داستان کوتاه امان از بی ظرفیتی

  • ۱۳:۱۴

 وضعیت اقتصادی خانواده‌ام بسیار خوب و پدرم از هیچ محبتی برای من و دیگر فرزندانش دریغ نکرده است، ولی من نتوانستم جواب محبت‌هایش را بدهم. یک سال قبل در حالی که خودم را برای کنکور آماده می‌کردم، فریب پسری جوان را خوردم.


من هر روز پسر مورد علاقه‌ام را در راه کلاس کنکور می‌دیدم و ما چند دقیقه‌ای، همکلام می‌شدیم. «حسام» وقتی فهمید پدر ثروتمندی دارم بیشتر شیفته‌ام شد و در مدت کوتاهی همراه خانواده‌اش به خواستگاری‌ام آمد، اما پدر و مادرم، مخالفت جدی خود را با این ازدواج اعلام کردند. والدینم می‌گفتند پسری که دیپلمش را هم نگرفته و کار و کسبی ندارد نمی‌تواند یک زندگی را راه ببرد... در این جامعه که برای یک دقیقه بعد هم نمی‌توان برنامه‌ریزی کرد باید مرد زندگی داشته باشی تا بتواند از پس مشکلات برآید. آنها با دلسوزی تمام، نظرشان را می‌گفتند اما من زیر بار نرفتم و با این‌که احترام زیادی برای آنها قائل بودم، اما چون فکر می‌کردم، این بار آنها احساساتم را جریحه‌دار کرده‌اند با ناراحتی موضوع خواستگاری را با یکی از دوستانم مطرح کردم و او گفت: اگر با پسری از طبقه مستضعف ازدواج کنی یک عمر غلام حلقه به گوش و نوکر بی ادعایی در اختیار خواهی داشت که تو را عاشقانه پرستش خواهد کرد، چرا که در حال حاضر پسرها زن پولدار دوست دارند و تا آخر عمر به حرفش گوش خواهند کرد.

تحت تاثیر این حرف‌ها قرار گرفتم و با توجه به علاقه‌ای که به حسام داشتم، مصمم شدم تا به هر قیمتی شده، این ازدواج سر بگیرد. اما در برابر اصرار و سماجت من، خانواده‌ام هم چنان مخالفت می‌کردند تا این که والدینم را تهدید کردم اگر به خواسته‌ام تن ندهند خودکشی خواهم کرد. پدر و مادرم که خیلی نگران بودند با این تهدید به ناچار موافقت خود را اعلام کردند و به این ترتیب بود که جشن عروسی باشکوهی برگزار شد. من اگرچه به پسر مورد علاقه‌ام رسیدم، اما افسوس که پس از گذشت ۲ ماه متوجه شدم چه اشتباه بزرگی کرده‌ام، چون با این ازدواج اشتباه، روزگارم تیره و تار شده است.

ماجرا از این قرار بود که با کمک خانواده ام، حسام کار درست و حسابی، دست و پا کرد و ما در خانه‌ای که هدیه پدرم است، زندگی مشترک خود را آغاز کردیم و خودروی خوبی هم خریدیم، تا جلوی چشم مردم آبروداری کنیم... ولی شوهرم، آن مردی نیست که در رویاهایم تصور می‌کردم. او آدمی رفیق باز است و تمام وقت خود را با دوستانی سر می‌کند که معلوم نیست چکاره هستند و از کجا آمده‌اند؟! من چند بار با خواهش و تمنا از او خواستم به خاطر حفظ آبروی پدرم هم که شده، رفیق بازی را کنار بگذارد، اما فایده‌ای نداشت. یک روز برای گلایه به خانه پدرشوهرم رفتم و از خانواده شوهرم خواستم بیایند و پسرشان را نصیحت کنند، اما آنها گفتند ما از پسری که یادش رفته خانواده‌ای هم دارد بیزار هستیم. خودت برو و مشکلت را حل کن.

با شنیدن این حرف دلم گرفت و با چشمانی گریان به خانه برگشتم. بوی عجیبی به مشام می‌رسید. آرام و بی‌‌سر و صدا به داخل اتاق سرک کشیدم و با چشمان خودم دیدم حسام و ۲ جوان غریبه در حال استعمال موادمخدر هستند.

آنها تا مرا دیدند دست و پای خود را گم کردند، در این لحظه من به همسرم گفتم این چه وضعی است که راه انداخته‌ای؟ اما او در حالی که یک طرف صورتش سرخ شده بود فریاد کشید و من از ترس به تنهایی‌ام پناه بردم. از کسی که روزی عاشقانه می‌پرستیدم بیزارم، از خودم هم بیزارم. واقعا چه کار باید واسه او انجام می‌‌دادم، پدرم خانه به ما هدیه داد، خودرو گرفت، او را سرکار فرستاد... امان از بی‌ظرفیتی!!


علی اعرابی
عالی ، بسیار وبلاگ خوبی دارید ...
با مطالب مفید
اگه دوست داشتید به وبلاگ ( http://avayehno.ir ) ماهم یه سری بزنید
با تشکر
سعید بیگی
سلام
بالاخره چی شد؟ ... سپاس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan