داستان معجزه رفاقت

  • ۰۱:۲۷

بیست ساله بودم که با فرید آشنا شدم. قبل از این‌که بگویم چطوری، بهتر است بگویم که من در همه، دو سه سالی که معنی ازدواج کردن را فهمیدم، عاشق آن بودم که برای ازدواج عاشق شوم و شاید همین بود که وقتی فرید مثل یک رویا پا به زندگی‌ام گذاشت، عاشقش شدم.

می‌‌گویم رویا! باور کنید که درست مثل رویا بود. آن روز، روز مادر بود و من هنگامی به قصد تهیه هدیه روز مادر از خانه بیرون زدم که تقریبا همه خواهران و برادران و زن برادرها و شوهر خواهرهایم و حتی نوه‌های مادر، هدایا و کادوهای‌شان را خریده و به خانه ما آمده بودند


من که کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم، گول قولی را خوردم که مسعود برادر بزرگم شب قبل داده بود:

- پونه نگران نباش، یک کادوی خوب از طرف تو می‌خرم و بدون این‌که، کسی ببینه میدم به خودت تا بدی به مامان.

اما درست لحظه‌ای که پا داخل گذاشت گفت:

- وای وای وای...

مطمئن شدم که فراموش کرده. مسعود قبل از اینها هم در امتحان حافظه مردود شده بود. این بود که بدون معطلی کیفم را برداشته و بی آنکه به اعتراضات و پیشنهادهای بقیه خواهر و برادرها توجهی کنم دوان دوان به خیابان رفتم و چهار پنج خیابان آن طرف‌تر از خانه‌مان، شال زیبایی را برای مادر خریدم و برای این‌که زودتر به میان اعضای خانواده برسم بی‌‌آن‌که حواسم به اطراف باشد، مسیر برگشتن را هم دویدم.

موقعی متوجه شدم یک موتور سوار شاخ به شاخ به طرفم می‌آید که روی هوا معلق شدم.

بعد از آن، فقط چشمان وحشت‌زده راننده موتور و فرار او را به یاد دارم و سپس چشم‌های مضطرب و نگران جوانی دیگر را که مثل یک فرشته به نجاتم آمد...

... چشم که باز کردم در بیمارستان بودم. اما به جای در و دیوارهای سفید، مادر و پدر و خواهر و برادرعروس‌ها و دامادهای خانواده‌مان را دیدم که دورتادور اتاق بیمارستان را پر کرده بودند.

یک دقیقه‌ای گذشت تا یادم آمد که چطور شده سر از اینجا در آورده‌ام. وقتی این را به یاد آوردم و جواب اشک‌ها را با بوسه دادم، آن وقت به حرف آمدم:

- راستی کی شماها رو خبر کرد؟

مادر با نگاهی حق شناسانه کنج اتاق را نشانم داد و گفت:

- همون کسی که به مشیت خدا، تورو به ما برگردوند!

رد نگاه مادر را که پی گرفتم،  او را دیدم که در آخرین لحظه قبل از بیهوشی دیده بودمش. همان کسی که نجاتم داده بود. کسی که مثل یک رویا پا به زندگی‌ام گذاشت، که بعدها مرد آرزوهایم شد. فرید!

دو ماه بعد، فرید عاشقانه از من تقاضای ازدواج کرد و من که بیش از خود او، عاشق رویایی وارد شدنش به زندگی‌ام بودم، بی‌‌درنگ پذیرفتم.

وقتی به مادر گفتم که قرار است، فرید هفته آینده با پدر و مادرش به خواستگاریم بیاید، حتی معطل نکردم تا بهت او کامل بشود و به سرعت مثل همیشه به سراغ شکوه رفتم. که خواهرم نبود و کم از خواهرم نبود.

دوستی که از کلاس اول دبستان کنارم پشت یک نیمکت نشست و تا سال دیپلم، حتی نفسی هم از یکدیگر جدا نبودیم. زودتر از آنچه ممکن بود خود را به خانه او رساندم مثل همیشه چند دقیقه‌ای با شکوه سر و کله زدم تا بالاخره گفتم که امروز فرید از من تقاضای ازدواج کرده و من هم پذیرفته‌ام.

برخلاف انتظارم، شکوه کمی اخم کرد و پرسید:

- منو که می‌شناسی، من همین طوری بی خودی به کسی نمی‌گم مبارک باشه. پس اول بهم بگو که این آقا فرید رو که دو ماه قبل بر اثر حادثه باهاش آشنا شدی و تا امروز فقط چند مرتبه اونم توی خانه خودتون باهاش حرف زدی می‌شناسیش یا نه؟

شکوه دوباره شروع کرده بود. او هیچ فرقی نکرده بود. مثل همه دوازده سال که کنار هم بزرگ شده بودیم، آینده‌نگر بود و محتاط و منطقی... و من که می‌دانستم اگر بخواهم به نصایح او گوش بدم، شاید این رویای ظریفم درهم بشکند، بدون معطلی پاسخش را دادم:

- شکوه تورو خدا، خانم بزرگ بازی رو بگذار کنار. من و فرید حرفامون رو زدیم، خانواده من از قضیه باخبرن، پدر و مادر فرید هم همین شب جمعه میان خونه مون خواستگاری. اینها رو برات گفتم تا بدونی که قضیه کاملا جدی و حتی تموم شده است و به خاطر دل منم شده سعی نکنی پاره آجر بندازی وسط کار. شکوه جون من تصمیم خودم رو گرفتم!

شکوه با چشمان نافذ و سبزش با نجابت و جدی چند لحظه‌ای خیره‌ام شد و بعد همان را گفت که خدا خدا می‌کردم:

- باشه دختره دیوونه، تو همیشه با حرف‌های من لج کردی، منم همیشه با تو کلنجار می‌رفتم. اما این دفعه قضیه فرق می‌کنه. پس عروس خانوم مبارکت باشه!

این را گفت و مرا در آغوش کشید و هردو اشک شادی ریختیم و درست از همان لحظه به بعد مثل یک ندیم از خواهر مهربان تر حتی یک ثانیه هم مرا تنها نگذاشت. دقیقا هفده روز تمام صبح زود از خانه‌شان می‌زد بیرون و همراه من می‌شد و آخر شب یا پدر و مادرش به دنبالش می‌آمدند و یا من و فرید می‌رسوندیمش.

از شب خواستگاری به بعد بود که شکوه و فرید همدیگر را شناختند. اما از همان لحظه هردو احساس متفاوتی به هم داشتند.

فرید که تک پسر و تک فرزند خانواده‌ای متمول و ثروتمند بود، از همان دفعه اول که شکوه را دید برای او احترامی فوق‌العاده قائل شد و هربار که صحبتی از او به میان می‌آمد با صداقت می‌گفت:

- من اعتقاد دارم که پیدا کردن یک دوست خوب، برای هر آدمی یک شانس و حتی یک معجزه است. این اعجاز در مورد تو رخ داده پونه و منم خوشحالم که بعد از یک عمر صاحب خواهری این قدر مهربان شدم!

این نظر فرید بود در مورد شکوه، اما دیدگاه شکوه درباره فرید به قدر فاصله دو سوی جهان با او فرق داشت و بازهم می‌گفت:

- پونه تو چقدر فرید رو می‌شناسی؟

بعد از این‌که چندبار این را از من پرسید یک بار که خیلی دلخورم کرده بود گفتم:

- شکوه تو خیلی بی‌‌معرفت هستی، فرید برای تو مثل خواهر خودش احترام قائله و اینقدر دوستت داره و اون وقت تو با این همه بدبینی...

از آن روز به بعد تا 24 روز بعد، یعنی سه روز مانده به عقدکنان، شکوه دیگر حرفی از فرید نزد و اما آن روز...

*         *         *

درست از فردای روز خواستگاری، به پیشنهاد پدر من و اصرار بیشتر پدر فرید قرار بر این بود که هرچه زودتر برگه محضر را بگیریم و ابتدا آزمایش‌های قانونی و اجباری را انجام بدهیم. اما فرید هربار این قضیه را با بی تفاوتی پشت گوش می‌انداخت و یکی دوبار هم که من اعتراض کردم با خونسردی گفت:

- بابا تو چرا اینقدر قضیه رو مشکل می‌کنی؟حالا پدر و مادر من و تو، برحسب سن شان کمی محتاط هستن، اما تو باید بدونی که ما الان اونقدر کار داریم که رفتن به آزمایشگاه، جزیی ترین و کم‌اهمیت‌ترین کارمون محسوب می‌‌شه!

و من هر بار با این‌که حرفش را نمی‌پذیرفتم اما برای این‌که رویای قشنگم خدشه‌دار نشود کوچک‌ترین مقاومتی نمی‌کردم و از همه مهم‌تر این‌که هرگز در این باره چیزی به شکوه نگفتم.

تا بالاخره، درست پنج روز قبل از موعد جشن عقدکنان، فرید که خودش هم دیگر باور کرده بود که آزمایش دارد دیر می‌شود به اتفاق من و شکوه به آزمایشگاه آمد و دو روز بعد یعنی سه روز قبل از عقدکنان باز هم شکوه به اصرار خودش همراه‌مان آمد. آن روز رفتار فرید برخلاف همیشه توام با اضطراب و نگرانی بود. اضطرابی که من دلیلش را نزدیک شدن روز عروسی فرض می‌کردم. اما نگاه شکوه، چیز دیگری می‌گفت. لحظه‌ای که جواب آزمایش اعتیاد فرید مثبت اعلام شد و معنی‌اش این بود که فرید معتاد است! من هم معنی نگرانی فرید را حس کردم و هم مفهوم نگاه شکوه را!

برای چند لحظه حس کردم دارم خواب می‌بینم. حس کردم تمام چیزهایی را که می‌بینم از روز آشنایی‌مان با فرید تا آن لحظه، تمامش یک کابوس بوده. اما همین که گریه را سر دادم و فرید به حرف آمد باورم شد که نه، حقیقت همین است که من درونش گرفتارم! فرید در حالی که دست‌هایش می‌لرزید، گفت:

- گوش کن پونه... ببین پونه... بگذار برات توضیح بدم...

کدام توضیح؟ فرید معتاد بود! یک هرویینی قهار. یک معتاد تمام عیار! این بود که بدون لحظه‌ای درنگ توی صورتش تف کردم و نالیدم:

- کثافت... تو یه کثافتی... دیگه نمی‌خوام ببینمت...

فرید حتی سربلند نکرد و رفت و از پیش چشمانم دور شد. دو ساعتی شانه به شانه شکوه، خیابان‌های غمگین پاییز تهران را پشت سر گذاشتیم و من فقط اشک ریختم و شکوه فقط سکوت کرد و فکر...

بالاخره موقعی که ناچار بودیم به خانه برگردیم، چیزی از زبان شکوه شنیدیم که حرف دل خودم بود:

- چرا می‌خوای خودت رو سکه یه پول کنی که همه تا آخر عمر بزنن توی سرت که ما که گفتیم راجع بهش تحقیق کن، پس بهتره به خانواده‌ات بگی فعلا باهم به توافق نرسیدیم. این رو به همه بگو تا ببینیم بعدش چی می‌‌شه!

من همان کا را کردم و همان حرف را به همه زدم.

عکس‌العمل هر کسی متفاوت بود. اکثرا جا خوردند. یکی دو نفر برای خودشان قصه ساختند، چند نفری احمقم خوندند و بقیه منتظر ماندند تا ببینند بعدها چه پیش می‌آید. همه این بعدها را منتظر بودند و من، منتظر شکوه!

*         *         *

حدود دو ماه از جریان گذشت. تقریبا آب‌ها از آسیاب افتاده بود، اگرچه هنوز زمزمه‌هایی پیدا بود، اما به ظاهر، همه، «همه چیز» را فراموش کرده بودند. برای من اما، اگرچه فرید با همه دروغگویی‌هایش تمام شده بود، اما رویایش هنوز همراهم بود. من فرید را فراموش کرده بودم، اما رویایش را نه! با این حال، ضربه اصلی موقعی به پیکرم وارد شد که خبردار شدم شکوه و فرید با هم ارتباط دارند!

خبرش برایم مثل آن بود که در اوج بارش برف، کسی بگوید که هوا آفتابی است. به همین خاطر، با این‌که این خبر را از زبان چند نفر شنیدم، اما همه را با تمسخر رد کردم تا از خود شکوه شنیدم که گفت:

- آره، من لااقل هفته‌ای یک بار فرید رو می‌بینم. به نظر تو اشکالی دارد؟

هنوز حرف شکوه تمام نشده بود که برای اولین و آخرین بار کاری را کردم که هرگز فکرش را هم نمی‌کردم.

با همه توانی که در خود سراغ داشتم سیلی توی صورت شکوه زدم و بغضم را شکستم:

- تو لیاقت کثافتی مثل فرید، یه کثافت دیگه مثل تو!

و شکوه اما، تبسمی تلخ تحویلم داد و دیگر همدیگر را ندیدیم تا...

*         *         *

عجب روزهای سختی بود پاییز و زمستان آن سال.

شش ماه تمام تارک دنیا شدم. صبح تا شب و شب تا صبح گوشه اتاقم می‌نشستم و اشک می‌ریختم و به رویاهای از دست رفته‌ام تاسف می‌خوردم و فرید و شکوه را نفرین می‌کردم و دقیقا چهار ماه و بیست و یک روز بعد از آخرین دیدارم با شکوه بود که یک روز بدون خبر درخانه را زد و حتی به فریادهای مادرم برای اولین و آخرین بار بر سر شکوه توجهی نکرد و یکسره به اتاقم آمد.

با دیدن شکوه چند لحظه‌ای نفرتم نسبت به او بیشتر شد و گفتم:

- چی می‌خوای؟ کی بهت اجازه داد پات رو بگذاری توی این خونه؟ من از این‌که یه زمانی با تو دوست بودم از خودم خجالت می‌کشم!

شکوه چشمانش را که حالا بارانی شده بود به چشمانم گره زد و پوزخندی تحویلم داد و گفت:

- برای من اصلا مهم نیست چی راجع به من فکر کردی. بعد از این هم هر غلطی دوست داری بکن. اما لااقل برای آخرین بار تو وظیفه داری به حرف‌هایم گوش بدی، حتی اگر دلت هم نخواد. پس مجبوری گوش بدی! و بعد بی‌‌آن‌که به فریادهای من توجهی بکند ادامه داد:

- کاملا درسته، فرید معتاد بود. حدود یک سال و نیم بود که هرویین می‌کشید. این که من بگم علتش پول بی‌‌حد و حسابی بود که خانواده‌اش بهش می‌دادن و هیچ کنترلی هم از سوی پدر و مادرش در موردش انجام نمی‌شد، تمامش چرندیاته. من برای گفتن این حرف‌ها اینجا نیومدم. فقط اومدم اینجا که بهت بگم من بعد از اون قضیه، به کمک برادرهای خودم و پدر و مادر فرید دو ماه تمام فرید رو در مرکز بازپروری معتادین نگاه داشتم و مثل یک بیمار مراقبش بودم. بعد از اون، حدود یک ماه توی بیمارستان بستری بود. در این دو ماه آخر هم، هر روز دقیقا هر روز به خونه ما می‌آمد و من و دوتا داداشام صبح تا شب توی گوشش می‌خوندیم که اگر این فرصت رو از دست بده برای همیشه قافیه رو باخته و... دیگه نمی‌خوام پر حرفی کنم. الان فرید مثل یه دسته گل شده. اینو مطمئن باش که اگر تو همون پونه باشی که شش ماه قبل بودی، فرید دیگه هرگز فریدی نخواهد بود که شش ماه قبل بود!

شکوه همه این حرف‌ها را زد و آخر سر بی‌‌اختیار به گریه افتاد و اشک ریخت.

نیم ساعت آره، نیم ساعت تمام مثل بهت زده‌ها توی صورت شکوه زل زدم و او اشک ریخت و من ساکت ماندم.

بالاخره بعد از این همه وقت، شکوه از جا برخاست و قصد رفتن کرد و قبل از رفتن، با لحنی که دیگر هرگز مانندش را از او ندیدم گفت:

- این کلام آخرمنه پونه. بازم می‌گم که اصلا برام مهم نیست که دیگران در مورد من چی فکر کنن. فقط خدا و فرید و من می‌دانیم که همه این کارها برای این بود که «رویای تو» در هم نشکند... می‌‌فهمی، فقط به خاطر تو... با این حال مگه غیر از اینه که دوازده - سیزده سال تمام، این تو بودی که یکدندگی می‌کردی و این من بودم که می‌گفتم نه و بالاخره این تو بودی که بازی رو می‌بردی. حالا شاید برای اولین بار و آخرین بار از اسب غرورت بیا پایین و به التماس‌های من توجه کن. مطمئن باش که اگر شکست بخوری، قبل از شکست تو، این من هستم که می‌شکنم و خرد می‌شوم. می فهمی چی می‌گم پونه؟ ازت خواهش می‌کنم به من یک بار هم که شده اعتماد کن...

حس کردم اگر به شکوه نه بگویم، خدا مرا نخواهد بخشید. زانویم لرزید و پای او را که داخل چارچوب در رفته بود گرفتم و در آغوشم کشیدم و پا به پایش زار زدم.

امروز که این داستان را برایتان شرح می‌دهم ده سال از آن روزها می‌گذرد. من و فرید مدتی بعد از آن دیدار من و شکوه باهم ازدواج کردیم. بی‌‌آن‌که هیچ یک از اعضای خانواده من از ماجراها باخبر شوند.

حالا هفت سال است که شکوه و شوهرش، مهرداد همکلاسی دانشگاهی شکوه، در طبقه بالای خانه‌ای که فرید آن را به نام «شکوه» خریده است زندگی می‌کنند. الان شایان و مهبد پسران من و شکوه دائم در حیاط خانه مان فوتبال بازی می‌کنند و «من و شکوه» در حال تدارک برگزاری جشن تولد فرید هستیم تا او را سورپرایز کنیم. من زندگی و خوشبختی امروزم را مدیون شکوه هستم و گاهی فکر می‌کنم خدا چقدر مرا دوست دارد که دوستی مانند شکوه را در زندگی‌ام قرار داده است. ما شش نفر امروز خوشبخت هستیم و پشت به پشت هم در مقابل تمام مشکلات زندگی یار و یاورم هم هستیم. خدایا این روزهای خوش را از ما نگیر. ما قدردان تو هستیم. همین...!


hani aliabadi
بالاخره یه داستان با پایان مثبت من تو این وب خوندم 😁😁😁
سعید بیگی
سلام
قشنگ و غیر منتظره! البته از این دوستی ها خیلی کم پیدا می شه. سپاس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan