داستان کوتاه غیر منتظره

  • ۲۰:۱۷

رو تخت دراز کشیده و تو افکار خودم غوطه‌ور بودم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. نوید بود. دوستی که به تازگی تو عالم اینترنت باهاش آشنا شده بودم و بعد از چند دیدار کوتاه مثل دو تا برادر با هم صمیمی شده بودیم. جالب اینجا بود که هر دو توی یه محل ساکن بودیم و این قضیه، ارتباط ما رو مستحکم‌تر می‌کرد. پسر خوب و موجهی بود و رو مرز خودش قدم بر می‌داشت...

راستش حسابی حوصلم سر رفته بود و با اشتیاق جوابش رو دادم:


نوید: کجایی پسر؟ چند روزه پیدات نیست!

- راستش دنبال کارهای شرکت بودم. یه سری خرید کلی داشتیم که باید انجام می‌دادم. اما امروز، حسابی حوصلم سر رفته بود و اتفاقا تو این فکر بودم یه برنامه بذاریم و همدیگر رو ببینیم.

... شب می‌خواهیم با بچه‌ها بریم لواسون. گفتم اگه تو هم برنامه‌ای نداری با ما بیایی.

- بچه‌ها؟؟

آره، بچه‌های باشگاهن. خیلی باحالن! مطمئنم باهاشون راحتی...

خلاصه قرار و مدارمون رو گذاشتیم و از جام بلند شدم تا یه دوش بگیرم...

*         *         *

سر ساعت مقرر نوید تماس گرفت و گفت که دم در منتظرمه. وقتی در خونه رو باز کردم از دیدن موتورش دهنم وا موند! خیلی خوشگل بود و جذابیت نوید رو دو چندان کرده بود. با لبخند و البته دهانی باز، از حیرت به طرفش رفتم و گفتم: این چیه پسر؟ این دیگه چه غولیه! کی خریدی؟ مبارکه...

بادی به غبغب انداخت و گفت: ما اینیم دیگه، مال خودته! حالا سوارشو تا دیر نشده. بچه‌ها منتظرن، هر دو کلاه کاسکت سرمون گذاشتیم و حرکت کردیم. نوید توی مسیر در مورد دوستانش که قرار بود برای اولین بار باهاشون برخورد داشته باشم صحبت کرد، این‌که چندین ساله با هم ارتباط دارن و دوتاشون توی دفتر تازه تاسیس نوید باهاش همکار هستند.

وقتی به دو راهی لواسون و فشم رسیدیم دوستان نوید رو دیدیم که منتظر ما هستند. بعد از سلام و احوالپرسی به طرف ویلای یکی از دوستانش که پسر پر شر و شوری بود به راه افتادیم...

شب بسیار خاطره‌انگیز و خوبی بود. جوی سالم، با دوستانی که مثل خود نوید بی‌ریا و خونگرم بودن و از همه بهتر تداعی حس قشنگی بود که منو به سال‌ها قبل می‌برد. «زمانی که با بچه‌های تیم فوتبال یک جا جمع می‌شدیم و تو سر و کله هم می‌زدیم.»

تو راه برگشت که از دوستان نوید جدا شده و در مسیر خونه بودیم به نوید گفتم: معلومه به موتورت خیلی وابسته‌ای‌ها... مثل بچه‌ات تر و خشکش می‌کردی. اما سعی کن کمتر ازش استفاده کنی، وسیله خطرناکیه، تو که ماشین زیر پات هست و راحتی... دیگه نیازی به این نیست!

نمی‌دونم چرا، اما جوابی از نوید نشنیدم...

چند روزی ازش خبری نبود راستش سر خودمم حسابی شلوغ بود و کمتر به محیط اطرافم توجه داشتم، تا این‌که یه شب نوید زنگ زد و با توپ پر گفت: موتورم نیست و مطمئنم کار آشناست!

متوجه حرف‌هاش نمی‌شدم. به آرامش دعوتش کردم اما فایده‌ای نداشت. هر لحظه عصبی‌تر می‌شد و در مقابل سکوت من، بیشتر سرکشی می‌کرد! باورم نمی‌شد نویدی که اینقدر صبور و دوست‌داشتنی بود، حالا چطور به یه آدم یاغی تبدیل شده که چشم‌هاشو بسته بود و هر چی دلش می‌خواست به من می‌گفت!...

هر چه قدر که در توان داشت تهمت بارم کرد و گوشی رو بدون خداحافظی قطع کرد!

هاج و واج، به نقطه‌ای مبهم خیره مونده بودم و مغزم کار نمی‌کرد. لباس‌هامو پوشیدم و به سمت خونشون رفتم. به اندازه چند خیابون با هم فاصله داشتیم اما توان پیاده‌روی نداشتم و با اولین تا کسی به سمت منزل‌شون رفتم. اما هر چه قدر زنگ خونشون رو زدم کسی جواب نداد. یک ربعی منتظر شدم و وقتی دیدم انتظار فایده‌ای نداره به سمت خونه برگشتم. تو مسیر چند بار با گوشی موبایلش تماس گرفتم اما جوابم رو نداد! حسابی کلافه بودم و از این‌که نوید کسی که ازش انتظار نداشتم بهم تهمت ناروا زده، به شدت عصبی بودم!

وقتی رسیدم خونه، مادرم به چهره در هم من نگاهی انداخت و با تعجب گفت: آرتین، اتفاقی افتاده؟

با لبخندی زورکی نگاهش کردم و گفتم: نه، فقط یه کم خسته‌ام، و به طرف اتاقم رفتم.

حدود یک هفته خبری از نوید نداشتم و لحظه‌ای نبود که به رفتار زشتش فکر نکنم. راستش دلم شکسته بود! نوید بدون این‌که از موضوع باخبر باشم، منو متهم کرده و فرصت دفاع رو از من گرفته بود!

تا این‌که دوباره سر و کله‌اش پیدا شد، اما این بار با ملایمت و شرمی خاص، که تو لحن بیانش بود، ازم خواست تا همدیگر رو ببینم. ازش بی‌نهایت شاکی بودم، اما فرصت حرف زدن رو ازش نگرفتم. منو به خونشون دعوت کرد و بعد از کلی مخالفت، اجبارا پذیرفتم.

وقتی وارد خونشون شدم نوید به همراه پدرش که برای اولین بار می‌دیدمش به استقبالم اومدن، سعی کردم ناراحتیمو پنهان کنم و با رویی باز، وارد منزل‌شون بشم. نوید روی نگاه کردن به صورتم رو نداشت، این از رفتار و حرکاتش به خوبی قابل فهم بود! پدرش به گرمی دستم رو فشرد و خوشامدگویی گفت.

به همراه نوید وارد اتاقش شدم. روبه‌روم نشست و بدون مقدمه گفت: آرتین! من یه عذرخواهی بزرگ به تو بدهکارم! تو مثل برادرم برام عزیزی، اما من مثل همیشه زود قضاوت کردم و فقط شرمندگی‌اش برام موند! نمی‌دونم از این به بعد، چه تصمیمی می‌گیری! منظورم در رابطه با ادامه دوستی‌مونه... اما وظیفه‌ام بود که روبه‌روت بشینم و در مورد رفتار زشت و دور از ادبم توضیح بدم!

اون شبی که به تو زنگ زدم شبی بود که از بیرون برگشته بودم و دیدم موتورم تو پارکینگ نیست! نمی‌دونی چه حس بدی داشتم. شوکه شده بودم. چشم عقلم، کور شده بود! شاید دلیل این‌که اول از همه به تو شک کردم، حرف‌های اون شبت بود که گفتی تو ماشین زیر پاته و دیگه موتورو می‌خوای چی کار! و از همه مهم‌تر واسطه دوستی ما، که اینترنت بود و ما بدون کوچک‌ترین شناخت با هم آشنا شده بودیم. همین امر باعث شد کورکورانه در موردت قضاوت کنم.

من حتی تصمیم گرفتم ازت شکایت کنم تا بیان و ازت بازجویی کنن، اما وقتی پدرم از این موضوع باخبر شد و آبروی تو رو تو خطر دید لب باز کرد و همه چیز رو گفت!

در همین لحظه پدر نوید با سینی چای وارد اتاق شد و کنارمون نشست. ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم.

پدرش با تردید و البته صراحت بیان گفت: سرقت موتور نوید، کار من بود پسرم... البته اسمشو سرقت نمی‌شه گذاشت، لازم بود و به هر قیمتی که شده، باید این کار رو می‌کردم. من شرمندتم. اگه می‌دونستم نوید، ندیده و نسنجیده به تو تهمت ناروا زده، همون شب واقعیت رو می‌گفتم. و بعد سرش رو پایین انداخت و با شرم گفت: حلالم کن آرتین‌جان.

و بعد از جاش بلند شد تا صورتم رو ببوسه. در آغوش گرفتمش و گفتم: این حرف‌ها چیه! شما هم مثل پدرم هستین. مگه من از پدرم ناراحت می‌شم که از شما بشم!

لبخند مهربونی زد و گفت: پیرشی جوون. امیدوارم، خدا تو رو برای پدر و مادرت حفظ کند و همچنین پدر و مادرت رو برای تو که همچین پسری تربیت کردن. بزرگی و مردونگی کردی که به روی خودت نیاوردی و ما رو بیشتر از پیش شرمنده خودت کردی!...

و خلاصه بعد از این‌که کلی تحویلم گرفت و تحسینم کرد، من و نوید رو تنها گذاشت و از اتاق خارج شد.

رو به نوید که به گلهای قالی خیره مونده بود کردم و گفتم: جریان چی بود؟ چرا پدرت این کار رو کرد؟! در حالی که عرق شرم، رو پیشونی‌اش نشسته بود سرش رو بالا گرفت و به سختی نگاهم کرد.

وقتی نگاه منتظرم رو دید گفت: این موضوعی که می‌خوام برات تعریف کنم بر می‌گرده به سال‌ها پیش، زمانی که من یه جوون بیست ساله بودم و برادرم نیما یه پسر سر به راهه هجده ساله!

جا خوردم و با هیجان گفتم: اِ... مگه تو برادرم داری؟

سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت: من و نیما به طور حرفه‌ای موتورسواری می‌کردیم. به خاطر علاقه‌ای که داشتیم با هم آموزش دیدیم و عضو فعال گروه موتورسواران شدیم. یه روز حسابی حوصلم سر رفته بود و مدام تو گوش نیما خوندم که بریم پیست.

نیما اظهار بی‌علاقگی کرد و گفت حوصله ندارم. از من اصرار، از نیما انکار تا این‌که خلاصه مثل همیشه حرفم رو به کرسی نشوندم و با هم راهیه پیست شدیم.

نیما تو مسیر حالش زیاد رو به راه نبود. اما به خاطر این‌که حرف برادر بزرگش رو، زمین ننداخته باشه، همراهم اومد. به پیست که رسیدیم آماده شدیم و به طرف زمین رفتیم. اما متوجه شدیم موتور نیما خرابه! وقتی فهمیدم با هم نمی‌تونیم وارد میدون موتورسواری بشیم حال‌مون گرفته شد. نیما گفت پس من می‌شینم و تو رو تماشا می‌کنم. تو برو! و من باز هم اصرار بی‌جا کردم که اول نیما با موتور من بره و برگرده و بعد من برم... با بی‌میلی قبول کرد و وارد زمین شد.

من کنار عرشیا که توی کلاس‌های آموزشی باهاش آشنا شده بودم نشستم و چشمم به نیما بود.

دور اول تموم شد، اما دور بعد...

نیما جلوی چشمم از مسیرش منحرف شد و به شدت با زمین برخورد کرد. ناخودآگاه با حالتی شوکه به طرف عرشیا برگشتم و گفتم: الان بلند می‌شه! و جرات نگاه کردن به میدون پیست رو نداشتم! عرشیا رنگش پریده بود! دستمو گرفت و به زور به طرف نیما رفتیم. چشمم فقط آدم‌هایی رو می‌دید که دورش جمع شده بودن. دل دیدن زمین خوردنش رو نداشتم! اما کاش فقط یه زمین خوردن ساده بود! عرشیا دستم رو رها کرد و از جمعیت رد شد. اما من همچنان میخکوب سر جام ایستاده بودم. تمام تنم یخ زده بود و وقتی ناخواسته نیما رو غرق خون دیدم دیگه هیچ چیز نفهمیدم!

- نوید به اینجا که رسید صورتش رو با دست‌هاش پوشوند و با تداعی خاطرات تلخ به گریه افتاد... از شنیدن سرگذشت نیما واقعا متاثر شده بودم. نمی‌دونستم باید چی بگم! اشک تو چشم‌هام جمع شده بود و سرم رو میون دست‌هام گرفته بودم.

حالا متوجه شدم که چرا پدرش موتور نوید رو از پارکینگ خارج کرده بود و دوست نداشت نوید سوار موتور بشه! کنار نوید رفتم و به آرامش دعوتش کردم. وقتی کمی آروم‌تر شد گفت: آرتین! من توی اون روزهای تلخ فقط نیما رو می‌خواستم، همون برادر ته تغاری خودم که حتی اگه پنجاه سالشم می‌شد، برای من همون داداش کوچولوی سر به راهی بود که به احترام دو سال اختلاف سن، رو حرفم، حرف نمی‌زد! اما کاش این بار مخالفت می‌کرد! کاش من اینقدر اصرار نمی‌کردم. خیلی الکی رفت!... وقتی به این فکر می‌کنم که دلش به اومدن راضی نبود و من مجبورش کردم دیوونه می‌شم. از اون سال تا همین الان عذاب وجدانی دارم که با هیچ مرحمی درمان نمی‌شه! بارها تو خواب دیدمش، باهاش حرف زدم، بغلش کردم، باهام خندیده، حرف زده... اما... وجدان من آسوده نمی‌شه! خودمو مسبب مرگش می‌دونم. مسبب مرگ عزیزترین کسم!

با تعجب نگاش کردم و گفتم: نوید! پس چرا بعد از این حادثه تلخ دوباره رفتی سمت موتور؟! اون روز تو لواسون عاشقانه به موتورت می‌رسیدی، به اندازه‌ای که نظر همه جلب شده بود! چرا؟؟

... نمی‌دونم از کجا! از کی؟! اما شنیده بودم نباید از چیزی که باهاش خاطره بد داری فرار کنی!

باید در کنارش باشی و باهاش بجنگی! نمی‌دونم درست بود یا نه! اما از سر لج این موتور رو خریدم، شاید برای این‌که هر روز جلوی چشمم باشه تا یادم نره چه گندی زدم! یادم نره که نیما، تنها برادر خوب من یه روزی، یه جایی به خاطر اصرار من با همین وسیله لعنتی حق زندگی، ازش گرفته شد! من به این موتور علاقه نداشتم، اما می‌خواستم مدام جلوی چشمم باشه. فکر می‌کردم اگه ازش فاصله بگیرم شاید یه روزی یادم بره که این وسیله برادرمو ازم گرفت اونم به خاطر حماقت من!

- و بعد دوباره اشک ریخت. مثل پسر بچه بی‌پناهی که از همه چیز و همه کس می‌ترسه!

میون گریه‌هاش گفت: وقتی فهمیدم قضیه از چه قراره و این پدرم بود که موتورمو در نبود من، سر به نیست کرده، ناخواسته مقابلش ایستادم و اعتراض کردم! اما در جواب جمله‌ای گفت که همه وجودم درد گرفت!!

گفت: «نمی‌خواهم یه مشت آهن پاره تو رو هم مثل نیما از من بگیره! دیگه بسه! تو بمون!...»

لحظات بدی بود. فکر نمی‌کردم، نوید که به خونگرمی و لبخند همیشگی‌اش معروف بود شاهد همچین صحنه دردناکی بوده و تا به حال دم نزده! و همون لحظه از خدا خواستم عذاب وجدانی که درونش شعله‌ور بود رو خاموش کنه تا بتونه آرامش رو، یک بار دیگه تجربه کند...

موقع خداحافظی دست سردش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت: آرتین! منو حلال کن! در حقت بدی کردم! به پشتش ضربه‌ای آروم زدم و با لبخندی کمرنگ گفتم: آدم هیچ وقت از دست برادرش ناراحت نمی‌شه! تو بخشیده شدی، هم از جانب برادر تنی‌ات نیما، هم از جانب برادر ناتنی‌ات... اصلا کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی! وقتی این جمله رو شنید با بغض گفت: خدا تو رو به جای نیما به من داد که نبودش رو کمتر حس کنم، هر چند مطمئنم لحظه به لحظه هست... با من، با پدرم و با مادرم که حالا سلامتی‌اش رو به خاطر این فاجعه تلخ از دست داده!...

محکم مقابلش ایستادم و گفتم: نوید، تو دیگه برای خودت مردی شدی دیگه اون جوون بیست ساله نیستی. باید از پدر و مادرت حمایت کنی. پس به جای این‌که باری روی دوش‌شون باشی، باری از دوش‌شون بردار. مطمئن باش حتی یک برگ، بی‌اذن خدا از درخت جدا نمی‌شه و این حادثه فقط تقدیر و خواست خدا بود و بس... از مرگ گریزی نیست! راهیه که همه می‌ریم، هر کس به طریقی... پس به جای عذاب وجدان بی‌جا، به فکر خوشحال کردن روح نیما و جسم پدر و مادرت باش...

... و درست از همون روز بود که پیوند برادری محکمی، بین من و نوید بسته شد و تا به این زمان که هر کدوم صاحب خانواده‌ای مستقل هستیم ادامه داره... به امید روزی که هیچ کس با عذاب وجدان سرش رو روی بالشت نذاره...

سعید بیگی
سلام
جالب بود. سپاس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan