- شنبه ۷ مهر ۹۷
- ۱۲:۱۲
- چشماتو ببند و یه آرزو کن.
- چه فایده، آرزوهام که به این راحتی برآورده نمیشه.
- فکرشو نکن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو کن.
- خیلی خب «علی»! کوتاه بیا.
- حالا بگو کدوم طرفه...؟
- راست.
- آفرین دختر، زدی تو هدف، ان شاا... برآورده میشه «مینو» خانوم
- انشاءا... میدونی... آرزو کردم خدا کمک کنه تو حساب قرضالحسنه یه خونه برنده بشم. اون وقت میدونی چی میشه! ای خدا، یعنی میشه؟!
- چرا که نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما میشه.
دلم ناگهان پرید. مثل پرندهای که در قفس به رویش گشوده شده باشد. از بچگی این طور بودم. وقتی غصه به سراغم میآمد یا ترس از آینده و افسوس گذشته آزارم میداد، یک گوشه مینشستم و در خود فرو میرفتم. کمی گریه میکردم، بعد آرام میشدم. آن وقت دوباره در رویاهای شیرین فرو میرفتم. آن رویاهای طلایی بار دیگر یاس و پریشانیام را به امید و خوش باوری نسبت به آینده مبدل میساخت.
در رویاهایم هیچ وقت کم نمیآوردم. قوی بودم و استوار و همیشه به نظرم میآمد روزی یک پری مهربان، مثل همان پری توانایی که آرزوی «سیندرلا» را برآورده کرد، یا «زیبای خفته» را حفظ کرده و دوباره او را به «پرنسس جوان» رساند، به من نیز چمدانی پر از طلا یا اصلا اتاقی به اندازه همان اتاق کوچک خانه مان، پر از اسکناسهای درشت میدهد و من اول خانهای برای پدر و مادرم میخرم و بعد بقیه را برای عمل جراحی پسر «نصرت خانم» همسایه مان یا جهیزیه دختر خالهام و یا اصلا به «حبیب آقا» پیرمرد کفاشی که مجبور است نان سه سر عائله را بدهد و جایی جز زیر پله مطب «دکتر شیبانی» ندارد، بدهم یا یک مغازه برایش دست و پا کنم که در سرما و گرما مجبور نباشد با ترس از ماموران شهرداری و بعضی از بچههای شر محل، نگران بساط کفاشیاش باشد... اما همه اینها خیالات است، خیال هم به قول مامان یعنی باد هوا!
* * *
- باز که پر درآوردی مینو خانوم.
- ای چی بگم!؟... خوشی ما هم شده همین رویاهای رنگ و وارنگ که فقط خیاله... همین و بس.
- باز از اون فکرای قشنگ قشنگ کردی مینو خانوم؟! آخه خانم خانوما! این خیالات خوبه، ولی از این بهتر اینه که ما همدیگه رو داریم. از اون مهمتر اینه که هر دو سالمیم. خدا رو شکر، درد و مرض و گرفتاری جدی نداریم. یه نگاه به دور و برمون بنداز. مثلا همین همکلاسیت... چی بود اسمش؟
- کدوم؟!
همون که پولشون از پارو بالا میره و با اون بنزش این ور و اون ور میره دیگه.
- «نیلوفر» رو میگی؟
- آره... همون که چند وقت پیش دماغش رو عمل کرد، مگه نه؟
- آره... چطور؟!
- شنیدی نامزدیش با «اشکان» بهم خورد؟
- اشکان؟
- آره دیگه... همون پسر سال آخریه، همون که برق میخوند.
- چرا؟... من که چیزی نشنیدم
- خب دیگه... خیال هم نکنم که حالا حالاها بشنوی... من که شنیدم دختر یه دو، سه روزی هست توی دانشگاهشون آفتابی نمیشه.
- آخه واسه چی؟
- از اشکان شنیدم دختر سر جایی که بعد از عروسی قرار بوده برن ماه عسل، عروسی رو بهم زده. آخه مثل این که دایی دختره تو ایتالیاست، دختره هم دو تا پاشو تو یه کفش کرده بود که ماه عسل باید بریم ایتالیا... اشکان هم زیر بار نرفته و گفته چون خرج عروسی و مخارج خرید خیلی بالا رفته تا عید از ماه عسل خبری نیست. بعدشم عروس خانوم باید به کیش رضایت بده.
- ای بابا! ول کن علی جون! اینا هم شدن مثال، که من و تو وضع خودمون با اونا مقایسه کنیم.
- خوب این که محض خنده بود، ولی یه ذره اون ورترت رو هم ببین. مثلا همین «مصطفی» دوست من، طفل معصوم 24 سال بیشتر نداره اون وقت نزدیک به دو ساله که داره دیالیز میشه. عصری مادر و نامزدش با چشم اشکی اومدن جلوی دانشکده دنبالش، مصطفی طفلی حالش خیلی بد بود. صبح بعد از دیالیز مستقیم اومد دانشکده تا از امتحان عقب نیفته. استادمون فقط به خاطر حال و وضع اون ساعت امتحان رو عقب انداخت. وقتی از تاکسی پیاده شد، من و «یوسف» جلوی در دانشکده منتظرش بودیم. با بدبختی در حالی که زیر دستشو گرفته بودیم، آوردیمش سر جلسه امتحان.
استاد بهش گفت اگه حالت خوب نیست خصوصی بعد ازت امتحان میگیرم اما اون راضی نشد حق بقیه رو ضایع کنه. با اون حالش از امتحان خیلی راضی بود! به خدا مینوجون از خودم خجالت کشیدم. مخصوصا وقتی که بعد از امتحان برام تعریف کرد چقدر رنج میبره از این که واسه نامزدش نمیتونه شوهر خوبی باشه، میدونی چرا؟ خودش میگفت دلم میسوزه از این که مثل بقیه مردا نمیتونم با اون و بقیه واسه خرید برم. اونا میرن میگردن، بعد منو میبرن تا بپسندم.
- آره میدونم که نامزد مصطفی نمیخواسته جشن بگیره، میخواست خرج جشنو واسه نامزدش کلیه بخره ولی مصطفی زیر بار نرفته و گفته جشن نامزدی آرزوی هر دختریه... نمیشه ازش گذشت.
- میبینی!؟ پس ما خیلی خوشبختیم. این گناه پدر و مادر تو نیست که یه عمر با حقوق معلمی و عشق درس دادن به بچههای مردم، یه زندگی ساده، ولی آبرومند داشتن... والا کدوم پدرو مادره که دلشون نخواد واسه تنها بچهشون یه جهیزیه درست و حسابی بدن. این گناه پدر و مادر منم نیست که توی جنگ دار و ندارشون رو از دست دادن و بعد بابام سکته کرد و مرد و من که فقط 12 سال داشتم، شدم نانآور خونه. من تا یادم مییاد سخت کار کردم و شبونه درس خوندم تا بتونم هم زندگی خودمو و خونوادهمو اداره کنم، هم بیام دانشگاه. تنها شانسی که آوردم معافی سربازیم بود. دوست داشتم دکتر بشم ولی سال اول بندرعباس قبول شدم. مادرم اصرار کرد برو، ولی دیدم نمیتونم این همه وقت تنهاشون بذارم؛ واسه همین نرفتم. خدا خواست یه پولی پسانداز کنم تا از بانک وام بگیرم. باورم نمیشد بتونم یه سقف بالای سرمون بخرم، اما بالاخره شد؛ اگرچه آخر شهره و یه وجب بیشتر نیست ولی شکر.
بعدش خدا خواست دو سال بعد دوباره دانشگاه قبول بشم. این دفعه از خیر پزشکی گذشتم. دیدم حوصله شو ندارم و از اونجا که الکترونیک رو هم دوست داشتم، خب خدا رو شکر با یه تیر دو نشون زدم؛ هم دانشگاه قبول شدم و هم همسر ایدهآلم رو پیدا کردم. مینو خانوم گل... حالا هم باز خدا میرسونه، بالاخره یه اتاقی، چیزی پیدا میشه. واسه عروسیمون هم وام دانشجویی میدن... خدا بزرگه مینوخانوم! مهم اینه که هر دومون سالمیم، جوونیم، همدیگه رو داریم.
- تازه...همدیگه رو دوست داریم، خودم میدونم علی آقاا! نسکافهتون سرد شد. شما که لالایی بلدین چرا خوابتون نمیبره!
- منظورت چیه؟
- آخه تو این وضعیت بیپولی و دانشجویی، مگه مجبورمون کردن که واسه خوردن دو تا فنجون نسکافه و یه برش کیک که 2 سانتیمتر در 10 سانتیمتر بیشتر نیست، بیاییم تریای بالای شهر، بشینیم، ژست بگیریم و حرفای عاشقانه بزنیم وخیالات طلایی ببافیم که چمدون چمدون اسکناس واسهمون از آسمون مییاد و عروسیمون برگزار میشه و یه خونه هم میخریم!
- ای بابا! کوتاه بیا عزیزم، دو تا فنجون نسکافه و یه برش کیک، کسی رو بدبخت نکرده. تازه میخوام از دوره نامزدیمون هیچ خاطره بدی نداشته باشیم. تا چشم رو هم بذاریم، این روزا میگذرن و اون وقت یه دفعه چشم باز میکنیم و میبینیم دو، سه تا بچه دور و برمونو گرفتن و ما هم فرصت سر خاروندن نداریم.
- چی شد؟... میبینم که همین طور هی به تعداد بچههامون اضافه میکنی، خونه مون کجا بود که سه تا بچه داشته باشیم؟
- خدا میرسونه عزیزم...تو فقط فکر کن اگه دختر بود، اسمشو چی بذاریم و اگه پسر بود چی، راستی از «ع» باشه یا از «م»...
- امان از دست تو...
* * *
با «علی» احساس خوشبختی میکردم. او ساده، بی ریا، مهربان، بخشنده، خوشفکر، راستگو و بسیار احساساتی بود.
من سال اول کامپیوتر بودم و او سال دوم الکترونیک. هر دو در یک دانشگاه درس میخواندیم و اتفاقی ساده و جالب ما را در کتابخانه دانشکده به هم رساند. من مثل همیشه مغرور و یکدنده بودم و علی یکدنده و سمجتر از آنکه سردی رفتار من باعث شود از آنچه اراده کرده صرفنظر کند.
واقعه عجیبتری که باعث شد شیفتهاش شوم، حس نوعدوستی و بخشش و محبتی بود که به همکلاسیهایش داشت. مصطفی را به خاطر حال و روزش اکثر برو بچههای دانشکده میشناختند و هر چند وقت یکبار با آمبولانس او را به بیمارستان میرساندند و اغلب این علی بود که پا به پای او میرفت. صورت دلنشینی داشت. تا جایی که از این طرف و آن طرف شنیده بودم سرش به کار خودش بود. ساده میگشت و اهل مد و تیپ نبود. من دورادور زاغ سیاه او را چوب میزدم اما او عاقلتر از آن بود که دم به تله این و آن بدهد. قلبا دوستش داشتم، شاید هم زودتر از آنچه فکر کند عاشقش شدم ولی نه جرات بروزش را داشتم و نه غرورم اجازه میداد علاقهام را به او بیان کنم. وقتی اولین بار مردانه و مغرور جلویم ایستاد و از من خواست تا اجازه دهم مادر و خواهرش به خواستگاری بیایند، از خوشحالی شوکه شدم. دلم میخواست از ته دل بخندم اما برعکس یک لنگه ابرویم را به حالت تعجب بالا گرفتم و گفتم:
- به نظر من این عجیبترین پیشنهاد ممکن است، آقا!
و او صبور و با حالتی خندهدار لبخندی زد و پرسید:
- عجب! ببخشید، چرا؟ همیشه پسرا به دخترا پیشنهاد ازدواج میدن، مگه نه...
- خب؟
- خب هیچی دیگه، این جور مواقع رسم اینه که دخترا سرخ بشن، بعد که حالشون سرجا اومد، بگن لطفا با پدر و مادرم حرف بزنین، بعد اون پسر فرداش مادرشو میفرسته پیش دختر و آدرس رو میگیره، گرچه شاید خودش آدرس رو داشته باشه!!
- اِ...
- عید نه خانوم! چون خیلی دیره. سه روز دیگه، جمعه، مامانم مییاد منزلتون. لطفا به پدر و مادرتون خبر بدین... متشکرم از این که به حرفای این بنده حقیر گوش کردین.
* * *
یادم هست که نتوانستم حتی تحمل کنم او دمی از من فاصله بگیرد. خنده امانم را برید، ولی او به روی خودش نیاورد و رفت. فردای همان روز علی دوباره با سماجت تمام، البته خیلی مودبانه سرراهم سبز شد و شماره تلفن منزلمان را گرفت. در آن روزها، پدر و مادرم به سختی تلاش کرده بودند تا به طور اقساط کامپیوتری برایم بخرند و من میدانستم پرداخت قسط این کامپیوتر برایشان بسیار سنگین است. آنها بعد از سی سال تدریس، هنوز اجارهنشین بودند. آنچه از ارثیه پدرش به پدرم رسیده بود، چهار پنج سالی خرج دارو و دکتر شده بود تا خدا مرا به آنها داد و از تولد من چند صباحی نگذشته بود که بار دیگر تمام پساندازشان را خرج عمل جراحی قلب بابا کردند. دلم میخواست میتوانستم کاری را برای خودم دست و پا کنم تا لااقل بتوانم قسط کامیپوتر را بپردازم ولی به هر دری زدم بینتیجه بود. بابا راضی نمیشد در شرکت یا موسسات خصوصی مشغول به کار شوم. اما یکی دو روز بعد از خواستگاری وقتی قضیه را به علی گفتم، مرا به پدر یکی از همکلاسیهایش برای کار تایپ و تصحیح معرفی کرد.
آقای «افتخاری» مردی متدین، متشخص و مهربان بود و وقتی فهمید من و علی قرار است ازدواج کنیم به اعتبار علی یک دستگاه کامپیوتر به طور امانت برای کار من در خانه، به ما سپرد و از آنجایی که از کارم خیلی راضی بود به علی خبر داد که اگر بخواهم، میتوانم ماهی 50 هزار تومان، بابت قسط کامپیوتر از حقوقم بپردازم و با کامپیوترخودم کار کنم.
علی راست میگفت، من و او خوشبخت بودیم و هستیم؛ چون خدا را داریم که پشتیبان ماست و بعد از او یکدیگر را داریم، با عشقی که هرگز پایان نخواهد پذیرفت.
روی دیگر زندگی من...
یک روز که به سفارش پدر و مادرم زودتر به خانه رفتم حال و روز خانه و اهل آن به گونهای دیگر بود.
- سلام مامان! ببخشین دیر شد.
عیبی نداره عزیزم. علی نیومد؟
- نه مامان، کار داشت. باید زودتر میرفت. چه خبر؟
- مهمون داریم.
- مهمون؟! کیه؟
- برو تو، خودت میفهمی.
صدای مادر حزنانگیز و درمانده به نظر میرسید. با نگاهش انگار میخواست مرا از رفتن به طرف سالن کوچک نشیمن باز دارد. برگشتم و به او نگاه کردم. درخشش اشکی که بر روی گونههایش چکید، دلم را فرو ریخت.
- چیزی شده مامان؟ کی اومده خونهمون؟
مادر چیزی نتوانست بگوید. انبوه بغض، او را در خود فرو برد. من، مضطرب، پا در سالن نشمین گذاشتم. مردی بلند بالا، سفید رو، با موهای جو گندمی و مرتب روی صندلی راحتی روبهرویی نشسته بود. او را نمیشناختم و با خودم گفتم: «او کیست که تا این اندازه موجب ترس و اضطراب مامان شده است؟
نگاهی به پدرم انداختم. در خود فرو رفته بود. مرد ناگهان نگاهش به من افتاد. از جایش برخاست و با فارسی پر لهجهای با من سلام و احوالپرسی کرد.
- سلام آقا... خوش اومدین. خواهش میکنم بفرمایین... سلام پدر!
- سلام مینوجون! بیا اینجا دخترم. ایشون آقای «پناهی» وکیل دعاوی هستن... واسه کار مهمی اینجا اومدن که مربوط به تو میشه.
- مربوط به من؟
- البته مربوط به هممونه ولی اصل قضیه به تو مربوط میشه دخترم.
- چطور؟ مگه چی شده؟
- خوب گوش کن دخترم، یه چیزی هست که من و مادر باید زودتر از این به تو میگفتیم، ولی نتونستیم؛ یعنی نه دلمون میخواست که بگیم و نه اصلا فکرش رو میکردیم که لازم باشه راجع به اون چیزی بگیم ولی حالا... میگم شاید تقدیر اینه، شاید خدا داره امتحانمون میکنه. دلم میخواد فقط بدونی من و مامان هر کاری از دستمون براومده، سعی کردیم واست بکنیم. خیلی کارا هم دلمون میخواست بکینم که نشد، انشاءا... به بزرگی و مهربونی خودت ما رو میبخشی. دلمون میخواد همیشه و هر جا هستی، بدونی که ما دوستت داریم و بعد از خدا، توی این دنیا جز تو کسی رو نداریم. تو نه حاصل بیست و پنج سال زندگی مشترک ما، بلکه حاصل پنجاه و پنج سال عمر مایی بابا جون.
- مگه چی شده بابا جون... من که سر در نمییارم... منم بعد از شما و مامان و علی کسی رو ندارم.
* * *
- چرا دختر خانوم... شما خونواده دارین که اون ور دنیا تو «ایتالیا» چشم انتظارتون هستن. مادرتون منو مامور کردن شما رو هر طور که هست پیدا کنم و به هر قیمتی شده، دست شما رو توی دستشون بذارم!
یادم نمیآید بعد از شنیدن آن حرفهای عجیب چه حالی داشتم، فقط در یک لحظه با شنیدن کلمه «مادر»، دنیا دور سرم چرخید. وقتی به هوش آمدم، مامان با یک لیوان گل گاو زبان دم کرده که بوی تندش آزارم میداد و علی، نگران بالای سرم نشسته بودند. بابا عرض و طول اتاق را دائم مثل پاندول ساعت میرفت و برمیگشت. خیال کردم خواب دیدهام. خواستم از جایم بلند شوم اما مامان نگذاشت.
- نه... بخواب عزیزم. خودت رو ناراحت نکن. هنوز که اتفاقی نیفتاده.
- چی؟... پس خواب نبود؟... یعنی چی؟...
- آروم باش خانوم خانوما... مگه همیشه دوست نداشتی بری سفر خارجه.
- حرف نزن علی! حالا وقت شوخی کردنه؟!... اون آقا میگفت خونوادهام تو ایتالیا منتظرم هستن... میگفت مادرم... یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ من که از بچگی با شما بودم.
- میدونم عزیزم ولی...
- ولی چی؟ مگه نه این که اونا یه عالمه دوا و دکتر کردن تا من به دنیا اومدم؟
- نه دخترم، ما نمیدونستیم بعد از این همه سال اونا تو رو پیدا میکنن!!
- یعنی...؟!
- ما تو رو از پرورشگاه گرفتیم. مسئولین پرورشگاه تو رو از یه خونواده که گویا صاحبخونه پدرو مادر واقعی تو بودن، تحویل گرفته بودن. مامان واقعی تو خارجی بود. اونطور که ما از صاحبخونه خونوادهات شنیدیم مادرت اهل استانبول بود. اونجا با پدرت آشنا شده بود و چند وقت بعد از ازدواج هر دو به ایران میآیند. پدرت که راننده ترانزیت بوده پشت فرمون در اثر سکته قلبی فوت میکنه و مادرت که کسی رو نداشته تو رو پیش صاحبخونهشون میذاره و میره ترکیه. کسی چه میدونه، شایدم زن تنها اتفاقی براش میافته. معلوم نیست... به هر حال اون زن و مرد صاحبخونه پس از چند ماه، تو رو، در حالی که شش ماهه بودی تحویل پرورشگاه میدن. ما هم که چند وقتی دائم میرفتیم پرورشگاه تا یه بچه رو که کسی رو نداشته باشه تا بعد سراغش بیاد، بگیریم. بالاخره تو رو به ما نشون دادن و...
مادر دیگر نتواست ادامه دهد و پر صدا گریست. سرم گیج میرفت. نمیتوانستم باور کنم؛ یعنی دلم نمیخواست باور کنم. پدر که حال و روزش بهتر از من و مادر نبود ادامه داد:
- اون آقا، وکیل مادرته. این طور که معلومه مادرت بعدها با یه تاجر ایتالیایی ازدواج کرد و حالا هم تو ایتالیا به همراه شوهر و دو تا بچههاش زندگی خیلی خوبی داره. این طور که معلومه مادرت سرطان داره و تحت معالجه است و دکترا دیگه هیچ امیدی به خوب شدنش ندارن. تنها آرزوش هم اینه که دختر گمشدهاش رو یه بار دیگه ببینه و هر چی که داره به پاش بریزه. میبینی دخترم! اون زن منتظرته...
- چی؟! اگه منو میخواست چرا منو تنها ول کرد و رفت؟ حالا بعد از این همه سال چی شده یاد دختر گمشدهاش افتاده؟ به من چه که کجا زندگی میکنه؟ من اونو نمیشناسم. در ضمن اصلا دلم نمیخواد برم خارج. علی آقا! این بود همه حرفا و قول و قرارمون؟! به همین زودی قید منو زدی؟
- چی میگی؟! کی گفته قیدت رو زدم؟ فقط نمیخوام طوری بشه که بعدها افسوس بخوری و ایراد بگیری که میتونستی بری ریشه و اصل و نسبت رو پیدا کنی و ما نذاشتیم، وگرنه یه لحظه طاقت دوریت رو ندارم.
- من نمیرم... من نمیرم... اون مادر من نیست!
* * *
دلم میخواست آنچه شنیده بودم فقط خواب بود و بس. دلم میخواست میتوانستم مقابل احساسی که مرا به قول علی به سوی کشف حقیقت زندگی و اصل و نسبم هدایت میکرد، ایستادگی کنم اما نتوانستم. بعد از آن شب لعنتی، من و پناهی، وکیل مادرم، راهی رم و پس از رسیدن بلافاصله عازم «سان مارینو» محل اقامت مادر واقعیام شدیم. سان مارینو یا «پایتخت متبسم» بزرگترین تفریح گاه زیبای ایتالیاست. ما ششم ژانویه در سان مارینو بودیم. با این حال میشد حدس زد آن خلیج منحنی و زیبا که در میان تپههایی با انبوه جنگلهای پردرخت محصور است، در بهار و تابستان چه مناظر زیبایی را پیش روی بازدیدکنندگان میگشاید. گرچه باید بگویم آن چیزی را که میدیدم باور نمیکردم، اینجا کجا؟ من کجا؟ خلاصه...
زیباییهای آنجا، از هتلها و متلهای زیبا تا خیابانهای مزین به مغازهها و فروشگاههای لوکس، رستورانهای رنگارنگ و مردمی که با گرمی و سرزندگی سرگرم کار و تلاش بودند، آدم را به وجد میآورد. وقتی با اتومبیل به طرف منزل مادرم حرکت میکردیم، مجبور بودیم به آرامی از لابهلای جمعیتی بگذریم که به مناسبت ماه ژانویه سرگرم برپایی جشنواره گل بودند. همه چیز زیبا بود، ولی با این حال آرزو میکردم مامان و بابا و علی کنارم میبودند. حتی دلم میخواست زودتر از آنچه ممکن است چشمم را ببندم و باز کنم و در همان خانه کوچک اجارهای، کنار مامان و بابا باشم . آرزو میکردم کاش یک بار دیگر، بابا برایم فال حافظ بگیرد و علی نامم را با همان محبت همیشگی صدا کند.
فکر میکنم تنها چیزی که مرا راضی به این سفر کرد، آن بود که از پناهی شنیدم مادرم دوبار بعد از ازدواجش با آن تاجر ایتالیایی تلاش کرده بود تا مرا پیدا کند. یکبار به اتفاق شوهرش به ایران آمده بود و بار دیگر به کمک وکیلش سعی کرده گمشدهاش را بیابد. پناهی برایم تعریف کرده بود که مادرم بعد از فوت پدرم، برای گرفتن حق ارثیه پدری که نزد برادرش بود به ترکیه باز میگردد. برادرش حق ارثیه را به او پرداخت میکند اما یکروز بعد مزدبگیران خود را میفرستد تا پول ارثیه را از خواهرش بدزدند و آنها که مادرم را به قصد کشت زده بودند، در بیابانهای اطراف شهر تنها رهایش میکنند و اهالی آبادی آن اطراف، مادرم را پیدا کرده و او را که نیمه جانی بیشتر نداشته به بیمارستان منتقل میکنند.
مادرم بعد از آن حادثه تا مدتها در گنگی و پریشانی به سر میبرده. بعد از دو سال که حال مادرم رو بهبودی میرود با کمک شوهرش بار دیگر به ایران میآیند تا مرا که امانت نزد صاحبخانه گذاشته بود، بگیرد، اما با شنیدن خبر فوت آن پیرزن و پیرمرد، امیدش ناامید شده و تلاشش برای پیدا کردن من بینتیجه میماند.
* * *
در بین راه با خود فکر میکردم چگونه باید با زنی که بیش از 19 سال است که دخترش را گم کرده، روبهرو شوم و بعد از آن چگونه میتوانم با مادری در ایران که 19 سال تمام امیدها و آرزوهایش را به پایم ریخته فراموش کنم؟
* * *
اگرچه ایتالیایی نمیدانستم، اما اشاره دست پناهی به طرف من و اشاره دوباره او به سمت زنی ظریف و قدبلند که روی کاناپهای بزرگ نشسته بود، به من فهماند که او «سولماز» مادر واقعی من است.
وقتی برای اولین بار مادر واقعیام را دیدم، فهمیدم باید این راه را تا این جا میآمدم و این درستترین تصمیمی بود که گرفته بودم... من یک سال نزد مادرم ماندم و شریک لحظههای سختی شدم که بر او گذشته بود و میگذشت.
* * *
- فکرمی کنم بهترین خبری که میشد امروز بهتون بدم اینه که حال مادرتون روزبه روز رو به بهبوده و دکترا معتقدند که این بیشتر به یه معجزه شبیه... در ضمن میخواستم بدونین سولماز؛ مادرتون، یه چک به من دادن که بعد از نقد شدن به شما بدم. در حقیقت یه هدیه تشکره به خاطر این که رنج این سفر رو تحمل کردین تا مادر دلشکستهای رو شاد کنین و یه هدیه برای ازدواجتون... سولماز خانوم گفتن همین که شما رو دیدن خوشبختند و بعد از این که حالشون بهتر شد باز هم به ایران میآیند تا شما رو ببینند. ایشون معتقدند نباید به خاطر دلشون بیشتر از این از شما توقعی داشته باشند...
این حرفها را پناهی، وکیل مادرم میگفت و من آرام آرام اشک میریختم. وقتی برای آخرین بار به ملاقات مادرم که در بیمارستان بستری بود رفتم دستش، پایش و صورت خیس از اشکش را بوسیدم... او آرام در گوشم زمزمه کرد: «نمیخوام با جدا کردنت از کسانی که یک عمر تو رو مثل بچه خودشون بزرگ کردن و دوست داشتن، قلبت مثل قلب من بشکنه» و من در حالی که تن نحیفش را در آغوش میفشردم زمزمه کردم: «با تمام وجودم دوستت دارم مادر»... گذشت او را هرگز فراموش نمیکنم... من به ایران و کنار پدر و مادر و علی برمیگردم و با لحظهشماری کردن برای دیدن دوباره مادرم تا ابدیت با عشق زندگی میکنم.
شاید بیشتر روزهای زندگیام را در رویاهایی سر میکردم که آنها برای من فقط در حد یک رویا بود و دیگر هیچ... اما زمانی که مادر واقعیام چکی را که مبلغ قابل توجهی در آن بود را به من داد توانستم آرام آرام رویاهای خودم و دوستانم را جامه عمل بپوشانم.
- داستان کوتاه
- ۳۵۱