده؟

- دل کی پُر نیست؟ هیچی بدتر از این نیست که آدم پیش زن و بچه‌اش شرمنده بشه. والا ما بچه بودیم شش هفت نفری می‌‌رفتیم مدرسه، نه از این افه‌ها داشتیم، نه اینقد خرج سر دست ننه - بابامون می‌ذاشتیم. الان من این یه دختر رو دارم نمی‌تونم از پس خرجاش بربیام.

این رو گفت و بعد سکوت کرد. حس کردم بغض کرد. خیلی سخته، آدم جلو زن و بچه‌اش از نداری بگه. گفتم:

- کلاس اولیه ماشاا...؟ غیرانتفاعیه؟

- نه بابا! زورم نرسید. هرجا رفتم زیر پنج میلیون نبود. من لیسانس گرفتم سرجمع خرجم دو میلیون نشد! الان مگه می‌خوان چیکار کنن تو کلاس اول این بچه‌ها که زیر پنج میلیون نمی‌گیرن واسه مدرسه!؟ نه خدا وکیلی شما بگو، می‌خوان چی یاد بدن به بچه شش هفت ساله؟

- پنج میلیون واسه کلاس اول؟ شوخی می‌کنی؟

واقعا باورم نشد. یعنی چی؟

- آره وا... شما مثل این‌که بچه مدرسه‌ای نداری این روزا! عین باقلوا پول می‌گیرن که چی یاد بدن؟ خوندن و نوشتن؟! جدول ضرب؟ این بچه من از پنج سالگی خوندن نوشتن بلده... خب چه آپولویی می‌خوان تو مدرسه هوا کنن؟ یعنی  هیشکی نیست رسیدگی کنه؟

مرد عصبانی شده بود. داغ کرده بود. با لج حرف می‌زد. گفت:

- الان هم بردم مدرسه دولتی ثبت نامش کردم. یه کلاس دارن سی و شش نفر! بچه‌ها از سر و کول هم بالا میرن. حالا این هیچی. هر روز یه چیزی می‌خوان.اول هفته گفتن خمیربازی و چینه بیارن. روز بعد گفتن پول بیارن میخوان براشون ماکارونی بپزن. دیروز گفتن چوب خط بگیرن! الان هم بهشون گفتن باید لباس ورزشی داشته باشن .... خب اگه یکی نداشته باشه باید چیکار کنه؟!

- والا چی بگم؟

حرفی نداشتم بزنم. اینجور وقتا، باید بذاری، آدمی که دلش پُره حرف بزنه، سبک بشه. ما راننده تاکسی‌ها یه جورایی سنگ صبور خلق‌ا... هستیم. اون روز مسعود همکارم می‌‌گه دقت کردی چقد هوای تاکسی‌های ما سنگینه! واسه خاطر اینه که پر از غم و غصه مردمه! واسه خاطر اینه که مردم اینجا همه حرفاشون رو می‌زنن، بغضاشون رو می‌ریزن و میرن و اینا توی هوای تاکسی می‌مونه. شاید راست می‌‌گه.

*         *         *

دختره ساکت نشسته بود. سرش رو تکیه داده بود به شیشه و داشت خیابونو نگاه می‌کرد. تو دلم گفتم خوش به حالت که نه می‌دونی قسط چیه نه قرض و نه این خرجا که کمر آدم رو می‌شکنه. آقاهه دوباره گفت:

- بحث سر این دودوتا چهار تا نیست. سر این نیست که حالا من سی تومن و چهل تومن رو بدم به مدرسه یا نه. این اتفاقا میاد تو خونه. می‌‌شه حرف و حدیث بین زن و مرد. می‌‌شه دعوایی که دودش تو چش همه می‌‌ره! وگرنه این بچه‌ها که گناه ندارن. دیشب این بچه اومد گفت مدرسه گفته لباس ورزشی بخرید بیارید واسه زنگ ورزش. خانمم رفته بازار هفتاد هزار تومن داده واسه‌اش شلوار گرمکن گرفته. اصلا دود از کله من رفت هوا. وسط ماه من کارمند بدبخت از کجا بیارم؟ به خدا این ماه هنوز اجاره خونه رو ندادم. چیکار کنم؟ سر همین هفتاد تومن حرفم شد با خانمم. میگفت خودت برو بازار ببین از این جنس به درد نخورتر پیدا می‌کنی یا نه؟ برو! حرف حرف میاره. یکی اون گفت یکی من. ناراحت شد. امروز هم گفت من بچه رو نمی‌برم خودت ببر! ماشین که نداریم. سرویس هم الان تا سرکوچه می‌خواد ببره زیر دویست تومن نیست. خب نداریم. خودمون میاریم می‌بریمش. با تاکسی و اتوبوس. امروز صبح بردمش با اتوبوس. ظهر هم از سر کارم مرخصی گرفتم برش گردونم. چیکار کنم آقا. گرفتاریه گرفتاری!

این روزا که مدرسه شروع شده هر روز یه داستان داریم توی تاکسی با این بچه مدرسه‌ای‌ها. بچه‌ها ماشاا... توقع‌شون بالاست، هر چی می‌‌ببینن می‌خوان. دیگه مثل قبل نیست به بچه بشه گفت نداریم و تحمل کن. فوری می‌خوان. پدر مادرا هم چیکار کنن؟ پاره تنشونه. می‌بینن بعضی از همکلاسی‌شون داره، خب اگه این نداشته باشه عقده‌ای میشه. والا زمان ما انگار این عقده‌ای نبود. انگار تازه اختراع شده. دنیا خیلی عوض شده. اونقد که بین مدرسه دولتی و غیرانتفاعی پنج شش میلیون فرقه! رسیدیم ایستگاه. مرده دست بچه‌اش رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت. ولی انگار توی تاکسی پر «از غصه» شده بود. مسعود راست می‌گفت:

- هوای تاکسی‌های ما سنگینه! واسه خاطر اینه که پر از غم و غصه مردمه. واسه خاطر اینه که مردم اینجا همه حرفاشون رو می‌زنن، بغضاشون رو می‌ریزن و می‌‌رن و اینا توی هوای تاکسی می‌مونه!!


موزیلاگ ..
بسیار عالی (:
علیــ ـرضا
منتظریم تا بعدش !
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan