داستان زود دیر میشه

  • ۰۱:۱۸

هیچ نعمتی در دنیا پدر و مادر نمی‌‌شوند، اما گاهی اوقات بعضی از فرزندان چنان سرگرم کار و زندگی‌شان هستند که آنها را فراموش می‌‌کنند... امیدواریم این ماجرای واقعی برای بعضی از خوانندگان‌مان که چنین نگاهی به پدر و مادرهای‌شان دارند، تغییر پیدا کند...


من و برادر دو قلوم (ماهان) حاصل ازدواج پنجاه ساله پدر و مادری بودیم که سال‌ها در انتظار داشتن فرزند حسرت کشیده بودند اما به خاطر علاقه دو طرفه هرگز حاضر به جدایی از هم نبودند. تا این‌که به خواست خدا، من و ماهان بعد از سال‌ها انتظار به دنیا اومدیم. به گفته اطرافیان، مادرم موقع بارداری، بی‌نهایت زجر کشیده بود. چرا که هم، سن و سالش از بارداری گذشته بود و هم ما دوقلو بودیم و نیاز به استراحت مطلق داشت. اما به گفته خود مادرم، انگار توی اون روزها تمام دنیا از آن پدر و مادرم بوده، چون بعد از یک انتظار طولانی، خدا لطف کرده بود و در کمال ناباوری، نه یکی، بلکه دو فرزند بهشون عطا کرده بود!

هر چند، گاهی با خودم می‌گم، حیف اون همه زجری که مادرم برای به دنیا آوردن ما کشید و حیف اون همه زحمتی که پدرم برای به بار نشستن و بزرگ شدن ما تحمل کرد!!

به دلیل اختلاف سنی زیادی که بین ما و پدر و مادرمون بود کمتر می‌تونستیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم و بیشتر جذب دنیای خارج از منزل بودیم. تا جوان‌تر بودیم هر دو غرق دنیای مجازی و سفرهای مجردی و خوشگذرونی با دوستان‌مون بودیم و کمی که سن و سال‌مون بالاتر رفت غرق درآمد کلان و این جور برنامه‌ها شدیم! غافل از این‌که زندگی مادی ارزشش خیلی کمتر از معنویات هستش و ما این نکته رو خیلی دیر فهمیدیم. اونقدر دیر که دیگه جایی برای جبران نمونده بود! گاهی این ضرب‌المثل رو به شدت رد می‌کنم، این‌که می‌گن: «ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌س!» در صورتی که گاهی اوقات اونقدر زود، دیر می‌شه که حتی تو خواب هم جایی برای جبران باقی نمونه! و حسرتش تا ابد روی دلت سنگینی می‌کنه! زندگی من و برادرم ماهان هم به همین شکل بود. حسرتی به دل‌مون موند که جبرانش از محالاته! زود گذشت و ما دیر فهمیدیم!

*         *         *

بهتره برای توضیح بیشتر به سال‌ها قبل برگردم؛ یادمه یه روز مادرم باهام تماس گرفت و گفت می‌تونی غروب زودتر بیایی؟ پدرت کمی مریض حاله و بهتره معاینه بشه! اگه بتونی زودتر بیایی با هم می‌بریمش دکتر. اون روز با دوستان دوران دانشگاهم قرار داشتم. می‌خواستیم بعد از دو سال همدیگرو ببینیم و من متاسفانه مثل همیشه بهوونه‌ای آوردم و به مادرم گفتم: کارم تا شب طول می‌کشه، به ماهان بگو آژانس بگیره و با هم ببریدش.

مادرم عاجزانه گفت: مازیارجان، ماهان خونه نیست. گوشی موبایلشم جواب نمی‌ده. گفتم تو ماشین زیر پاته راحت‌تر می‌تونی بیای. اما باشه پسرم. اشکال نداره خودم یه جوری با آژانس می‌برمش!

لحظه‌ای دلم براشون سوخت. اما شیطان درونم نذاشت به عقلم رجوع کنم و برنامه شبم رو کنسل کنم. پیش خودم گفتم: خوب مگه چیه؟! فوقش با آژانس می‌رن و برمی‌گردن. منم به قرارم می‌رسم و به این فکر نکردم که شاید توی اون لحظات پدر و مادرم بیشتر از هر چیزی به وجود پسران‌شون نیاز داشته باشن! یه حضور معنوی ارزشمند که ما ازشون دریغ کرده بودیم و کمترین اعتراضی از جانب پدر و مادرمون نمی‌شنیدیم! و شاید همین امر ما رو گستاخ‌تر کرده بود! کاش برای یک بار هم که شده پدرم زیر گوشم می‌زد تا شاید لحظه‌ای به خودم می‌اومدم یا مادرم از آه مادرانه می‌گفت و لحظه‌ای پشتم می‌لرزید! اما ما همچنان در نادانی خودمون غرق بودیم و سکوت اون‌ها رو حاکی از رضایت می‌دیدیم و هرگز نفهمیدیم پشت این سکوت سنگین یک دنیا درده! و یک دنیا نارضایتی!

*         *         *

یک روز، من و ماهان تصمیم گرفتیم یک دورهمی دوستانه تو خونه بگیریم و دوستان‌مون رو دعوت کنیم. بعد از تصمیمات اولیه، ماهان با تردید رو به من کرد و گفت: راستی مازیار! مامان و بابا رو چی کار کنیم؟! جلو بچه‌ها خیلی ضایع می‌‌شیم که خونه باشن! منم چهره حق به جانب گرفتم و گفتم: حالا یک شب که هزار شب نمی‌شه می‌فرستم‌شون خونه عمه طلعت! هم به اینجا نزدیکه هم با هم راحتن! هنگام غروب که به خونه برگشتیم جریان رو برای پدر و مادرم تعریف کردیم.

هیچ وقت نگاه معناداری که پدرم به مادرم کرد رو از یاد نمی‌برم. اما هر دو بدون کوچک‌ترین اعتراضی پذیرفتند و با عمه طلعت هماهنگ کردیم.

مهمونی خوبی بود. حسابی خوش گذشت! من و ماهان تمام دوستان قدیمی که تو دانشگاه و در زمان سربازی باهاشون آشنا شده بودیم رو دعوت کردیم و دور هم تا صبح گفتیم و خندیدیم... و روزها به همین منوال گذشت...

یک روز صبح که تو اتاقم جلوی آینه طبق معمول در حال رسیدن به سر و وضعم بودم مادرم آروم وارد اتاقم شد و گفت: مازیار! یه کم بیشتر هوای پدرتونو داشته باشید! می‌دونم رو ماهان نفوذ داری و به حرفت گوش می‌کنه. باهاش صحبت کن و بگو به جای این‌که صبح تا آخرای شب، عاطل و باطل بچرخه یه کم به فکر پدرش باشه. من به جهنم اما پدرتون یه مرد! غرور داره! من شاید با اشک ریختن و غر زدن سر شماها خودمو خالی کنم اما پدرتون خیلی آرومه! دلم نمی‌خواد حسرت پسرای مردمو داشته باشه. همین چند شب پیش که خونه عمه طلعت‌تون بودیم نمی‌دونی دختر و پسرش براش چی کار می‌‌کردن!؟ اگه بدونی پدرت با چه حسرتی به پسرعمه‌ات نگاه می‌کرد. ما از خدامونه که شما دو تا همیشه شاد باشید و اطراف‌تون پر از دوست و رفیق خوب باشه اما گاهی یه نگاهی هم به خونه خودمون بندازید. ببین پدرت چقدر تنهاست... هر بار ازتون خواستم عصای دستش باشید پشت گوش انداختید اما خم به ابرویش نیاورد چون دوست‌تون داره. این رسمش نیست پسرم.

راستش حرف‌های اون روز مادرم که کمتر از زبونش شنیده بودم روی احساسات همیشه خفته من تاثیر گذاشت. اما باز هم تاثیری موقت!

من و ماهان تصمیم گرفتیم بیشتر در کنار پدر و مادرمون حضور داشته باشیم اما این حالت یکی دو ماه بیشتر طول نکشید تا این‌که من و به تبعیت من ماهان، در یک اقدام ناخواسته تصمیم گرفتیم از ایران بریم و یک تجارت پرسود در خارج از کشور راه بندازیم. این نهایت نامردی در حق پدر و مادری بود که حالا بیشتر از هر زمانی به کمک فرزندان‌شون احتیاج داشتند اما در اون روزها اونقدر به درآمد کلان و بیزنیس‌های بزرگ فکر می‌کردیم که چشم عقل‌مون کور شده بود!

وقتی آوازه رفتن ما تو خونه پیچید، مادرم به گریه افتاد و پدرم مثل همیشه سکوت کرد! رضایت‌شون برام مهم بود بنابراین تصمیم گرفتم تا روزی که کارها به صورت کامل انجام بشه و جوابش بیاد، حسابی در خدمت‌شون باشم و دست از پا خطا نکنم. قرار بود من چند ماهی زودتر از ماهان برای انجام کارها برم، بنابراین فرصت کمتری برای جبران گذشته داشتم! ولی غافل از این بودم که هرگز نمی‌تونم چندین سال بی‌وفایی رو در عرض چند ماه جبران کنم!

وقتی خبر قطعی اومد، عزم سفر کردم و در یک چشم بر هم زدن از خاک ایران جدا شدم.

دوری از پدر ومادرم، رنگ تازه‌ای از دلتنگی بود. تو غربت، نبودشون رو حس می‌کردم و کمبودشون، آزارم می‌داد! باهاشون در تماس بودم اما چه فایده! مطمئن بودم ته دل‌شون از من و ماهان راضی نیستن! اما مثل همیشه خودمو گول می‌زدم و به آینده‌ای دلخوش بودم که با دست پر به دیدن‌شون می‌‌رم و تمام گذشته رو جبران کنم.

چندین ماه بعد یعنی حدود یک سال بعد درست زمانی که تقریبا جا افتاده بودم، قرار بود مقدمات سفر ماهان فراهم بشه، خبری به گوشم رسید که باورش برام غیرممکن بود.

ماهان با اعتماد کامل به یکی از دوستان صمیمی‌اش، سرمایه‌ای که برای سفر فراهم کرده بود از دست داد! یکی از دوستانش با وعده سود کلان، سر ماهان رو کلاه گذاشته بود و با تمام دارایی ماهان و چندین قربانی دیگر از مرز خارج شده بود!

این خبر، یک شکست بزرگ برای ماهان و بعد برای من بود که فکر می‌کردم به زودی تنهایی‌ام به پایان می‌رسد! بعد از گذشت چندین ماه با در نظر گرفتن افسردگی ماهان تصمیم گرفتم دست از پا درازتر بار و بندیلم رو جمع کنم و برگردم.

دلم راضی به این کار نبود اما تازه فهمیده بودم زندگی کنار خانواده‌ام بیشتر از زندگی در غربت می‌ارزه! مخصوصا زمانی که بدونی اوضاع روحی خانواده‌ات به هم ریخته و میزون نیست!

برگشتم... بدون اطلاع. شاید دلم می‌خواست پدر و مادرم و حتی ماهان از دیدن یکباره من هیجان‌زده بشن و شادی یک سورپرایز جانانه رو تو چهره‌شون ببینم! اما... وقتی جلوی در خونه از تاکسی فرودگاه پیاده شدم و پارچه‌های سراسر سیاه رو سر در خونه دیدم زانوهام خم شد و کمرم شکست!...

اسم پدر نازنینم روی تمام پارچه‌ها خودنمایی می‌کرد! و اعلامیه‌ای که عکس اولین مرد قهرمان زندگیم رو به دیوار وصل کرده بود!

به کمک راننده تاکسی به داخل خونه رفتم و با دیدن چهره بهت‌زده ماهان بغضم ترکید! همسن من بود اما هزاران سال پیرتر! افسردگی حاد گرفته بود و حرف نمی‌زد!

نگاه کنجکاو همسایه‌ها، دوستان و فامیل رو حس می‌کردم اما هیچ چیز مهم‌تر از نگاه مادرم نبود! مدام توی دلم می‌گفتم یعنی باز هم نگاهم می‌کنه؟ یعنی منو می‌بخشه؟ مقابلش زانو زدم و دستش رو بوسیدم. هر دو اشک می‌ریختیم. دو روزی می‌شد که جای پدرم خالی بود! و مادرم به نشانه اعتراض نمی‌خواست توی مراسم پدرم حضور داشته باشم و این بدترین چوبی بود که خوردم! بعد از گذشت چهل روز، مادرم کم‌کم به دنیای اطرافش برگشت و حضور منو پذیرفت! تا اون روز شاید فقط چندین کلمه با من صحبت کرده بود! بعد از مراسم پدرم، تصمیم گرفتم ماهان رو برای مداوا به مراکز روان‌پزشکی معتبری ببرم و نگذارم وضعش از اینی که هست بدتر بشه! یک روز وقتی که از کلینیک برمی‌گشتیم، مادرم باهام تماس گرفت و گفت: مازیار، پدرت این اواخر مدام می‌رفت پایین تو انباری. وقتی هم که برمی‌گشت چشم‌هاش پر از اشک بود. الان یادم افتاد! هر بارم ازش می‌پرسیدم چی شده حرفی نمی‌زد! خودتم که می‌دونی من سال‌هاست به خاطر مشکل زانوهام نتونستم برم زیرزمین. اومدی یه سر بزن شاید یادگاری یا وسیله‌ای ازش باشه، اگه بود برام بیار بالا.

وقتی رسیدم خونه، ماهان رو فرستادم بالا و خودم به تنهایی وارد انباری شدم. خرده وسایلی قدیمی و البته یک چمدون سبز رنگ کهنه که دقیقا سر راهم قرار داشت و نیمه‌باز بود! با کنجکاوی تمام، در چمدون رو باز کردم و با دیدن محتویات درونش چشم‌هام سیاهی رفت!

پدر مهربانم، تمام دفترهایی که به دست‌خط من و ماهان بود و مربوط به دوران دبستان ما می‌شد درون یک چمدون قدیمی نگه داشته بود!...

درست یادم نیست چقدر زمان گذشت؟ اما با زنگ موبایلم به خودم اومدم و تازه متوجه اطرافم شدم. پدری که تمام عمر نشناختمش و همیشه با سکوتش، شرمنده‌ام کرده بود. باورم نمی‌شد در نبود من و اوضاع نابسامان ماهان به تنهایی سراغ چمدونی می‌رفت که یادگار کودکی فرزندان بی‌معرفتش بود! پدرم به دور از چشم ما تمام دفترچه‌هایی که مربوط به دوران دبستان من و ماهان بود یواشکی داخل این چمدون جمع کرده بود و به همین کاغذ پاره‌ها دلش را خوش کرده بود!

شاید مفهوم این کارش این بود که فقط کودکی ما رو قبول داشت و «هرگز بزرگی ما رو ندید!» چون بزرگی در کار نبود! ما نتونستیم دین‌مون رو به پدر و همچنین به مادرمون که دو سالی است کنار پدرم آرمیده ادا کنیم و به همین دلیل بود که منکر این ضرب‌المثل شدم؛ این‌که «ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌اس!...»

بلکه گاهی «اونقدر زود، دیر می‌شه» که جبران وقایع حتی در خواب هم امکان‌پذیر نیست!


سعید بیگی
سلام
بله واقعا گاهی چقدر زود دیر می شود! نویسا باشید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan