داستان شیرین

  • ۰۰:۱۱

وقتی سرکوچه از تاکسی پیاده شدم. احساسی در من به وجود آمد. کمی درنگ کردم. راننده بقیه پول مرا داد و حرکت کرد و رفت. من متفکربودم. این اندیشه از خاطرم می‌گذشت که سارا نیست. او رفته بود و من دیگر او را نخواهم دید. با گام‌های سنگین به طرف خانه آنها راه افتادم. می‌‌خواستم برای دهمین بار و آخرین بار نزد پدرش بروم و باز هم التماس کنم. این دفعه مدرکی نیز همراه داشتم که اگرچه او ارزشی برای آن قائل نبود ولی برای من اهمیت داشت. مدرکPHD‌ام (دکتری) بود. می‌‌خواستم آن را به پدر سارا نشان دهم. همان که دفعه قبل به او گفتم و جواب زننده‌ای شنیدم.

- این واسه لای جرز دیوار خوبه. ببر  برای مامان‌جونت. برو دیگه اینجا نبینمت، وگرنه زنگ می‌زنم 110.



اما من و سارا یکدیگر را دوست داشتیم. من دانشجوی دکترا بودم و او تازه وارد دانشگاه شده بود که با هم آشنا و بعد عاشق یکدیگر شده بودیم. چطور می‌توانستم پس از این همه مدت از او چشم بپوشم؟ در این شهر بی‌در و پیکر و پر زرق و برق که اتفاقا خیلی‌ها دنبال دوستی‌های زودگذر و خوشگذرونی هستند، من فقط سارا را دوست داشتم. باهم پیمان بسته بودیم. قرار گذاشته بودیم که وقتی من مدرک خود را گرفتم ازدواج کنیم. ولی اولین بار که به خواستگاری‌اش رفتم چنان مورد بی‌مهری پدرش قرار گرفتم که چیزی نمونده بود آن مرد خودخواه و بی‌ادب و بی‌اخلاق را با مشت و لگد بزنم. او بازوی مرا گرفت و کشید و می‌خواست از خانه بیرونم کند. اما سارا می‌گفت ناامید نشو. برای همین باز هم رفتم و هر بار زننده‌تر از دفعه قبل مورد اهانت قرار می‌گرفتم. قبول کنید که هیچ مردی حاضر نیست غرور مردانه‌اش را تا این حد له کند و زیر پای بگذارد. اما من به خاطر سارا این کار را می‌کردم. هر بار که از پیش پدر سارا بیرون می‌آمدم چنان عصبی بودم که با خود تصمیم می‌گرفتم قید این عشق را برای همیشه بزنم. اما دقیقا چند ساعت بعد که چشم‌های سارا جلوی چشمانم ظاهر می‌شد و یا صدایش را از پشت تلفن می‌شنیدم، دوباره آتش این عشق شعله ور می‌شد و زبانه می‌کشید.

آن روز دهمین باری بود که به خانه آنها می‌رفتم. نمی‌‌دانم شاید هم صدمین بار... شاید هم هزارمین بار...

اما آن روز، یک تفاوت ویژه با دفعات پیش داشت. نمی‌‌دانم چرا ندایی در درونم فریاد می‌زد که سارا نیست... سارا رفت... سارا را بردند و من با همین افکار مشوش با گام‌هایی لرزان به سمت خانه آنها رفتم و زنگ زدم.

می‌‌دانم... می‌‌دانم این خیلی بی‌شرمی می‌خواهد که یک نفر را صدبار از یک خانه بیرون کنند و او باز تقاضای دیدار با صاحبخانه را بکند. حتما اعضای خانواده سارا با خود می‌گفتند که این چه مرد وقیح و بی‌شرمی است. اما گوش من به این حرف‌ها بدهکار نبود و برای قضاوت دیگران اهمیتی قائل نبودم. انگشتم را روی زنگ فشردم و منتظر باقی ماندم.

سکوت بود و سکوت... هیچ جوابی شنیده نشد. چند گام به عقب برداشتم و نگاهی به پنجره خانه آنها کردم. پرده‌ها کشیده شده بودند و تاریکی مطلق بود. هیچ جنب و جوشی به چشم نمی‌خورد. با این حال با کلید به درب آهنی زدم و هنوز چند ضربه‌ای نزده بودم که یکی از همسایه‌های آپارتمان که پیرزن مو سفیدی بود درب را باز کرد و با دیدن من گفت: آقا چی می‌خواین؟

نه تنها آن زن که تمام ساکنان آن ساختمان مرا می‌شناختند، اما ناآشنایی نشان دادند و من نیز به روی خود نیاوردم و گفتم: اینها کجا رفتن؟ نیستن؟ کی برمی گردن؟

- دیگه برنمی‌گردن آقا... خونه رو تخلیه کردن و رفتن. چند روز قبل خانم بزرگ و دیگرون رو فرستادن اصفهان و دیروز هم آقا و سارا خانوم بقیه اسباب اثاثیه را برداشتند و بار کامیون کردند و رفتند. ظاهرا اونجا خونه خریدن. اینجا رو هم رهن دادن و تا چند روز دیگه مستاجر جدید میاد. گفتن دیگه برنمی گردند.

درب که بسته شد مانند دیوانه موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم و شماره سارا را گرفتم.

- دستگاه تلفن مورد نظر خاموش می‌باشد!

شماره پدرش را گرفتم: «دستگاه تلفن مورد نظر خاموش می‌باشد!»

شماره دوستانش را گرفتم، آنها هم هیچ خبری از سارا نداشتند و من گیج و منگ بودم که چه باید بکنم. نه سارا برای من فراموش شدنی بود و نه می‌توانستم پدر دیوانه او را رام کنم. آخر برای چی دختر بیست ساله شان را تحت فشار قرار می‌دادند؟ چه کسی بهتر از من؟ منی که حالا پس از گرفتن مدرک دکترا در رشته مهندسی کشاورزی روزهای طلایی در انتظارم بود!

چشمانم را بسته بودم و به درب ساختمان تکیه داده بودم که ناگهان درب باز شد و دختر جوانی در آستانه در ظاهر شد. او را می‌شناختم. نه خیلی زیاد، اما دوستی متعادلی با سارا داشت. با یکدیگر سلام و علیک داشتند. زیر چشمی نگاهی به من کرد و می‌خواست برود که راست ایستادم  و گفتم: سلام خانوم... ببخشید!

او ایستاد. به من سلام گفت. من هم پاسخ دادم و پرسیدم: عذر می‌خوام... شما حتما می‌دونید که سارا رفته اصفهان. آیا نشونی خونه جدیدشونو نداده؟

دختر بدون آن‌که مرا نگاه کند پاسخ داد: فکر کنم فریدون آدرسش رو داشته باشه!

- فریدون؟ فریدون کیه؟

- مغازه کامپیوتریه سر کوچه دم پارک... قبل از این‌که سارا بره کیس کامپیوترش رو داده بود به فریدون تعمیر کنه، فریدون هم گفته بود باید بفرسته گارانتی خود شرکت، اما تا روز رفتنشون هنوز حاضر نشده بود و از فریدون خواهش کرده بود که وقتی حاضر شد براش پست کنه.

دیگر نفهمیدم چگونه خودم را به مغازه کامپیوتری فریدون رساندم و با چه حیله‌ای آدرس اصفهان آنها را گرفتم و فورا از همان جا یک ضرب عازم ترمینال شدم. حوالی ساعت پنج صبح بود که رسیدم اصفهان. آن قدر هیجان داشتم که در یکی از پارک‌های حوالی ترمینال اصفهان روی نیمکت نشستم تا کمی هوا روشن شود و جریان عادی در شهر شکل بگیرد. یکی، دو ساعت بعد بود که تاکسی دربست گرفتم و به درب منزل جدید سارا رفتم.

اما از شانس من، پیاده شدنم از تاکسی دقیقا مصادف شد با بیرون آمدن پدر سارا از پارکینگ به قصد رفتن به بیرون از خانه... با دیدن من خشکش زد... برای چند لحظه تنها سکوت کرد و به من خیره شد... سپس در عرض چند ثانیه تمام صورتش قرمز شد و رگ گردنش متورم گشت و به سمت من حمله کرد. چنان کشیده‌ای به سمت چپ صورتم نواخت که برای چند دقیقه شنوایی سمت چپم مختل گشت... گز گز ضربه‌اش مانند روغن داغ داخل تابه می‌سوخت. اما او به همین هم قانع نبود و آب دهانش را به صورتم انداخت و هرچه از دهانش در می‌آمد بر زبان آورد... همه را تحمل کردم تا این‌که خانواده‌ام را مورد تحقیر و توهین قرار داد و آنجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و دستش را داخل هوا گرفتم و با خشم نگاهم را به صورتش دوختم و تنها گفتم:

مواظب حرف زدنت باش! و سپس رفتم...

رفتم و با حالی خراب همان لحظه به تهران برگشتم. دیگر آستانه صبرم تمام شده بود و در تمام طول راه بازگشت اشک می‌ریختم و تلاش می‌کردم تا غرور شکسته‌ام را التیام بخشم، اما بی‌فایده بود، دیگر تصمیم گرفتم برای همیشه قید سارا را بزنم. اصلا با او ازدواج هم کردم، دیگر با این پرده‌هایی که بین من و پدر سارا از بین رفته بود، چگونه می‌توانستم چشم در چشم باشم و فامیل باشیم؟ او حاضر شد... نقل‌مکان کند، به این خاطر که دخترش را از من دور کند.

چند ماه بعد از آن اتفاق یکی از بچه‌های دانشگاه منو دید و گفت «نوید» می‌‌خوام یه رازی رو به تو بگم، من چند روز دیگر دارم ازدواج می‌‌کنم، یادته یه روز توی کاپشنت، یک موش مرده پیدا شد، اون کار من بود، می‌‌دونی چرا اون کارا رو کردم.

- برای این‌که من عاشق دختری هستم که اون احمق تو رو دوست داره!

برای یک لحظه فکر کردم منظورش سارا است و ضربانم شدت گرفت، اما او بلافاصله گفت:

- مسخره‌تر از همه اینه که هنوزم باهات حرف نزده. فقط عاشق توست. البته من اونو فراموش کردم و چند وقت دیگه دارم با یه دختر دیگه ازدواج می‌کنم. اما اون دختر ابله هیچ وقت خوشبخت نمی‌‌شه، قسم می‌خورم. چون دل منو بدجوری سوزوند. منم نفرینش کردم. من سقم خیلی سیاهه.

درحالی که هم خندم گرفته بود و هم متعجب بودم گفتم: حالا اون دختر احمقی که عاشق من شده کیه؟ دانشجوی اینجاست؟

- نه بابا... منشی شرکت «کشاورزی بذر...»! همون شرکتی که تو گاهی باهاشون کار می‌کنی.

من برای تامین هزینه‌های دانشگاه و همچنین قرار گرفتن در محیط عملی و حرفه‌ای بطور نیمه وقت و پروژه‌ای با یک شرکت معتبر فعالیت و همکاری می‌کردم. اما راستش چنان درگیر سارا بودم که حتی برای به یاد آوردن آن دختر مجبور شدم کمی فکر کنم و بعد گفتم: آهان! منظورت خانم فرهودی هست؟

- آره شیرین فرهودی.

ناخودآگاه خنده‌ای کردم و رو به هم دانشگاهی‌ام گفتم: پسر خوب نیاز به این همه تلفات و آزار و اذیت نبود. می‌‌گفتی من خودم برات می‌رفتم صحبت کنم.

و سپس مکثی کردم و گفتم: ببین دوست عزیز، من درگیر شکل گیری یک وصلت هستم و برای همین اصلا دوست ندارم به شخص دیگری فکر کنم.

اما او شانه‌ای بالا انداخت و به قصد رفتن به سمت درب خروج رفت و در همان حین هم گفت:

- به هرحال دیگه برای من مهم نیست. من با یکی دیگه دارم آخر ماه ازدواج می‌کنم. اما گفتم که، شیرین زندگی و عاقبت خوبی در انتظارش نیست. چون من اون رو نفرین کردم.

او این جمله را گفت و رفت و من از خشم مشتانم را گره کردم و با خود گفتم:

- حیف که دیر به پستم خوردی، وگرنه یه درس عبرتی بهت می‌دادم که بفهمی زندگی یعنی چی... دختر بیچاره رو، فقط به جرم این‌که به تو جواب منفی داده نفرین می‌کنی و قسم می‌خوری که آینده‌اش سیاهه؟ واقعا که!!!

با همین افکار از دانشگاه بیرون زدم، اما تازه آن وقت بود که یاد شیرین افتادم. دختری لاغر اندام و گندم‌گون... چطور او تا این حد مرا دوست داشت و من حتی متوجه‌اش نشده بودم. البته پاسخ این پرسش برای من روشن بود. من آن چنان درگیر سارا بودم که چیزی در اطرافم را نمی‌دیدم.

نمی دانم چرا در همان لحظه احساس نیاز شدیدی کردم، احساس کردم به فردی محتاجم که با او درد و دل کنم. در همین افکار ناخودآگاه به سمت شرکت رفتم و از درب که وارد شدم چشمم به شیرین افتاد. به سمت او رفتم و با او گرمی با او احوالپرسی کردم.

شیرین به وضوح صورتش سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود. حالا تازه متوجه وجود پر احساسش شدم و بعد با یک دنیا فکر و خیال به سمت دفتر مدیر رفتم و تا آخر وقت آنجا ماندم. هنگام رفتن وقت تعطیلی شرکت بود و شیرین نیز داشت وسائلش را جمع می‌کرد تا برود و خروج ما همزمان شد، به همین دلیل رو به او کردم و گفتم:

- شیرین خانوم من وسیله دارم اجازه بدید تا یه جایی برسونمتون، هوا سرده!

- نه زحمت می‌‌شه.

- خواهش می‌کنم. چه زحمتی؟

همین چند جمله باعث شد تا لحظه‌ای بعد، او در ماشین من باشد. در ابتدا تنها سکوت بود و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی‌شد. شیرین از خجالت سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود. نمی‌‌خواستم به همین شکل تمام راه را در سکوت باشیم، برای همین به آرامی پرسیدم: من احساس می‌کنم شما چیزی می‌خواهید به من بگویید.

شیرین دستپاچه پاسخ داد: نه... راستش... نه چیزی نیست.

برای اولین بار با جسارت تمام گفتم: شما دختر بسیار با احساسی هستید.

اما او نیز میدان را خالی نکرد و ضربه سنگینی زد و گفت:

- شما مگر قصد ازدواج با خانمی به اسم سارا رو ندارید؟

تعجب کردم، اما خود را نباختم و گفتم:

- پس شما از همه چیز خبر دارید.

- بله، من خیلی چیزها رو می‌دونم.

- پس چطور نمی‌دونید که همه چیز تقریبا بین من و سارا تموم شده؟

او برای اولین بار مرا نگاه کرد و گفت: متاسفم. اما چرا؟

و من که به شدت نیاز به یک سنگ صبور داشتم شروع به تعریف تمام ماجرا کردم و این سرآغازی بود برای آشنایی من و شیرین.

 و این دختر باشعور با وجود این‌که می‌فهمیدم مرا به شدت دوست دارد، اما درست مانند یک مشاور و راهنما با من سخن می‌گفت و مرا به زندگی و آینده امیدوار می‌کرد. اجازه بدهید اعترافی بکنم و این‌که من دوست داشتم تا شخص دیگری به زندگی‌ام بیاید و جای سارا پر شود تا کمتر ناراحتی بکشم، گویی «شیرین» یک هدیه‌ بود که نقش همان سنگ صبور را بازی کند.

این را هم باید بگویم که پس از گذشت مدتی، من هم به شیرین علاقه پیدا کرده بودم، اما سارا برایم فراموش نشده بود. آری! آنها که تجربه چنین عشقی مثل مرا دارند می‌فهمند که چه می‌گویم. این عشق‌ها به این راحتی از ذهن پاک نمی‌شود. من شیرین را دوست داشتم. اما عاشقش نبودم، با این حال حضور او باعث می‌شد تا حداقل احساس تنهایی نکنم و بدین ترتیب در ماه پنجم آشنایی‌مان تصمیم گرفتم تا سروسامانی به زندگی‌ام بدهم و به همین جهت از شیرین خواستگاری کردم. پاسخ او کاملا روشن بود و به همین دلیل خیلی زود کار به آشنایی دو خانواده کشیده شد. وای خدای من!!!

هر چقدر که پدر سارا انسان نفهم و بی‌خردی بود، پدر شیرین یک انسان به تمام معنا بود. مردی که نه از من حساب بانکی پرسید و نه خونه و ماشین و ویلا و مقدار سکه برای مهریه. او تنها یک چیز گفت:

«بهم قول بده که تمام تلاشت رو برای خوشبختی دخترم انجام می‌دی.»

بله! همین! با همین یک قول او برای این وصلت اعلام رضایت کرد و ما رسما نامزد شدیم.

شیرین هر کاری می‌کرد تا من احساس خوشحالی کنم و من نیز کم‌کم به این باور رسیده بودم که دوباره زندگی‌ام رنگ و بوی شادی گرفته است. دیگر داشتم سارا را فراموش می‌کردم و هفت ماه از نامزدی مان سپری شده بود که...

ظهر جمعه بود و من درخانه خود را با سایت گردی و اینترنت سرگرم ساخته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. نزدیک‌ترین فرد به آیفون من بودم و برای همین به سمت آیفون رفتم. از پشت آیفون با دیدن چهره منقلب سارا بهم ریختم. آری! خودش بود. سارا! همان دختری که من حاضر بودم تمام زندگی‌ام را فدایش کنم. او حالا پشت درب خانه ما بود. بدون آن‌که جواب آیفون را بدهم، سراسیمه به سمت درب رفتم و آن را باز کردم. سارا با دیدن من زیر گریه زد و شکست.

او را دعوت به آرامش کردم. چند دقیقه بعدتر برایم توضیح داد که پدرش سکته کرده و در شرف مرگ است و می‌خواهد قبل از مرگ از من حلالیت بگیرد. توضیح داد که در آن زمان نمی‌توانسته زیر حرف پدرش بزند و مجبور بوده که سکوت کند.

عشق سارا دوباره در جانم شعله‌ور شد و تصمیم داشتم تا همان موقع و در همان لحظه راهی اصفهان شوم. داخل اتاق داشتم ساکم را جمع می‌کردم که ناگهان پدر در چهارچوب درب ظاهر شد و گفت:

- از پشت آیفون حرف‌هاتون رو شنیدم. داری می‌ری اصفهان؟

- بله پدر

- پس شیرین چی؟

- برگردم باهاش صحبت می‌کنم که ناراحت نشه.

- نمی‌‌خوام برای زندگی‌ات تعیین تکلیف کنم. ولی دوتا چیز یادت باشه. اول این‌که سارا اگر واقعا می‌خواست در طول این مدت با تو همراه می‌شد. اینو شک نکن. بعد هم این‌که مرد اونه که پای قولش باشه. یادت رفته چقدر به رفتار پدر سارا ایراد می‌گرفتی؟ حالا اینطوری می‌خوای جواب اعتماد و محبت پدر شیرین رو بدی؟

پدر این چند جمله را گفت و از اتاق بیرون زد. اما همان کلمات کوتاه مانند آب سردی بر پیکر من نشست و مرا منقلب ساخت. حق با پدر بود. سارا اگر واقعا می‌خواست با من می‌ماند. در ثانی پدر شیرین از من هیچ چیز نخواسته بود و تنها یک قول گرفته بود، تازه این شیرین بود که مرا به زندگی برگردانده بود. کجا بود سارا آن ایامی که شب‌ها از شدت قصه و غم خوابم نمی‌برد و اشک می‌ریختم و 10 کیلو وزن کم کردم. او که هم شماره مرا داشت و هم آدرس مرا، اما حتی یکبار هم سراغی از من نگرفت، در عوض شیرین...

ناخودآگاه شروع به مقایسه رفتار شیرین و سارا کردم. همزمان برخورد پدر سارا با پدر شیرین جلوی چشمانم آمد. بعد هم یاد روزی افتادم که در دانشگاه آن هم دانشگاهی به من گفت که مطمئن هستم که شیرین خوشبخت نمی‌شود و من چقدر از این طرز تفکر او عصبانی شده بودم. حالا اگر می‌رفتم حرف او به کرسی می‌نشست.

در عرض همان چند لحظه گویی دریچه‌ای تازه به رویم گشوده شده بود و خیلی سریع تصمیم خود را گرفتم. به جلوی درب رفتم رو و به سارا کردم و گفتم:

- سارا از قول من به پدرت بگو که من ازش گذشتم و حلالش کردم. نیازی به اومدن من به اصفهان نیست. در ضمن من همین روزها دارم با یه دختر مهربون و خوب ازدواج می‌کنم.

این را گفتم و درب را بستم. لحظه‌ای به درب تکیه دادم. احساس می‌کردم که چقدر سبک شده‌ام و تازه فهمیدم که چقدر شیرین را دوست دارم. آری من با همان یک قول به پدر شیرین، زندگی مشترکم را آغاز کردم و الان در سال سوم ازدواج‌مان در اوج خوشبختی هستیم.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan