داستان کوتاه سوء تفاهم در فرودگاه

  • ۱۷:۱۸

هوا خیلی سرد و سوزآور بود. مسافران برای فرار از سرما به سالن انتظار فرودگاه پناه آورده بودند. قبلا اعلام شده بود، پروازها تاخیر دارند، به این جهت مسافران می‌دانستند که باید زمان بیشتری در انتظار بمانند...

خانم جوانی که مسافرتی طولانی، در پیش داشت، برای این‌که خودش را سرگرم بکند، به طرف فروشگاه‌های فرودگاه رفت. یک کتاب کوچک داستان و قدری شیرینی (در یک پاکت) خرید و رفت گوشه دنجی از سالن روی صندلی نشست تا با خیال آسوده، مطالعه کند و هم شیرینی بخورد تا زمان انتظار زودتر بگذرد...


... خانم جوان، مشغول خواندن کتاب شد، به نظرش آمد، داستان جالب و سرگرم‌کننده‌ای است و با علاقه، مطالعه‌شو ادامه می‌داد. در این موقع خانم پیری هم آمد و کنار او روی صندلی نشست و بلافاصله مشغول خواندن مجله‌ای شد، که در دستش بود.

این دو نفر به قدری به مطالعه کتاب و مجله درگیر شدند، که به اوضاع و احوال پیرامون خودشون بی‌اعتنا بودند و کاری به کار هم و دیگران نداشتند. پس از مدتی، زن جوان احساس کرد، که باید چیزی بخوره، به این جهت دست دراز کرد به طرف پاکت شیرینی که روی دسته صندلی قرار داشت و اولین شیرینی را از داخل پاکت برداشت و در دهان گذاشت و بلافاصله متوجه شد، که اون خانم پیر، هم، دستش را به داخل پاکت برده و او هم یک عدد شیرینی برداشته، و به آرامی مشغول خوردن شده است.

زن جوان با خود فکر کرد: عجب زن بی‌نزاکتی بدون هیچ مقدمه و تعارفی از پاکت من شیرینی برداشت و به من اعتنایی هم نکرد... حیف که حال و حوصله ندارم، وگرنه حسابی خدمتش می‌رسیدم... اما چیزی نگفت و باز، هر دو، به مطالعه خودشون ادامه دادند!!

... خلاصه... چه دردسرتان بدهم، در فرصت‌های بعدی هم، وضع به همین منوال بود. یعنی هر وقت که زن جوان یک شیرینی از داخل پاکت بر می‌داشت خانم پیر هم بدون این‌که حرفی بزند، بی‌معطلی، دستش به سوی پاکت دراز می‌شد، یک شیرینی بر می‌‌داشت و با خونسردی می‌خورد و زن جوان هم طبق معمول، عصبانی می‌شد، و حرص و جوش می‌خورد، ولی از اون جا که حوصله مشاجره نداشت و به علاوه ماجراهای داستان مجله هم برایش جالب بود، دندان روی جگر می‌گذاشت و حرفی نمی‌زد تا این‌که...

... بله تا این‌که داخل پاکت فقط «یک دونه» شیرینی باقی ماند، زن جوان با خود گفت: حالا من این یک دونه شیرینی را می‌گیرم و می‌خورم، تا ببینم که این خانم پیر چه عکس‌العملی، از خودش نشون می‌ده؟ آیا از رو می‌ره یا نه؟ اما...

اما... تا خواست خودشو جمع و جور کنه و بجنبه برای برداشتن شیرینی، این بار خانم پیر پیش دستی کرد، تنها، شیرینی داخل پاکت را برداشت و او را در کمال ادب و احترام دو قسمت کرد، نصف آن را به خانم جوان داد و نصف دیگرش را در نهایت آرامش، خودش خورد!!

زن جوان، این بار خیلی عصبانی شده بود و به قول معروف اگر کارد بهش می‌زدی خونش در نمی‌آمد و چون حسابی قاطی کرده بود، از جایش بلند شد، تا دعوا و مرافعه‌ای به پا کنه، اما در این هنگام، بلندگوی سالن انتظار فرودگاه ضمن اعلام مقصد مسافران و شماره پرواز، از اون‌ها دعوت کرد که هر چه زودتر برای انجام تشریفات لازم، برای سوار شدن به هواپیما، آماده باشن...

به این جهت، خانم جوان، سراسیمه کیف و کتاب و وسایل خودش رو جمع و جور کرد و بدون آن‌که حرفی بزنه، از آن جا، دور شد...

بالاخره خانم جوان سوار هواپیما شد و روی صندلی خودش نشست و پس از مدتی تصمیم گرفت بقیه داستان را بخونه، اما، همین که، کیف خودشو باز کرد تا عینکشو بر داره، با صحنه عجیبی مواجه شد و دید که ای دل غافل، پاکت شیرینی خودش، همان طور سالم و دست نخورده، توی کیفشه و اونو فراموش کرده بود که از کیف دستی خودش، بیرون بیاره... و در نتیجه، در این مدت، سرکار خانم، از پاکت شیرینی اون خانم سالخوره که روی دسته صندلی گذاشته بود، استفاده کرده و به این ترتیب، تازه فهمید که همه دلخوری‌ها، اوقات تلخی‌ها و چشم غره‌ها، همه و همه، یک سوءتفاهم محض بوده ولاغیر و اون خانم سالخورده و موقر در تمام این مدت با سعه صدر، پاکت شیرینی خودشو با او قسمت کرده است... اما حالا دیگه دیر شده بود و متاسفانه، نه فرصتی بود برای توضیح دادن و رفع سوءتفاهم، و نه مجالی بود، برای عذرخواهی و تشکر، چون که اون خانم پیر هنوز داخل فرودگاه بود، و در انتظار نوبت پرواز...

... بزرگواریب را هیچ وقت در زندگی‌تان فراموش نکنید...


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan