- سه شنبه ۶ شهریور ۹۷
- ۰۲:۰۰
اربعین نزدیک بود. سالها بود که همسرم اصرار میکرد بریم کربلا. از وقتی راه باز شد، هفتهای نبود که التماس نکنه بریم پابوس آقا. خیلی از دوستام رو آنجا جا گذاشته بودم، شاید به همین خاطر بود که هر سال با اینکه دلم میخواست به کربلا بروم، اما به خاطر وضعیت جسمانیام، این اتفاق پیش نمیافتاد. حالا پای چپ خودم بمونه که همان جا برای همیشه رفیق نیمه راه شد. اما حالا که صَدام رو مثل یک موش از یه دخمه درآوردند و بالای دار کشیدند همه چیز فرق میکرد. باورم نمیشد آن مرد جنایتکار به این روزگار بیفتد. یاد حرفهای رفیق جانبازم که سال پیش شهید شد افتادم... همیشه میگفت این «آدمکش موندنی نیست و ما هم با مردم عراق سر جنگ نداریم...»
تا اینکه دو سال پیش، وقتی به همسرم گفتم که برای سفر آماده بشه سر از پا نمیشناخت. بنده خدا سالها، دوری و دلنگرانی و زندگی در کنار یک معلول رو تحمل کرد و هیچ وقت دم نزد و حالا بعد از سالها راهی سرزمینی شده بود که عمری زیارتش رو آرزو داشت. اما من ازش خواستم یک بار دیگه از خود گذشتگی کنه و تا کربلا رو بدون من بره، تا اونجا به هم ملحق بشیم. حسابی دلخور شد و البته دلخوریاش هم بجا بود: میگفت من این همه سال صبر کردم تا با هم بریم و حالا...
من دلم میخواست از 30 کیلومتری کربلا رو پیاده برم و خاطرات جنگ رو با خودم مرور کنم. راهی که تو هشت سال جنگ نابرابر همه دوستهام آرزو داشتند مسافرش باشند و من حالا میخواستم، به جای تکتکشون، قدم قدم این راه را، تجربه کنم. به خصوص به جای محسن که همیشه وقتی نام ابا عبدا...(ع) را میشنید، چشمهاش پر از اشک میشد. همسرم به خاطر معلولیتم نگران بود و میخواست با من همراه بشه، اما من میخواستم خودم تنهایی، پا تو خاک عراق بگذارم. بهش اطمینان دادم با یک پا هم میتونم از پس این راهپیمایی بر بیام و با هر زحمتی بود راضیاش کردم. تا مرز رو با هم رفتیم و از آنجا من و چند تا از مردهای اقوام، همراه کاروانی پیاده وارد مرز عراق شدیم و در 30 کیلومتری کربلا هوا گرم بود. عرق روی پیشونیم رو با چفیهای یادگار محسن، صمیمیترین رفیق دوران جنگم و بچه محلم، پاک کردم.
دلم براش تنگ شده بود. خیلی مظلومانه شهید شد و وقت شهادت دستش تو دست من بود. هر بار از سنگر به سمت کربلا اشاره میکرد و با حسرتی که در چشمهاش برق میزد به آقا سلام میداد و میگفت: «به نظرت یه روز ما هم کربلایی میشیم؟» نمیتونستم اشکهام رو کنترل کنم. اشکی از سر شوق، که از حسرت همراهی هم رزمهام، به خصوص محسن هم خالی نبود.
روز شهادتش رو فراموش نمیکنم. من از ناحیه پا تیر خورده بودم و خون زیادی رو از دست داده بودم. درگیری بالا گرفته بود. من تو سنگر کنار محسن بودم. مدام از هوش میرفتم و دوباره به هوش میآمدم. متوجه بودم که مهمات زیادی نداریم و عراقیها خیلی نزدیک شدند، اما محسن میخواست تا آخرین لحظه مقاومت کنه، از طرفی هم دلش نمیآمد من را تنها بگذاره و بره. عقب بردن من هم تو این شرایط مشکل بود. هر چی میگفتم برو و خودت رو نجات بده، گوش نکرد...
یک باره وقتی به هوش آمدم، دیدم که محسن هم تیر خورده و در کنار من، تو سنگر افتاده. زخمش خیلی جدی نبود. میخندید و میگفت: «خواستم ازت کم نیارم» اوضاع پیچیدهای بود. از صدای توپخانه که خاموش شد، فهمیدیم، عراقیها عقب نشستند، اما نیروهای کمکی هم نرسیده بودند. در همین هنگام صدای چکمه عراقیها رو شنیدم که نزدیک میشدند. گلوم خشک شده بود. به شدت تشنه بودم. آب خواستم. محسن دستش رو به سمتم دراز کرد و دستم رو فشرد و گفت: «از لب تشنه امام حسین یاد کن» من دوباره از هوش رفتم. با شنیدن صدای مهیبی در کنارم، دوباره به هوش آمدم، چهره آفتاب سوختهای، را روبهروم دیدم که با تفنگ به سمت پیشانیام نشانه رفته بود. دستش میلرزید. با چشمهایی که سرخ بود، به من نگاه کرد. صدای فرماندهشون رو، میشنیدم که فریاد میزد... چشمهاش رو بست و دستش را رو به روی ماشه جابهجا کرد که صدای تیرباری از پشت خاکریز شنیده شد. افسر ارشد به عربی چیزی گفت و حرکت کرد و مرد هم به دنبال او از سنگر بیرون دوید. قلبم تند میزد. میتونستم صدای قلبم رو بشنوم. آب گلوم رو قورت دادم. نفسم رو که انگار در سینه حبس شده بود، رها کردم و سرم رو به سمت محسن چرخوندم... آنها ما را همانجا گذاشتند و رفتند، تصورشان این بود که من هم شهید شدم... تا اینکه نیروهای کمکی رسیدند. به یاد دارم که دو تفنگ به سمت ما نشانه رفته بود، اما صدای یک تیر را شنیدم.
چیزی که میدیدم باور نمیکردم. پیشانی محسن سوراخ شده بود، چشمهاش بسته بود و لبهاش، مثل همیشه میخندید. هنوز دستش توی دستهام بود. محکم تکانش دادم و شروع به فریاد زدن کردم که دوباره از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم تو بیمارستان صحرایی بودم. مدتها با کسی حرف نمیزدم و فقط اشک میریختم. نمیتونستم صورت معصوم محسن رو فراموش کنم. فقط خدا خدا میکردم که زنده نمونم. روی برگشتن به محل و روبهرو شدن با مادر محسن رو نداشتم. اما قرار بود من زنده بمونم و با یک «پای نداشته و خیال محسن»، باقی عمرم رو سر کنم. هر شب صورت آن مرد رو تو خواب میدیدم و از خدا میخواستم یک بار دیگه باهاش روبرو بشم و انتقام محسن رو ازش بگیرم.
بعد از امضای قطعنامه، فکر نمیکردم دیگه هرگز پام رو تو خاک عراق بگذارم، اما حالا دلم میخواست تمام مسیر تا کربلا رو با یاد معصومیت محسن قدم بردارم و به جای او حرم شش گوشه اباعبدا... را زیارت کنم. اما تمام مسیر برای من که یک پا داشتم سخت بود، اما دوست داشتم از 30 کیلومتری کربلا پیاده بروم و دوستانم هم قرار شد با من همراه شوند... دوباره چفیه رو روی پیشانیم کشیدم و بوش کردم. هنوز بوی محسن رو داشت. راه زیادی رو نیامده بودیم. اما شرایط جسمانی من باعث شده بود که خیلی زود خسته بشم. نفسم بالا نمیآمد. به شدت عرق کرده بودم. تشنهام شده بود و چشمهام به تاری میزد. جمعیتی رو دیدم که کمی جلوتر تجمع کرده بودند. یکی از همراهان که قبلا این مسیر را آمده بود، گفت: این قهوهخانهای است که در ایام اربعین حسینی از زائران پیاده پذیرایی میکنه. قرار شد تو این قهوهخانه کمی استراحت کنیم.
وقتی به قهوهخانه نزدیک شدم پرچم بالای در، توجهم رو به خودش جلب کرد. «یا اباعبدا...» میشد از زیر پرچم تابلوی قهوهخانه را دید. تابلویی که روش نوشته شده بود «کافه محبت» (البته به زبان عربی) وارد قهوهخانه شدم. هوای خنکی که تو صورتم زد مطبوع بود. ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست که ناگهان نگاهم به گوشهای خیره ماند. «مرد قهوهچی»، او را جایی دیده بودم. هرگز نمیتوانستم این چهره را فراموش کنم. گرد پیری روی صورتش نشسته بود و کمی هم چاق بود، اما چهره آفتاب سوخته و نگاه سرخش، هیچ عوض نشده بود. دوباره تمام خاطرات آن روز لعنتی برام تکرار شد. آن صدای شلیک، چهره محسن با یک حفره روی پیشانیش و تصویر سرباز عراقی در ذهنم تکرار شد. باورم نمیشد که محسن، من رو همچین جایی با قاتلش رو در رو کنه. خودش بود... آره خودش بود.
مرد به طرف من آمد. سینی شربتی که در دست داشت رو به سمت من دراز کرد، لبخندی زد و با لهجه عربی گفت: «تفضل، اهلا و سهلا» (بفرمایید، خوش آمدید...) خشکم زده بود. به او خیره مانده بودم. قدرت حرف زدن و یا حرکت کردن نداشتم. تمام این سالها، خیلی از شبها خواب دیده بودم که دستهام را دور گردنش حلقه کردم و دارم خفهاش میکنم، اما حالا که روبروش ایستاده بودم، نمیتوانستم حتی از جایم حرکت کنم. لبخند مرد، روی لبهاش خشک شد و با تعجب و سردرگمی به من و همراهانم نگاه کرد. همراهانم هم شگفتزده شده بودند. یکی از دوستان لیوان شربتی برداشت و به سمت من دراز کرد. دستش رو کنار زدم و روی نزدیکترین صندلی نشستم. مرد قهوهچی نزدیک آمد و با همان لهجه عربی گفت: «کیف حالک یا اخی» (حالت خوبه برادر؟...) چنان با خشم نگاهش کردم که دیگه حرفش رو ادامه نداد. کمی از من دور شد. به همراهانم رو کرد و گفت: «حتما گرمازده شده. هر سال مسافرایی که پیاده میروند پابوس آقا...» حرفهاش رو خوب نمیشنیدم. همه چیز در ذهنم مغشوش بود. این آدم قاتل دارد اینگونه خدمت میکند. کسی که به پیکرهای نیمهجان و بیخطر هم رحم نکرد، حالا...
دانههای درشت عرق را، روی پیشونیم حس میکردم. اما علیرغم این، تمام بدنم میلرزید. دیگر، کم کم، همه نگرانم شده بودند. حتی قدرت نداشتم کلامی حرف بزنم و چهره حقیقی این مرد را بهشون معرفی کنم. وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود و همراهانم هم، از اینکه از برنامهشون عقب مونده بودند، دلخور شدند. از طرفی هم از ماجرای من سر در نمیآوردند. کمکم قهوهخانه خلوت شده بود، اما من هنوز هم قدرت حرف زدن نداشتم. هر کدامشان میگفتند، چرا این جور شدی! حالت بده، چته پسر، من پاسخی نمیدادم. همه با نگرانی، نگاهم میکردند. کمکم بر خودم مسلط شدم. تمام وجودم پر از خشم بود. با غضب به مرد قهوهچی نگاه و حرکاتش رو دنبال میکردم. قرار شد که شب را در همین قهوهخانه بمانیم و صبح زود حرکت کنیم. مرد قهوهچی که میگفت نذر داره تا از عزاداران روز اربعین پذیرایی کنه که من باورم نمیشد، گوشهای از قهوهخانه برای ما جایی را مهیا کرد که بتونیم بخوابیم. برای ما چند تا ملحفه آورد و خودش هم به آشپزخانه رفت تا وسایل رو برای فردا مهیا کنه. کمی صبر کردم. همراهانم خوابشون برد. مرد قهوهچی از آشپزخانه بیرون آمد و از قهوهخانه خارج شد. آرام پشت سرش از قهوهخانه بیرون رفتم. آسمان تیره پر از ستاره بود. سایه مرد را دنبال کردم. خم شدم و سنگی را از روی زمین برداشتم و از پشت سر به او نزدیک شدم و سنگ را بر سرش زدم. خون از سرش بیرون زد و روی پیراهن بلند سفید عربیاش ریخت. ناله خفیفی کرد. دستش را روی سرش گذاشت و روی زمین که افتاد، روی سینهاش پریدم و دستم را دور گردنش حلقه کردم. چشمهای وحشتزدهاش داشت از حدقه بیرون میزد. سالها بود که منتظر این لحظه بودم، اما حالا... زورم نرسید که با تمام توانم سنگ را بر سرش بزنم، شانس آورده بود...
دستهام میلرزید. حس غریبی تمام وجودم را پر کرده بود. به دستهای خونیم نگاه کردم و آنها را از دور گردن مرد آزاد کردم. از روی سینهاش بلند شدم و به دیواری تکیه دادم و شروع کردم به گریه کردن. از اینکه آن قدر ضعیفم حس بدی داشتم. چهره محسن از جلوی چشمهام دور نمیشد. بلند بلند گریه میکردم و به خودم بد و بیراه میگفتم. مرد که نفسش کمی سر جا آمد، از سر جاش بلند شد و با وحشت به من نگاه کرد.
به چهره ترسیدهاش که حالا با خون پوشیده شده بود نگاه کردم. پرسیدم: «من رو نمیشناسی؟»
با تعجب نگاهم کرد و حرفی نزد. ادامه دادم: «یادت نیست؟! آن روز تو سنگر، وقتی تفنگت را روی پیشونیم گذاشته بودی و بعد پیشونی رفیقم رو با تیرت شکافتی...» و دوباره صدای هقهق گریهام تو دشت پیچید.
این بار مرد هم، هم آوا با من شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن. اسمش علی بود و به خاطر قوانین کشورش و امنیت خانوادهاش، مجبور شده بود که در جنگ ایران و عراق شرکت کنه. آن روز رو هم خوب به خاطر داشت. روزی که از تصمیم فرماندهاش تمرد میکنه و فرماندهاش شخصا به محسن شلیک میکنه و بعد علی رو مجبور میکنه به سمت من نشانه بره. (این چیزها رو من یادم نیست چون تو خواب و بیداری بودم، چرا که خون زیادی از بدنم رفته بود، اما او گویا به من شلیک نمیکند، در صورتی که من چشمم را باز کرده بودم، او را دیده بودم) بعد از حمله نیروهای کمکی فرماندهاش کشته میشه و علی خودش رو به نیروهای ایرانی تسلیم میکنه تا تو این برادرکشی شریک نباشه و چند سالی رو در ایران اسیر بوده و فارسی رو هم همون جا یاد میگیره. بعد از سقوط صدام از زائرهای امام حسین پذیرایی میکنه و این رسم هر سال اربعین اوست.
نمیدانم چرا، اما حرفهاش رو باور میکردم. به دستهای خونیم نگاه کردم و در دلم خدا رو شکر کردم که خطایی وحشتناک رو مرتکب نشدم. با چفیه دور گردنم، زخم سر علی رو بستم و پیشانیاش رو بوسیدم و ازش عذر خواستم و او هم با بزرگواری من رو به یک لبخند مهمان کرد. هیچ کدام از همراههای من، از قصه آن شب و زخم سر علی باخبر نشدند و فردای آن روز ما دوباره برای رفتن به کربلا راهی شدیم. اما این بار سبکبالتر. با شانههایی که از هر کینهای خالی بود. بعد از آن، هر سال برای اربعین مسافر کربلا میشوم و در راه سری هم به قهوهخانه محبت میزنم.
- داستان کوتاه
- ۳۰۳