داستان کوتاه حکمت خدا

  • ۰۰:۴۳

- متاسفانه دختر شما...

وقتی مسئول آزمایشگاه این جمله را گفت دنیا دور سرم چرخید و چشمانم سیاهی رفت. ناخودآگاه تعادلم را از دست دادم و نقش بر زمین شدم.

بعد از آن‌که مسئولان آزمایشگاه آب قندی به من و کمی دلداری‌ام دادند، از آنجا بیرون زدم. هنوز هضم این موضوع برایم سخت بود. مگر امکان داشت؟ مگر می‌شد که یک دختر کوچولوی چهار ساله دچار سرطان خون پیشرفته بشود؟ اصلا چرا فرشته کوچولوی من؟ مگر او با آن قلب مهربان و چشم‌های معصومش گناهی مرتکب شده بود که حالا باید تاوان آن را پس می‌داد؟ نمی‌‌توانستم قدم از قدم بر دارم و برای همین به پارک کوچک کنار آزمایشگاه رفتم و شروع کردم به گریه کردن... ناخودآگاه به گذشته‌ها پرتاب شدم و خود را به دست افکارم سپردم


حدودا ده سالی بود که با نسترن ازدواج کرده بودم. من نوازنده پیانو بودم و نسترن یک نقاش نسترن از شاگردان من و مدتی برای آموزش پیانو نزد من می‌آمد. آن روزها احساس می‌کردیم که افکار و روحیات‌مان به هم خیلی نزدیک است. من اساسا در زندگی تفکر خاصی داشتم و برای همین، مطمئن بودم که هرکسی بامن نمی‌تواند زندگی کند. مضاف بر این‌که، خودم نیز همیشه دوست داشتم تا با یک هنرمند ازدواج کنم و برای همین در همان جلسات اول جذب نسترن شدم.

نسترن دختر پر جنب و جوش و اجتماعی بود. با همه زود ارتباط برقرار می‌کرد و اطلاعات عمومی بالایی داشت. مانند من عاشق سفر و فلسفه بود. من نیز دیوانه فلسفه و سفر بودم و برای همین حداقل فصلی یکبار ترتیبی اتخاذ می‌کردیم تا با بچه‌های آموزشگاه اعم از هنرجویان و اساتید توسط تور به مسافرت برویم.

روزی که به نسترن هم گفتم تا با ما به تور نمک آبرود بیاید او به شدت استقبال کرد و همین بهانه‌ای شد تا در تمام طول مسافرت از کنار هم تکان نخوریم و فقط و فقط درباره هنر و فلسفه و جامعه‌شناسی حرف بزنیم و این سرآغاز آشنایی و ارتباط جدی‌تر ما شد.

بعد از آن تور بود که دیگر با نسترن گهگاه به تئاتر، کنسرت وگالری نقاشی می‌رفتیم و هردو ناخودآگاه به یکدیگر علاقه‌مند شدیم تا این‌که یک روز تصمیم خود را گرفتم و به وی پیشنهاد ازدواج دادم. جالب آن‌که او نیز خیلی زود پاسخ مثبت داد و کار به خواستگاری و نامزدی و نهایتا زندگی مشترک ختم شد. اما...

به شدت براین باورم که زندگی مشترک و زیر یک سقف رفتن شوخی ندارد. با دوستی و رفت و آمد به شدت فرق دارد و نیازمند یک پختگی و دانش و مدیریت است. چیزی که من و یا حتی نسترن به آن توجهی نداشتیم و برای همین، خیلی زود زندگی ما رنگ و بوی تکرار و رخوت گرفت.

من و نسترن، برای شروع زندگی خانه‌ای معمولی در مرکز شهر اجاره کردیم و من، روزها یا در آموزشگاه و کلاس‌های خصوصی به تدریس پیانو مشغول بودم و نسترن هم نقاشی می‌کرد و گالری می‌گذاشت و گاهی هم چند شاگرد می‌گرفت. هرچند درآمدمان، یعنی در واقع درآمد من بد نبود اما چندان هم اوضاع مالی خوبی نداشتیم. چراکه نه خانواده من و نه خانواده نسترن، هیچ کدام مرفه و پولدار نبودند و برای همین ما هر دو از صفر شروع کردیم. هر چند که من گاهی هم در استودیوها برای آلبوم‌ها نوازندگی می‌کردم و یا در بعضی کنسرت‌ها پیانیست بودم، اما اینها هم به شکلی نبود که بگویم از لحاظ مالی تامین کامل بودیم.

به هرحال با تمام این شرایط در ابتدا و حداقل در دو سال اول زندگی خوب بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت. من برای نسترن پیانو می‌زدم و او از شنیدن آن لذت می‌برد و نسترن نقاشی می‌کشید و من با شوق و ذوق نظر می‌دادم و بعد هم با هم گاهی به تئاتر یا کافه یا گالری می‌رفتیم. اما با پیش خرید خانه نیاز داشتم تا درآمدم دوبرابر شود و برای همین شروع کردن به کارکردن مضاعف.

این را بگویم که من از همان ابتدا که دستم در جیب خودم رفت براین باور بودم که در کار هنری برای آن‌که خلاقیت فرد حفظ شود، نباید بیشتر از روزی پنج ساعت کار کرد. در واقع برای خودم یک برنامه داشتم و آن عبارت بود از روزی پنج ساعت کار، روزی هشت ساعت استراحت، سه ساعت گوش دادن به کارهای جدید و کتاب خواندن و بقیه هم، انجام کارهای شخصی...

با این برنامه، من حتی در دو سال اول زندگی هم پیش رفتم، اما همان طور که گفتم پیش خرید خانه باعث شد تا مجبور شوم علیرغم میل باطنی‌ام تغییری در روند زندگی‌ام بوجود بیاورم. مضاف براین‌که به دلیل اعتقادات شخصی‌ام دوست نداشتم برای هر ترانه یا خواننده‌ای نوازندگی کنم و تا با اثر ارتباط برقرار نمی‌کردم امکان نداشت که آن را بپذیرم. اما در وضعیت جدید دیگر به این چیزها فکر نمی‌کردم. حالا از صبح تا شب شاگرد گرفته بودم و هرکاری هم به من برای نوازندگی پیشنهاد می‌شد می‌پذیرفتم تا بیشتر پول دربیاورم. دیگر خبری از مطالعه و تفریح و گوش دادن به کارهای جدید نبود. فقط باید پول در می‌آوردم. هر چند که وضعیت نسترن هم چندان تفاوتی بامن نداشت. اونیز در چند آموزشگاه مشغول به کار شده بود و تدریس می‌کرد...

آری همین موضوع باعث شد تا ناخودآگاه از همدیگر دور بشویم و در طول شبانه روز بیشتر از ده کلمه حرف نزنیم. او غروب‌ها به خانه می‌آمد و یک شام ساده درست می‌کرد و من نیز شب مانند جنازه برمی‌گشتم و سر میز شام چند کلمه‌ای با همسرم حرف می‌زدم و بعد هم به رختخواب می‌رفتم تا بخوابم و دلیل همه اینها را شرایط سخت اقتصادی می‌‌دانستم، این شرایط بد داشت باعث می‌‌شد من و نسترن از هم فاصله بگیریم، در صورتی که عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم، کار زیاد زندگی را برای ما تکراری کرده بود...

حالا دیگر روز به روز به کتاب‌های نخوانده و تلنبار شده‌ام و فیلم‌ها و موسیقی‌های ندیده و نشنیده شده‌ام اضافه می‌شد و از همه مهم‌تر لحظه به لحظه از نسترن فاصله می‌گرفتم.

دیگر خبری از آن شوق و ذوق‌های اولیه نبود، دیگر نه من برای نسترن پیانو می‌زدم و نه او نقاشی‌ها و کارهای جدیدش را به من نشان می‌داد و این وضعیت ادامه داشت تا سال پنجم زندگی مشترک‌مان که با فوت پدرم و ارثی که به من رسید و همین طور گرفتن پول یک قرارداد خوب، توانستیم تمام اقساط خانه را پرداخت کنیم و دیگر نیازی به کار مضاعف نبود. اما متاسفانه آن اتفاقی که نباید رخ می‌داد شکل گرفته بود. زندگی ما در طول این سال‌ها وارد یک سیکل تکرار و عادت شده بود. من و نسترن کیلومترها از هم دور شده بودیم و دیگر حرف تازه‌ای برای هم نداشتیم.

انگار که دیگر به رسم عادت فقط یاد گرفته بودیم که باهم زندگی کنیم. فوت پدرم برای من سنگین بود، اما وقتی نسترن خبر بارداری‌اش را داد گویی جان تازه‌ای گرفتم. از این‌که قرار بودم پدر شوم خوشحال بودم و احساس می‌کردم که شاید با ورود فرزند به زندگی مان، دوباره به هم نزدیک شویم و عشق دوباره رنگ بگیرد.

حدسم تا حد زیادی درست بود، با تولد فرشته دخترمان دوباره برای هردوی ما انگیزه شکل گرفت و بیشتر کنار هم بودیم. اما این فقط تا دو سالگی فرشته بود. انگار که من و نسترن به ته خط رسیده بودیم. هیچ یک برای هم جذابیتی نداشتیم و حضورمان در کنار هم بیشتر حکم آزار دادن یکدیگر را داشت تا آرامش.

نمی‌‌دانم چرا من و او به جایی رسیده بودیم که احساس می‌کردیم زندگی هم را، تباه کرده‌ایم و الان که فکر می‌کنم می‌بینم هردو نیز حق داشتیم، چراکه هم من و هم نسترن از تمام آن آرمان‌های ذهنی مان فاصله گرفته بودیم. دیگر نه من آن فرید سابق بودم و نه نسترن آن دختر هنرمند و پر جنب و جوش و کتاب خوان. به خود که می‌آمدیم می‌دیدیم زندگی مان شده فقط کار و کار و من سال‌هاست که فقط به چشم کسب درآمد پیانو درس می‌دهم و دیگر خبری از کار جدید گوش دادن و مطالعه و غیره نیست. نسترن هم همین طور، در واقع هر دو مکانیکی شده بودم.

*         *         *

باید اعتراف کنم که از ازدواج و تشکیل زندگی مشترک پشیمان بودم!! من یک هنرمند آزاد بودم و داشتم از زندگی و هنرم لذت می‌بردم. برای چی خود را اسیر زن و زندگی کردم که حالا بی انگیزه و شوق و ذوق مانند یک تراکتور کار کنم که صبح به شب و شب به صبح برسد؟ و احتمالا نسترن هم با همین افکار هر روز از من فاصله می‌گرفت و ناخودآگاه از هم متنفر می‌شدیم. اعتراف می‌کنم که تنها دلخوشی من برای رفتن به آن خانه فرشته بود. اما او هم، قدرت آن را نداشت تا ما را قانع کند که کنار هم بمانیم.

فرشته سه سالش بود که با میترا آشنا شدم. میترا یکی از هنرجویانم بود که از وضعیت و مشکلاتم باخبر بود. میترا را ناجی خود می‌پنداشتم. او سعی داشت تا مرا به خود بیاورد و مرا به ذوق هنری‌ام برگرداند و البته اعتراف می‌کنم که عاملی بود تا به صرافت طلاق بیفتم...

دیگر تمام روز به میترا فکر می‌کردم و گاهی هم با او به کنسرت می‌رفتم. برای میترا آهنگ می‌نوشتم و برایش می‌نواختم و او نیز مرا تشویق می‌کرد. دوباره سرتاپا شور شدم و کیلومترها فاصله با نسترن، تا این‌که در یکی از دعواهای روزانه‌مان در میان عصبانیت بحث طلاق پیش کشیده شد.

شاید در نظر نسترن این حرف یک تهدید زن و شوهری بود، اما برای من که مترصد موقعیت بودم بهانه‌ای خوب برای دنبال کردن آن و جالب این‌که نسترن هم از آن استقبال کرد و در نهایت کار به فهمیدن خانواده‌ها رسید.

آنها خیلی سعی کردند تا ما را از این کار منصرف کنند و حرف اول‌شان هم فرشته بود، اما هردوی ما معتقد بودیم که جدایی ما برای فرشته هم بهتر است و در نهایت این تصمیم قطعی شد.

تقریبا برای همه؛ جدایی ما مسجل شده بود و در گیر و دار کارهای طلاق بودیم که بیماری فرشته شکل گرفت. ابتدا فکر می‌کردیم مریضی فرشته یک بیماری ساده است، اما دکتر معالج دستور آزمایش بیشتر را داده بود و حالا نتیجه آزمایش این بود که فرشته سرطان خون پیشرفته دارد.

به خود که آمدم هوا تاریک شده بود، وقتی نسترن فهمید که فرشته سرطان دارد به وضوح شکستنش را دیدم و در عرض یک شب بیست سال پیر شد. دلم برای نسترن می‌سوخت، برای خودم هم می‌سوخت. برای همین سعی کردم تا تمام اختلافات را کنار بگذارم تا حداقل مرهم کوچکی در آن وضعیت باشم و جالب این‌که نسترن هم ظاهرا با همین نیت در کنار من به فکر خوب شدن فرشته افتاد. شروع کردیم به دوا درمان فرشته. دختر کوچولوی ما باید شیمی درمانی می‌شد و برای همین روز به روز نحیف‌تر و لاغرتر می‌شد. موهایش می‌ریخت و پوست و استخوان شده بود و من و نسترن، از این‌که می‌دیدیم کاری از دستانمان برنمی آید مانند شمع آب می‌شدیم و به یکدیگر دلداری می‌دادیم.

بیماری فرشته کوچولو، آنقدر ناگهانی و مهیب بود که هردوی ما موضوع طلاق و اختلافات‌مان را به فراموشی سپرده بودیم و تمام فکر و ذکرمان کنار هم بودن بود.

اما فرشته مهربون ما، نه تنها بهتر نمی‌شد که روز به روز هم بدتر می‌شد و در نهایت دکترها گفتند که متاسفانه سرطان تمام وجود کوچک دختر ما را گرفته است و کاری از دست‌شان برنمی‌آید و باید واقعیت را بپذیریم.

آنها درست می‌گفتند، چراکه یک ماه بعد، فرشته ما به آسمان پر کشید و برای همیشه ما را تنها گذاشت.

مرگ فرشته ضربه سنگینی به هر دوی ما زد. دلم برای نسترن خیلی می‌سوخت. حالا هردوی ما احساس می‌کردیم که چقدر تنها شده‌ایم و سعی می‌کردیم تا جبران گذشته اشتباه‌مان را بکنیم تا حداقل برای هم مرهمی باشیم. دوباره شروع کردیم به هم نزدیک شدن و با هم حرف زدن و در کنار هم بودن و به همین دلیل سر سال فرشته کوچولو چشم باز کردیم و دیدیم چقدر اختلافات‌مان پیش و پا افتاده بوده، چقدر من بی‌‌جهت با زن دیگری درد و دل می‌کردم و بی‌‌خود و بی‌‌جهت با میترا وارد رابطه شده‌ام. تازه آنجا بود که هر دوی ما فهمیدیم چقدر یکدیگر را دوست داریم و چقدر می‌توانیم از در کنار هم بودن لذت ببریم.

امروز که این سرگذشت را برای شما تعریف می‌کنم چهار سالی از پر کشیدن فرشته کوچولو می‌گذرد و نسترن دوباره باردار است. من و او تصمیم گرفتیم تا دوباره بچه‌دار شویم و این بار باهم و در کنار هم از موهبت عشق لذت ببریم. ما خوشبخت هستیم و از زندگی مشترک‌مان لذت می‌بریم.

فقط همین را بگویم که من و نسترن به شدت بر این باوریم که فرشته کوچولوی ما یک انسان زمینی نبود، او اصلا جایش روی زمین نبوده و فقط و فقط برای چهار سال بال‌هایش را از ما مخفی کرده بود و فرشته‌ای از آسمان بوده که ماموریت داشته تا به من و نسترن گوشزد کند که هیچ وقت عشق را فراموش نکنیم. او یک رسالت داشت و به رسالت خود نیز جامه عمل پوشاند.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan