داستان کوتاه آن روی سکه

  • ۰۱:۴۶

مهین، هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلاس بچه‌ها دسته گل به آب می‌دادند... خانم ناظم بی‌برو برگرد دنبال سرنخ بود آن هم از کارهای مهین! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می‌آمد و نقش مهین در آن خرابکاری کاملا محرز بود.


میانه من و مهین بد نبود تا این‌که در یکی از جلسات امتحانات آخر سال، من به او تقلب رساندم و مهین هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی کیف کرد! در عوض این لطف، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگی‌ام عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهین پیش من آمد و گفت:

هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می‌شد. خیلی دلم می‌خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم.

من که تحت تاثیر تعارف‌های مهین قرار گرفته بودم سرخ و سفید شدم و مودبانه گفتم:

- خواهش می‌کنم عزیزم. من که کاری نکردم

مهین دوباره شروع کرد به تملق‌گویی و ناز کشیدن:

- من عاشق این مرامتم... بابا ایول... تو خیلی با حالی... تاسف من از اینه که، چرا این آخر سالی فهمیدم که تو اینقدر ماهی؟ اما خب می‌گن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است... من و تو حالاها حالاها می‌تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.

من که از تعارف‌ها و تملق گویی‌های مهین از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم، شروع کردم به تشکر کردن: «وای مهین جون تو چقدر خوبی... تو چقدر گلی... تو چقدر...»

از آن روز به بعد مکالمات تلفنی من و مهین به شکل روزمره در آمد و کم کم صمیمیت بیشتری با هم پیدا کردیم تا این‌که مهین به من آن «آی. دی» را داد. من چندان اهل چت کردن و این حرف‌ها نبودم، اما گویا طرف مقابل حسابی این کاره بود! او خودش را مهندس کامپیوتر معرفی کرد و از حرف‌هایش معلوم بود که روح لطیفی دارد و اهل شعر و شاعری است. بالاخره بعد از چند بار چت کردن او تقاضای دیدار کرد. من می‌ترسیدم با او ملاقات کنم اما بالاخره بر ترسم مسلط شدم و با او قرار ملاقات گذاشتم. من و «شاهین» در یک کافی‌شاپ قرار گذاشته بودیم. شاهین به من گفته بود که فقط چهار سال از من بزرگ‌تر است، اما وقتی او را دیدم حسابی جا خوردم! او حدود سی و چهار، پنج سال داشت و به نظر مرد پخته‌ای می‌آمد. من که فقط هفده سال داشتم از دیدن او یکه خورده و زبانم بند آمد. او که متوجه حال من شده بود سعی کرد این یخ فاصله را ذوب کند. از رو نرفت و شروع کرد به شعر خواندن!

حدود یک ساعتی آنجا نشستیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم دیگر با او چت نکنم و جواب تلفنش را هم ندهم. اما در طی یک هفته او آنقدر برایم پیام گذاشت و زنگ زد - البته خودم هم دلم می‌‌خواست که دوباره با او چت کردم، چرا که شدیدا احساس تنهایی می‌‌کردم.

دیدار دوم ما در یک کافی‌شاپ خیلی شیک بود... من با این‌که خیلی دلهره داشتم اما می‌گفتم کافی‌شاپ محیط عمومی است و برایم اتفاق بدی نخواهد افتاد. او برایم یک شاخه گل رز قرمز آورده بود با یک کارت پستال زیبا که وقتی آن را باز می‌کردی موزیک ملایمی از آن پخش می‌شد.

آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم. حس غریبی داشتم. از یک طرف به خودم نهیب می‌زدم که اگر پدر و مادرم از این ماجرا، بویی ببرند، من چطور به چشم‌های آنها نگاه کنم؟! پدر و مادرم خیلی برای من که تنها فرزند آنها بودم زحمت کشیده بودند و به من خیلی اعتماد داشتند و من از این‌که کاری بکنم که باعث ناراحتی آنها شوم از خودم بدم می‌آمد. از یک طرف هم فکر می‌کردم که کار بدی نکردم و دیدار در جاهایی مثل پارک و کافی شاپ عواقب بدی ندارد.

میان این دو فکری که در سر داشتم مانده بودم سفیر و سرگردان! و بدتر از همه احساسی بود که به شاهین پیدا کرده بودم. من شدیدا به او وابسته شده بودم. چقدر دلم می‌خواست در این مورد با مادرم حرف بزنم، اما هر بار که می‌خواستم شروع به صحبت بکنم یا مامان داشت تلفنی با یکی از همکارانش حرف می‌زد یا در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود. هر وقت هم که می‌دید من توی فکرم خندان می‌گفت:

«سارا» جون... چته مادر؟ مگه کشتی‌هایت غرق شدن؟ نکنه فکر کنکور هستی؟‌ای بابا نگران نباش امسال نشد سال دیگه... پسر نیستی که بخوای بری سربازی.

من تا می‌آمدم سر صحبت را باز کنم و از این حال پریشان خودم بگویم مامان مشغول کار شده بود و انگار نه انگار که من سرگشته، نیاز به درد دل کردن دارم! مامان صبح‌ها می‌رفت سرکار و عصرها بر می‌گشت. او حسابدار یک شرکت خصوصی بود و گاهی وقت‌ها دفاتر و سندها را به خانه می‌آورد و تا پاسی از شب گذشته، مشغول حساب و کتاب می‌شد. بابا هم در خارج از تهران کار می‌کرد و معمولا ده، پانزده روز در شهرستان بود و چند روزی هم به تهران می‌آمد تا پیش ما باشد. در این شرایط، تنها کسی که من رازم را با او در میان می‌گذاشتم مهین بود. او مرا به ادامه این رابطه تشویق می‌کرد و می‌گفت به نظر می‌‌آید شاهین ارزش دوست داشتن را داشته باشد...

من دیگر عاشق شاهین شده بودم. اگر یک روز صدایش را نمی‌شنیدم کاملا بی‌حوصله و عصبی بودم و حال خودم را نمی‌فهمیدم. شب‌ها با یاد او و اشعارش به خواب می‌رفتم و هر صبح به یاد او از خواب بیدار، می‌‌شدم. کار به جایی کشیده بود که لحظه‌ای بدون فکر کردن به شاهین زندگی برایم زیبا و دلپذیر نبود.

*         *         *

عضو کتابخانه شده بودم و فقط و فقط رمان‌های عاشقانه می‌خواندم. در تمام آن کتاب‌ها، شاهین عاشق بود و معشوق من! (در خیالم) بعضی روزها مهین به خانه مان می‌آمد و من سر دلدادگی‌ام را به شاهین برایش می‌گفتم و او با حوصله به حرف‌هام گوش می‌کرد و می‌گفت از رفتارهای شاهین معلوم است که او هم عاشق من شده.

*         *         *

آن روز در خانه تنها بودم. مامان سرکار بود و بابا هم رفته بود شهرستان - شاهین تماس گرفت و برای ناهار مرا به یک سفره خانه سنتی دعوت کرد. محیط گرم و صمیمی سفره خانه با موسیقی سنتی که پخش می‌شد، نشاط آور و دلپذیر بود. شاهین سفارش ناهار داد. زل زد به چشم‌هایم و لبخند زد و از من پرسید:

- سارای من... بانوی من... تو چی می‌خوری؟

زیر سنگینی نگاهش داشتم ذوب می‌شدم. گفتم: هر چی که تو می‌خوری...

گارسونی با لباس محلی به تخت مان که با قالیچه‌های ترکمنی و زمینه قرمز و پشتی از همان رنگ و جنس تزیین شده بود، نزدیک شد و سینی را بر روی سفره گذاشت. شاهین ظرف سفالی دیزی‌ها را جلوی دستشش گذاشت و با گوشت‌کوب افتاد به جان محتویات داخل آن، و من احساس کردم که سال‌هاست او را می‌شناسم و با او زندگی کرده‌ام.

بعد از خوردن دیزی شاهین سفارش چای و بعد قلیان داد. من تا آن روز قلیان نکشیده بودم، اما از بودن در کنار شاهین آنقدر سرمست بودم که دلم می‌خواست هر کاری بخواهد برایش انجام دهم. شاهین همچنان عاشقانه نگاهم می‌کرد و برایم شعر می‌خواند:

شیشه پنجره را باران شست، از دل من اما، چه کسی یاد تو را خواهد شست...

بعد از خواندن این شعر در حالی که من را بانوی خود خطاب می‌کرد، از من خواستگاری کرد. من دیگر روی تخت سفره خانه نبودم. تبدیل شده بودم به یک ابر شناور که در آسمان آبی بی‌انتهای خداوند بالا و پایین می‌رفتم. انگار زمان و مکان را فراموش کرده بودم.

آن روز شاهین از من خواست تا کمی به او پول قرض بدهم تا بتواند قسط خانه‌ای را که پیش خرید کرده بپردازد. من هم چون جای پول و جواهرات مادر را می‌دانستم همه آنها را که حاصل زحمات پدر و مادرم بود را  برای شاهین که او را همسر آینده‌ام می‌دانستم بردم تا با خیال آسوده تری کارهای خانه مان را انجام دهد! و چقدر خوشحال بودم از این که ماجرای تقلب باعث بوجود آمدن این دوستی عمیق بین ما شده بود. مهین مرا به ادامه این دوستی دعوت می‌کرد و به داشتن چنین عشقی غبطه می‌خورد.

آنشب قرار بود پدر من از سفر بازگردد. شاهین قول داده بود که در این سفر پدر به تهران حتما به خواستگاری‌ام خواهد آمد. من در خانه مانده بودم و به کارهای خانه رسیدگی می‌کردم. نزدیکی‌های غروب بود که تلفن به صدا در آمد. شماره همراه مامان بود. گوشی را برداشتم:

سارا جان... هول نشو مامان... من تصادف کردم و الان بیمارستان هستم.

در و دیوار خانه هوار شد روی سرم. بغض کردم.

مامان‌جون... تو رو خدابگو چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟

- هیچی مادر... من طوریم نشده. من به یه پیک موتور سوار زدم. حالا گوش کن ببین چی می‌گم. برو از تو کمد لباس‌هام از توی اون کیف پول چرمی چند تا تراول بردار و با آژانس بیا به این آدرس... من جلوی اطلاعات بیمارستان منتظرت هستم.

نشانی مادر برای برداشتن تراول و پول همانجایی بود که من پول‌هایش را به شاهین داده بودم. مانده بودم که چه کنم که به یاد پول‌های خودم افتادم حدود پانصد هزار تومن شد. با این‌که از شنیدن این خبر کاملا گیج و سراسیمه بودم، اما دستورات مامان را مو به مو اجرا کردم. وقتی جلوی اطلاعات بیمارستان رسیدم مامان با خانم جوانی مشغول صحبت بود. پول را به مامان تحویل دادم و همراه با آنها به پشت در اتاق عمل رفتیم. مامان دست‌های آن خانم جوان را که باردار هم بود در دست‌هایش فشار داد و با مهربانی گفت:

عزیزم نگران نباش. دکتر گفت چیز مهمی نیست. یه بیهوشی کوتاه مدت می‌دن و پای شوهرت رو گچ می‌گیرن. بنده خدا معلوم نبود حواسش کجاست؟ با موتور یکهو پرید جلوی ماشین من. خدا رو شکر که سرعت زیادی نداشتم وگرنه... به هر حال، حالا که به خیر گذشته و من هر کاری از دستم بربیاد براتون انجام می‌دم.

آن خانم جوان باردار در حالی که گریه می‌کرد از مامان تشکر کرد. بالاخره مصدوم را از اتاق عمل به بخش منتقل کردند. من و مامان و خانم آن مرد، بالای سرش رفتیم. به محض دیدن بیمار روی تخت رنگ از روی من پرید. ضربان قلبم تند و تندتر شد. نزدیک بود از حال بروم. بغض بدی مثل بختک چنگ انداخت به گلویم. روی تخت، آن مرد جوان پا شکسته کسی نبود جز شاهین... دلم می‌خواست باور کنم که این فقط یک خواب است اما ناگهان صدایی آشنا به من فهماند که خوابی در کار نیست. سرم را به سمت صاحب صدا برگرداندم، مهین در چارچوب در ایستاده بود و گریه‌کنان می‌گفت:

زن دایی، چه بلایی سر دایی شاهین اومده؟! وای خدای من چه دارم می‌‌بینم، می‌‌گن این دنیا کوچیکه، همینه!

*         *         *

مهین که متوجه من و مادرم شده بود، با دیدن ما بی‌آن‌که چیزی بپرسد سریع اتاق را ترک کرد. من قربانی حماقت و زودباوری خودم شدم و از کسی نباید گله کنم. نه شاهین و نه مهین، بعد از آن ماجرا دیگر با من تماس نگرفتند. من هم هنوز ماجرا را برای مادر و پدرم نگفتم. مادر بیچاره‌ام فکر می‌کند واقعا دزد آمده و پولها و طلاها را برده است. تصمیم دارم قبل از سال جدید موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم با وجود این‌که خیلی مهربان هستند اما نگران عکس‌العمل آنها هستم. اما روزی هزار با خدا را شکر می‌‌کنم که آن روی سکه را به من نشان داد وگرنه ممکن بود اتفاقات بدی برایم بیفتد. هنوز نمی‌‌توانم این قصه را برای خودم هضم کنم که چه اتفاقی افتاد و در این شهر شلوغ، مادرم خورد به یک موتوری که نامش «شاهین» بود و آن «شاهین» همانی بود که به اتفاق خواهرزاده‌اش برای من نقشه کشیده بودند!!


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan