داستان روی تلخ

  • ۱۴:۱۶

توی فرودگاه به شیما که گریه می‌کرد و در عین حال می‌خواست گریه بابک نه ساله و بهارک هفت ساله‌ام را ساکت کند، رو کردم و گفتم:

پس یادت نره شیما... من سر ماه، هر چی حقوق گرفتم برات می‌فرستم. مقداری از پول رو برای خودت و بچه‌ها بردار. بقیه رو جمع کن، یا چیزی بخر که بشه فردا به عنوان سرمایه ازش استفاده کنیم.

شیما هم مدام اشک می‌ریخت و «چشم» می‌گفت. آخر سر هم زمزمه کرد:


تو نگران نباش فرهاد... درسته که سختی می‌کشی. اما من با پول‌ها، یا ماشین می‌خرم و یا یه خونه. ان‌شاءا... وقتی برگردی، دوران سختی همگی‌مون تموم می‌شه، من منتظرت هستم.

خم شدم و اشک‌های دو فرزندم را بوسیدم و با شیما خداحافظی کردم و هر سه را به خدا سپردم و راهی مالزی شدم.

هواپیما که از زمین کنده شد و آسمان تهران را ترک کردیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و ناخودآگاه بغضم درهم شکست و اشک‌هایم جاری شد. نمی‌‌دانم چرا، اما در آن لحظه به طرز وحشتناکی دلم برای شیما و دو فرزندم تنگ شد. مهماندار هواپیما که متوجه حالم شده بود به نزدم آمد و گفت:

- حال‌تون خوبه آقا؟ می‌‌خواین براتون کمی آب بیارم؟

از خانم مهماندار تشکر کردم و وی برایم یک بطری آب معدنی آورد.

آب را که خوردم کمی حالم بهتر شد و ناخودآگاه به یاد روزی افتادم که جرقه این عزیمت زده شد. روزی که من از پس اجاره عقب افتاده خانه‌ام برنیامدم و با صاحبخانه دست به گریبان شدم و باعث شد که علیرغم میل باطنی‌ام به خانه مادر زنم بروم.

*         *         *

آن روز درست پنج ماه می‌شد که کرایه خانه‌ام عقب افتاده بود و صاحبخانه دستش را همین طور روی زنگ اف اف گذاشته بود و بر نمی‌داشت. داخل خانه، بچه‌ها گریه می‌کردند و شیما دعوا راه انداخته بود.

- خب فرهاد، برو بهش بگو میارم می‌دیم. اینطوری که فایده نداره جواب ندیم. داره آبروریزی راه میندازه.

- شیما جان چیکار کنم؟ مگه نمی‌بینی چقدر شاکیه. بذار چند دقیقه که زنگ بزنه خسته می‌‌شه و می‌‌ره.

- واقعا که! به تو هم می‌گن مرد؟

هنوز غرورم به خاطر متلک شیما ترمیم نشده بود که نمی‌دانم چطوری صاحبخانه وارد راهرو شد که در آنجا شروع کرد به عربده کشی و فحش دادن به من. دیگر طاقت نیاوردم و خون جلوی چشمانم را گرفت و درب را باز کردم ویک مرتبه به طرفش هجوم آوردم و گریبانش را گرفتم و کوبیدمش به دیوار و فریاد زدم:

مرتیکه بی‌ادب، چطور به خودت اجازه میدی هرچی از دهنت در میاد بگی؟

و چند سیلی دیگر توی صورتش زدم که صاحبخانه هرگز انتظارش را نداشت و به همین خاطر به سرعت از پله‌ها پایین رفت و از آنجا فریاد زد که:

آهای گدا گشنه، حالا قلدربازی در می‌آری؟ اگه فردا از اینجا بیرونت نکردم هر چی گفتی هستم.

از فرط عصبانیت از همان بالای پله‌ها- فریاد زدم: هر غلطی دلت می‌خواد بکن.

اینها را گفتم و بعد با هل دادن‌های شیما داخل آشپزخانه شدم تا دعوا را ادامه ندهم. ساعتی نشستم و اعصابم آرام شد. مطمئن شدم که وی تهدیدش را بدون تردید عملی خواهد کرد. این بود که نخواستم فردا جلوی همسایه‌ها با خفت از خانه بیرون شوم و همان موقع شروع به جمع کردن لوازم خانه کردم و در پاسخ به شیما گفتم:

فعلا از این خونه می‌ریم بیرون بعدش یه تصمیمی می‌گیریم.

نزدیک نیمه شب بود که اثاثیه رو بار کامیون کردم و از خانه بیرون زدیم هنوز حرفی نزده بودم که شیما گفت:

من خونه مامانت نمیام این رو که می‌دونی؟

پس کجا بریم؟ تو جای دیگه‌ای سراغ داری؟

این را گفتم و سیگاری آتش زدم. شیما هم که انگار جواب را از قبل در آستین داشت به تندی گفت:

«بریم خونه مادر من، اگه بهت بر نمی‌خوره!»

خودش هم می‌دانست که مادرش چشم دیدن من را ندارد. از همان روز اول که من دامادش شدم به قول خودش از آنجایی که من باعث شده بودم دخترش با خواستگاران خوب و پولدار ازدواج نکنه، با من لج افتاد. بعدها هم چون دلش می‌خواست حتی در نوع انتخاب فرش خانه مان دخالت کند و من این اجازه را نمی‌دادم. مخالفتش به دشمنی تبدیل شد. درد اینجا بود که شیما هم بدون اجازه او آب نمی‌خورد.

با همه اینها، فعلا چاره‌ای نبود می‌دانستم که شیما تحت هیچ شرایطی با خانواده من همخانه نمی‌شود از طرف دیگر دوست نداشتم در این اوضاع که «خانه به دوش» هم شده بودیم. یک دعوای دیگر هم داشته باشیم، به ناچار پذیرفتم و همان نیمه شب به خانه مادرزنم رفتیم.

مادر شیما که انگار فرصتی پیدا کرده بود تا همه کینه‌هایش را سرم خالی کند تا صبح فقط به من سرکوفت زد و زخم و زبان.

چنان کلافه شده بودم که همان اول صبح، صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم. یک سره به خانه مرتضی رفتم و با این‌که مادرش گفت خواب است، اصرار کردم که بیدارش کند. وقتی مرتضی با چشمان پف کرده دم در آمد. قبل از سلام و علیک گفتم:

مرتضی برنامه مالزی هنوز سرجاشه؟

با تعجب نگاهم کرد و خندید و زمزمه کرد:

بسم‌ا... اول صبحی خواب نما شدی؟ آره، اتفاقا امروز قرار بود با یک نفر دیگه صحبت کنم... کلامش را بریدم و گفتم:

نه، با کسی صحبت نکن، من تا ظهر پول رو برات می‌آرم،‌تو هم هر چی زودتر بتونی من رو بفرستی اون طرف. بیشتر ممنونت می‌شم...

مرتضی سری تکان داد و نه به عنوان یک دلال، که در قالب همان دوست قدیمی دوران مدرسه، چهره‌اش در هم رفت و گفت:

اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش آمده؟ از دست من کاری ساخته است؟

چیزی... که نه. صاحبخانه بیرونم کرده... از دست هیچ کس هم کاری ساخته نیست. امیدوارم تو فقط منو بفرستی مالزی. بالاترین کمک رو بهم کردی!

مرتضی متاسف شد و بعد، قول داد که در اولین فرصت کارم را ردیف کند. سه هفته بعد، قول مرتضی انجام شد و من آماده رفتن به سرزمین غربت!

*         *         *

این خاطرات درست مانند فیلم از جلوی چشمانم عبور کردند و مرا به گذشته پرتاب کرده بودند که ناگهان صدای بلندگوی هواپیما رشته افکارم را پاره کرد و به خود آورد. هواپیما درحال نشستن در فرودگاه کوالالامپور بود و من با آینده‌ای مبهم در روبه‌رو... اما در مالزی فرهاد همانطور که قول داده بود همه کارهایم را ردیف کرده بود. روز اول به سراغ آدرسی که داده بود رفتم و با چند نفر ایرانی که آنها هم برای کار آمده بودند همخانه شدم همگی جوان‌های سالمی بودند و از این بابت خوشحال بودم صبح که می‌شد، هر کس سر کار خودش می‌رفت و غروب همه در خانه جمع می‌شدند. آنقدر هم خسته از کار بودند که ساعت نه شب خواب بودند.

من فقط چهار روز بیکاری کشیدم و همان کسی که فرهاد سفارش مرا به او کرده بود برایم کاری در یک کارخانه لوازم صوتی پیدا کرد، قرارمان این بود که نصف اولین حقوق را به واسطه بپردازم. برای این‌که خوش حسابی کرده باشم. علاوه بر نصف حقوق مقداری هم به عنوان پاداش به او دادم. مرد مالزیایی که به قول معرف «نمک گیرم» شده بود آنقدر خوشحال بود که همان موقع گفت:

اگه توانش رو داشته باشی و دلت هم بخواد، می‌تونم توی همان شرکت، یک شیفت «اضافه کار» برات درست کنم. اون طوری حقوقت می‌شه دو برابر... کمی خستگی داره. ولی زودتر می‌تونی بارت رو ببندی...

*         *         *

چند لحظه فکر کردم می‌دانستم که در آن صورت بیشتر از روزی پنج- شش ساعت نمی‌توانم استراحت کنم. اما در عوض، این حس را داشت که در عرض یک سال به اندازه دو سال درآمد داشتم.

به همین دلیل بدون معطلی پاسخ مثبت دادم و از فردا روزی شانزده ساعت مشغول کار شدم. کار سختی بود اواخر وقت از فرط خستگی استخوان‌هایم «ذق ذق» می‌کرد. وقتی به خانه می‌رسیدم مثل یه جنازه بودم. بعضی شب‌ها بدون این‌که بتوانم حتی غذا بخورم توی تختم بیهوش می‌شدم!

بچه‌هایی که همخانه‌ام بودند وقتی می‌دیدند با این شدت و دیوانه وار مشغول کار هستم. دل‌شان برایم می‌سوخت و می‌خواستند منصرفم کنند.

مرد حسابی اینطوری که تو کار می‌کنی سر دو ماه جسدت باقی می‌مونه...

هر چی در بیاری نصفش رو باید خرج دوا و دکتر کنی...

شاید آنها درست می‌گفتند گاهی اوقات خودم نیز به همان نتیجه می‌رسیدم که کارم را کم کنم. اما همین که حقوق اولم را گرفتم که برابر بود با دو ماه کارم در تهران. انگار همه خستگی از وجودم پر کشید ورفت.

به این ترتیب به خودم نوید دادم که اگر چه اینطور کار کردن، خسته‌ام می‌کند اما در عوض هم زن و هم بچه‌هایم در تهران راحت هستند و هم خودم می‌توانم به جای سه چهار سال کار کردن با یکی- دو سال کار کردن بارم را ببندم و به تهران برگردم.

به این ترتیب روزهای سخت کار ادامه پیدا کرد. تنها چیزی که بود اولا سعی می‌کردم غذاهای مقوی و سیر بخورم، در ثانی بقیه اوقاتم را فقط به استراحت کردن و خوابیدن می‌پرداختم.

هر موقع هم که خیلی خسته می‌شدم تلفنی به ایران می‌زدم و تا صدای بچه‌ها را می‌شنیدم، همه دلتنگی‌هایم برطرف می‌شد، اخباری هم که شیما از طریق تلفن و نامه ارسال می‌کرد، مرا پیش از پیش به کار امیدوار می‌کرد:

پول‌هایی که فرستادی باهاش یه ماشین خریدم...

ماشین رو فروختم سی درصد سود بردم...

با پول ماشین یه خونه کوچیک تو پایین شهر خریدم...

خونه رو فروختم و با سودش گذاشتم توی بانک مسکن که تا چند وقت دیگه دو برابرش رو وام بگیرم...

هر خبر موفقیت‌آمیزی که از شیما و ایران برایم می‌رسید، مرا زنده‌تر می‌کرد و بدون این‌که به خودم اجازه بدهم مایوس شوم، شب و روز کار می‌کردم.

*         *         *

چهار سال گذشت و در این مدت سالی یک بار شیما به مالزی می‌‌آمد و یک هفته می‌‌ماند و می‌‌رفت. پس از این همه مدت، به دو دلیل احساس کردم که دیگر نیازی به ماندن در مالزی و کار کردن ندارم. اول این‌که حس می‌کردم حالا با پس‌اندازی که شیما جمع کرده و به گفته خودش یه خانه خریده و یک مغازه کوچک که سرقفلی‌اش را خریده- دیگر نیاز بیشتری ندارم و می‌توانم در ایران همراه زن و فرزندانم زندگی راحتی را داشته باشم. و مهم‌تر از دلیل اول این‌که دیگر توانایی کار کردن را نداشتم، هم خسته شده بودم و هم مریض. به لحاظ توانایی، دیگر آن جوان چهار سال قبل نبودم و حس می‌کردم اگر شش ماه دیگر با این وضع کار کنم از پا در خواهم آمد. از طرفی به خاطر این‌که می‌بایست روزی شانزده ساعت سر پا بایستم و کار کنم دچار واریس شده بودم. از طرف دیگر چون در این مدت سعی کرده بودم کمترین پول را خرج خودم و غذایم کنم، به همین خاطر دچار بیماری‌ معده هم شده بودم و لذا، همیشه یه پاکت قرص و آمپول همراهم بود.

با این حال ابتدا از شیما در مورد برگشتم به ایران پرسیدم. جواب او نه آری بود نه خیر. به قول خودش هم دوست داشت من هر چه زودتر به ایران برگردم و هم این‌که چون درآمدم خوب بود بدش نمی‌آمد باز هم کار کنم.

بعد از این‌که چند روزی فکر کردم بالاخره به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم بیشتر از این کار کنم آن وقت جنازه‌ام به تهران خواهد آمد.

بالاخره پس از چهار سال در یک غروب سرد پاییزی به دفتر فروش بلیت رفتم و همین که بلیت تهران را در دست‌هایم گرفتم، ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. وقتی فکر کردم که تا چند ساعت دیگر به ایران برمی‌گردم و این بار بدون نگرانی از اوضاع مالی، می‌توانم زندگی خوبی داشته باشم. از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم.

داخل فرودگاه که شدم اول از همه شیما را دیدم که پشت شیشه‌ها ایستاده بود و برایم دست تکان می‌داد.

مشغول دست تکان دادن بودم که یکدفعه دیدم دو فرزندم در حالی که هر کدام دسته گل در دست دارند به سویم می‌دوند. هر دو را در آغوش کشیدم و به گریه افتادم مخصوصا وقتی که دخترم گفت:

بابا!... چرا موهات سفید شده. چرا صورتت چروک شده.

وقتی اینها را شنیدم. فقط توانستم بگویم که:

عیبی نداره بابا... در عوض حالا با هم هستیم.

توی ماشین که نشستیم با خنده به شیما که پشت فرمان بود گفتم:

از کی تا حالا رانندگی یاد گرفتی؟

خنده‌ای کرد و با دست زد روی فرمان اتومبیل و گفت:

از وقتی که ماشین خریدم.

از این‌که می‌دیدم زن و بچه‌هایم خوشحال و راحت هستند. شاد شدم. بالاخره پس از ساعتی وارد خانه‌ای شدم که نمی‌دانستم کجاست تا این‌که شیما گفت:

واسه چی تعجب کردی؟ این خونه ایه که خریدیم! بیا تو ببین می‌پسندی؟

با خوشحالی داخل شدم. بدون این‌که به در و دیوار نگاه بیندازم فقط از این بابت شاد بودم که حالا دیگر نگران بداخلاقی‌های صاحبخانه نیستیم.

تا حوالی ساعت دو نیمه شب با بچه‌ها مشغول بودم. سوغاتی‌های‌شان را دادم. کادوهایی را که برای خانواده شیما آورده بودم نشانش دادم و خلاصه آن شب. شب شادی بود. آخرین شب شاد!

*         *         *

موقعی که بچه‌ها خواب‌شان برد. از آن جایی که در طول پرواز کوالالامپور- تهران. همه راه را خواب بودم، دیگر نمی‌توانستم چشم بر هم بگذارم.

نیم ساعتی مشغول دیدن و ورانداز کردن خانه بودم بعد یادم افتاد که شیما همیشه اسناد معتبر و مدارک مهم را در کیف مخصوصی که داشت می‌گذاشت برای این‌که از متراژ خانه و قیمتش و مدل ماشین سر دربیاورم به سراغ آن رفتم و مدارک را درآوردم. سند ماشین را دیدم که به نام خود شیما بود البته کمی پکر شدم. چون شیما در تلفن گفته بود ماشین را به نام من کرده است! با این حال دلخور نشدم و به سراغ سند خانه رفتم وقتی آن را ورق زدم و نام مالک را دیدم یکه خوردم! فکر کردم اشتباه دیدم، اما نه اشتباهی در کار نبود. خانه به نام مادر شیما بود. از تعجب شاخ درآورده بودم. چرا به نام او! مگر شیما در تلفن نگفته بود که خانه را به نام دو فرزندمان کرده است؟ چرا به نام خودش نکرده؟ چرا به نام من نکرده؟ چرا به نام مادرش کرده؟ آن هم با دشمنی‌های آشکار مادرش نسبت به من که حتی در مالزی نیز چند بار برایم پیغام فرستاده که تا طلاق دخترم را نگیرم رهایت نمی‌کنم. چرا... چرا... و چراهای دیگر آن قدر دوره‌ام کرد تا صبح شد. خودم میز صبحانه را چیدم و بچه‌ها را بیدار کردم.

موقعی که صبحانه را می‌خوردیم و بچه‌ها به مدرسه رفتند از شیما پرسیدم:

شیما، خونه رو چرا به نام مادرت کردی ؟

او ابتدا از این‌که چرا بدون اجازه‌اش به سراغ اسناد رفته‌ام ناراحت شد و بعد با لحنی بی‌تفاوت گفت:

چه فرقی می‌کنه که به نام من باشه یا مامان ؟

یکدفعه دیوانه شدم و فریاد زدم:

چه فرقی می‌کنه؟ من رفتم توی غربت مثل سگ کار کردم و ریال به ریال پول در آوردم و فرستادم اینجا. اون وقت تو ماشین رو به نام خودت و خونه رو به نام مادرت کردی و تازه می‌گی چه فرقی می‌کنه!

شیما که انگار انتظار این سوالات را نداشت بلافاصله گفت:

من مخصوصا این کار رو کردم. به خاطر این‌که می‌دونستم تو از مادر من خوشت نمی‌یاد. من هم این کار رو کردم تا اون بیچاره، سر پیری الاخون والاخون نشه، تازه چه فرقی داره؟ ما که توی این خونه نشستیم...

مطمئنم اگر خودم را کنترل نکرده بودم، همان لحظه شیما را می‌کشتم و خانه را به آتش می‌کشیدم، اما این کار را نکردم و در عوض، از آن روز - یعنی اولین روز ورودم به ایران - دعوای ما شروع شد!

خیلی جنگیدم، خیلی دعوا کردم. برای شیما دلیل و برهان آوردم. حتی التماسش کردم. اما فایده نداشت. از طرف دیگر، مادر شیما حتی اجازه نمی‌داد با او حرف بزنم و فقط می‌گفت:

چهار سال خرج زن و بچه‌ات را دادم، پس خونه سهم منه! همه می‌دانستند که دروغ می‌گوید. همه می‌دانستند که در آن چهار سال، پول‌های من بود که حتی شکم پدر و مادر شیما را سیر می‌کرد!

با این حال باز هم صبر کردم، چند نفر را واسطه کردم تا شاید شیما را قانع کنند. اما او قبول نکرد. حتی پیشنهاد کردم که لااقل خانه را به نام دو فرزندمان کند، اما حرف او فقط یک حرف بود:

خونه باید به نام مادرم باشه!

و این‌گونه شد که دلم شکست. بیزار شدم. از شیما چنان رنجیدم که احساس می‌کردم حتی یک لحظه هم نمی‌توانم تحملش کنم!

آری، تمام شد. به همین سادگی. طلاقش دادم. اتفاقا خود او برای جدایی، از من آماده تر بود.

تنها انتقامی که توانستم بگیرم، این بود که از حق قانونی‌ام استفاده کرده و بچه‌ها را گرفتم. تصورم این بود که شیما به خاطر بچه‌ها هم که شده سر عقل می‌آید و بازی را تمام می‌کند، اما اشتباه می‌کردم، پول همه چیز شیما شده بود.

و حالا، تنها خوشبختیم این است که دختر و پسرم، هر دو می‌دانند که مادرشان در این بازی، چقدر بد بازی کرد. هر دو می‌دانند که مادرشان، نه فقط من، که آن دو را نیز به پول فروخت.

پس از این اتفاق چنان ضربه بدی خوردم که دیدم دیگر توان ماندن در ایران را ندارم. این بود که به کارفرمایم در مالزی زنگ زدم و به وی گفتم که می‌خواهم دوباره به آنجا برگردم.

تا چند روز دیگر به اتفاق بچه‌هایم به مالزی می‌رویم - شاید وقتی این سرگذشت در مجله چاپ می‌شود ما در آسمان باشیم.



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan