داستان کوتاه آب آورده

  • ۰۰:۴۸

از صبح که از خونه بیرون آمدم فهمیدم که همه مردم روستا تا من رو می‌بینند، سرهاشون رو به هم نزدیک و شروع می‌کنند به پچ‌پچ کردن... متوجه نگاه‌های عجیب و ترسی که در چشم‌هاشون دو دو می‌زد شده بودم. اما تا باهاشون سلام علیک می‌کردم، لبخندی مصنوعی بر لب‌هاشون می‌نشست که آدم را از هر پرسش و پاسخی پشیمون می‌کرد. بالاخره جرات کردم و از ربابه، یکی از خانم‌های آبادی که تقریبا هم سن و سال خودم هم


بود، پرسیدم: «چیزی شده؟» لبخند کم رنگ روی لب‌هاش خشک شد و اضطرابی در صورتش نشست. نگاهش به سمت رودخونه بود. سکوتش من رو بیشتر می‌ترساند. سکوتی که حتی از شکسته شدنش هم بیم داشتم. با عجله به سمت رودخانه دویدم. همیشه این وقت از سال، جریان باد چنان تند بود که می‌تونست یک گاو رو هم با خودش ببره. نکنه... نه. فکرش هم ترسناکه. اون گاو تمام دارایی منه. بعد از رفتن و گم و گور شدن مجید، به کمک این گاو زمین‌ها رو شخم زدم و با محصولش زندگیم رو با هر سختی که بود اداره می‌کردم. با یورش این فکر به ذهنم بود که شروع کردم به تندتر دویدن. باد سردی که به صورتم می‌خورد، پوستم رو می‌سوزاند. نفسم تنگی می‌کرد و قلبم تو سینه تندتند می‌زد. صبح، گاو رو طبق معمول از طویله بیرون آوردم تا برای خودش بچره. این اتفاق تو این روستا معموله. چه می‌دونستم از شانس من بخت برگشته، گاو می‌‌ره سمت رودخونه و آب... فکر این‌که بعد از این چه طور باید زندگی خودم و دو تا بچه‌ام رو اداره کنم هم وحشتناک بود. همین الان هم خیلی بهم سخت می‌گذره. خدایا کمکم کن!

*         *         *

وقتی به رودخانه رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود. جمعیت کنار رودخانه دور یک محل حلقه زده بودند. ماشین پلیس هم از دور پیدا بود. آخه به خاطر یه گاو که کسی از پاسگاه اینجا نمی‌یاد! وحشتم دو چندان شد. نکنه بچه‌ها مدرسه نرفتن و تو راه... دیگه حتی قدرت دویدن هم نداشتم. پاهام پیش نمی‌رفت. آرام آرام به جمعیت نزدیک شدم. مردم خودشون رو کنار می‌کشیدند و راه رو برای من باز می‌کردند. تو نگاه‌شون دلسوزی ترسناکی موج می‌زد. احساس کسی رو داشتم که گلوش رو می‌فشارند و بهش اجازه تنفس نمی‌دهند. داشتم خفه می‌شدم. دیگه حتی قدرت ایستادن هم نداشتم. دست خانمی که کنارم بود رو گرفتم تا مبادا زمین بخورم. وسط حلقه جمعیت، نعشی روی زمین بود و یک پارچه هم روی صورتش کشیده شده بود. قد بلندتر از آن بود که یک بچه باشه. نفس راحتی کشیدم. آب دهانم رو قورت دادم و روی دو زانو روی زمین نشستم. انگار باد هم کمی ملایم‌تر شد. این باید نعش یک مرد باشه. اما من که تو تمام این دنیا آشنایی ندارم. سال‌ها پیش وقتی پام رو تو یه کفش کردم که می‌خوام با مجید ازدواج کنم، پدرم گفت: «تو دیگه خانواده‌ای نداری» از همون سال با مجید به این روستا اومدیم و زندگیمون رو همین جا شروع کردیم. یه زندگی عاشقانه. هر چند دست‌مون تنگ بود، اما همدیگه رو دوست داشتیم. آره فکر کنم هر دومون همدیگه رو دوست داشتیم. من اونقدر دوستش داشتم که با زحمت رو زمین کار می‌کردم، بچه‌داری می‌کردم، نان می‌پختم و می‌فروختم و خرج اعتیاد مجید رو در می‌‌آوردم و هرگز هم چیزی به روش نمی‌آوردم. مجید هم آنقدر من و بچه‌ها رو دوست داشت که وقتی دو سال پیش فهمید تو کل روستا انگشت نما شدیم و تو مدرسه بچه‌هامون رو به خاطر اعتیاد پدرشون مسخره می‌کنند، بی‌‌آن‌که حرفی بزنه گذاشت و رفت...

حتما این جنازه از اهالی روستاست. من و بچه‌هام، تو این دنیا کسی رو نداریم که برای مردنش نگران باشیم. بلند شدم. خواستم برم که افسر پلیس صدام کرد: «خانم کجا؟ نمی‌خواید جنازه رو ببینید.؟!» و بدون این‌که منتظر جواب من باشه پارچه روی جنازه رو کنار زد...

*         *         *

پیشانی مرد بیچاره زخمی بود، با این حال خیلی به نظرم آشنا می‌رسید. کمی مکث کردم. بعد به طرف جسد رفتم و کنار مرد نشستم. گونه‌های استخوانی‌اش بیرون زده بود. مثل گونه‌های مجید که تو صورت استخوانیش به خوبی مشخص بود. آخرین تصویری که ازش به خاطر دارم، تصویر مردی بود که برای آبروی خانواده‌اش می‌رفت. مردی که روی گونه‌هاش، ردی از اشک‌های دلتنگی بود. چشم‌هاش بسته بود، همان طور که چشم‌های مجید تو بیشتر لحظه‌های زندگی‌مون از نشئگی بسته بود. ابروهاش هنوز هم شکلی از کمان داشت. لب‌های نازکش بسته بود و مثل همیشه می‌شد لبخند محوی رو روش دید. دستم رو در میان موهاش فرو بردم. وقتی می‌رفت هنوز موهاش مشکی بود و حالا به زحمت می‌شد چند تار موی سیاه رو در سرش پیدا کرد. بی‌‌اختیار اشکم سرازیر شد و قطره‌ای از آن روی گونه مرد چکید...

صدای گریه جمعیت در باد می‌پیچید. همون طور که همیشه صدای پچ پچ‌های در گوشی‌شون به گوش می‌رسید. فکر نمی‌کردم که هرگز کسی برای نبودن مجید اشک بریزه. تو تمام این دو سال هیچ کس انتظار بازگشت او را نکشیده بود، به جز دخترم که هر وقت بارون می‌بارید، صورتش رو به شیشه پنجره می‌چسبوند. حتی خود من هم هرگز منتظر آمدنش نبودم. افسر پلیس نزدیک آمد. سرش رو به من نزدیک کرد و گفت: «شما این آقا رو می‌شناسید؟» با تردید نگاهش کردم و گفتم: «راستش... نمی‌دونم.» و دوباره به مردی که روبه‌روم دراز کشیده بود نگاه کردم. پیشانیش شکسته بود و خون زخم هنوز تازه بود. دوباره به افسر نگاه کردم و گفتم: «حالا شما مطمئنید که مرده؟» و افسر فقط سرش رو به نشانه تایید تکان داد.

بلند شدم و از میان جمعیت عبور کردم. افسر دنبالم اومد و گفت: «چی شد خانم؟! شناختینش؟!» نگاهش کردم، اما حرفی نزدم. باید فکر می‌کردم. باید به مجید فکر می‌کردم. به مردی که عاشقانه دوستش داشتم و کم کم فراموشش کردم. آنقدر که وقتی رفت، اصلا نفهمیدم و حالا عجیب مردی رو که آب همراه خودش آورده بود دوست داشتم. نمی‌دونم. شاید همیشه دوستش داشتم. همیشه... به جز وقت‌هایی که از فرط خماری دیوانه می‌شد و یکی یکی گوسفندها رو برای فروش می‌برد، یا روزهایی که خلقش تنگ می‌شد و بیخودی بچه‌ها رو می‌زد، یا آن روز که گاو رو برای فروختن می‌برد و من راهش رو بستم، یا آن شبی که خروس همسایه رو دزد برد و همه به من و مجید و بچه‌ها بد نگاه می‌کردند. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی دوستش داشتم. حتی گاهی که نون می‌پختم و چشم‌هام از دود تنور می‌سوخت، به خاطرش کلی اشک می‌ریختم. دلم براش تنگ شده بود.

*         *         *

اصلا نمی‌دونم این مرد چرا اینجا بوده و چه طور تو رودخونه غرق شده. شاید وقتی آب می‌خورده از خستگی در آب افتاده، شاید می‌خواسته آب تنی کنه. شاید کسی هلش داده و شاید هم خودش رو به آب سپرده تا گرد تنهایی از وجودش شسته بشه. به هر حال می‌دونستم از این به بعد، همه تو مدرسه هوای بچه‌ها رو دارن و دیگه هیچ کس بهشون نمی‌خنده. دیگه کسی به خاطر گم شدن یک خروس بهشون بد نگاه نمی‌کنه. دیگه مردم وقتی می‌بیننشون، توی گوش هم پچ‌پچ نمی‌کنند. اصلا شاید یک نفر هم دست نوازشی بر سرشون کشید. حالا که فکر می‌کنم، من مردی را که امروز آب آورد، خیلی دوست داشتم. همیشه دوستش داشتم.  باید برای بچه‌ها یک لباس سیاه، جور کنم. باید به خانه برم؛ شاید مردم برای تسلیت به خانه‌مان بیایند. شاید خانواده‌ام بعد سال‌ها طعنه و کنایه، برای داشتن همسری معتاد، این روزها برای دیدارم به روستا بیایند. نمی‌دانم، شاید اصلا گاو را فروختم و برای مجید یک مراسم درست و حسابی برگزار کردم. مراسمی که مجید لیاقتش را داشت.


mahdieh madani
عجب
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan