داستان کوتاه چشم آبی

  • ۰۲:۵۵

آخه فرامرزجان، من نمی‌فهمم تو هنوز نسترن را ندیده ای... چطور می‌گویی او را نمی‌خواهم؟



- مادرجان، چند دفعه باید بگویم... چیزی که می‌گویم برایم مهم است... خیلی هم مهم... چرا متوجه نیستید؟

- امان از شما جوان‌های امروزی... من که نمی‌دانم چه بگویم!

انگار قراره تو با چشم‌های همسرت زندگی کنی که شرط گذاشته‌ای همسر آینده‌ات باید چشم آبی باشد!

مادر این جمله را گفت و با دلخوری به آشپزخانه رفت. از یک سال پیش که در یک اداره دولتی استخدام شده بودم و حقوق خوبی هم دریافت می‌کردم، مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که مرا زن بدهد... راستش خودم هم بدم نمی‌آمد سرو سامانی بگیرم و تشکیل خانواده بدهم، اما از ابتدا دوست داشتم که زنم «چشم آبی» باشد و به همین دلیل به مادرم گفتم که برایم دختری دست و پا کند که چشم‌هایش آبی باشد.

یک ماه گذشت، اما تلاش مادر بی‌فایده بود. چراکه هر دختری را که او می‌دید، یا چشمانش آبی نبود و یا من و او به تفاهم نمی‌رسیدیم. این ماجرا یک سال ادامه داشت و کم کم سر و صدای مادر بلند شده بود و از من می‌خواست که دست از شرط و شروطم بردارم و از خیر دختر چشم آبی بگذرم. ولی من هم از خواسته خود کوتاه نمی‌آمدم و فقط علاقه داشتم که با دختری چشم آبی ازدواج کنم. این بگو مگو بین من و مادر ادامه داشت و هرکدام از ما سعی داشتیم که حرف خود را به کرسی بنشانیم.

*         *         *

مدتی گذشت تا این‌که روزی مادر با خوشحالی به خانه آمد و گفت که یک دختر فوق‌العاده خوب و مهربان و نجیب پیدا کرده است. بعد از شنیدن این مطلب اولین چیزی که پرسیدم از رنگ چشم‌های دختر بود. مادر با بی‌تفاوتی پاسخ داد که نسترن چشم و ابرو مشکی است و من هم در جا پاسخ منفی دادم.

دو روز دیگر هم گذشت و مادر رو به من گفت:

- فرامرز بالاخره چکار می‌کنی؟ جواب خانواده نسترن را چی بدهم؟

- من که جوابم را داده بودم. از نظر من همه چیز منتفی است

- چرند نگو، من با خانواده‌اش برای آخر هفته قرار گذاشته‌ام...

کم‌کم داشتم عصبانی می‌شدم. بالاخره با دلخوری گفتم:

- مادرجان، شما از طرف خودتان قرار گذاشتید... فقط یک جمله بگویید. فرامرز دختر «چشم آبی» می‌خواهد. همین! والسلام!

- پسرجان، من دلم می‌سوزد که به خاطر یک بهانه بی‌‌خودی، دختر خوبی مثل نسترن را داری از دست می‌دهی... اصلا هرکاری که دوست داری انجام بده... دیگه خسته شدم از تو...

مادر با دلخوری فراوان از اتاقم بیرون رفت و من موضوع را پایان یافته تلقی کردم. تا یک هفته مادر بامن قهر بود. اما احساس می‌کردم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و وقتی که از هفته دوم مادر بدون مقدمه با من آشتی کرد و حسابی هم با من گرم گرفت احساسم بیشتر قوت گرفت. چند روز گذشت تا این‌که دوباره مادر به نزدم آمد و گفت که یک دختر بسیار خوب و خانوم و نجیب به اسم نسترن را برایم پیدا کرده است.

ابتدا تعجب کردم و گفتم:

- مادر؟ من که درباره نسترن جوابم را دادم.

- نه بابا! این نسترن یک نسترن دیگر است. چشم‌هایش هم آبی است.

برایم جالب بود که این نسترن دوم هم تقریبا همان مشخصات نسترن اول را داشت. به جز رنگ چشم‌هایش.

خلاصه قرار و مدارها گذاشته شد و ما برای خواستگاری عازم منزل نسترن شدیم.

رنگ چشمان نسترن درست مثل دریا آبی بود و در همان جلسه اول چنان مجذوب و شیفته اخلاق و رفتارش شدم که بلافاصله پس از خروج از خانه آنها پاسخ مثبت خود را اعلام کردم. اما نمی‌دانم چرا مادر که همیشه برای ازدواج من آنقدر عجله داشت، این بار با خونسردی کامل برخورد کرد و به من گفت که بهتر است عجله نکنم و بیشتر با نسترن آشنا بشوم. پاسخ خانواده نسترن هم تقریبا مثبت بود، اما نمی‌دانم چرا همه بنا به دلایلی به من می‌گفتند که نباید عجله کرد.

آشنایی من و نسترن دو ماه ادامه یافت و در این مدت من طوری مجذوب رفتار و کردار و منش و تفکر و اخلاق او شده بودم که احساس می‌کردم نسترن نیمه گمشده من است و طی این مدت که بیرون می‌رفتیم پاتوق‌مان یک رستوران دنج بود...

این وضعیت ادامه داشت تا یک روز به او گفتم:

- نسترن نمی‌دانم چرا هر وقت حرف ازدواج  و تاریخ مراسم را می‌زنم، هم تو و هم خانواده‌ات و هم خانواده من، بحث را عوض می‌کنند و به موضوع دیگری می‌پردازند.

نسترن با همان چشمان آبی، نگاهی عمیق به من انداخت و پاسخ داد:

- واقعا دوست داری بدانی؟ بسیار خوب، فردا ساعت هفت بعدازظهر به همان رستوران همیشگی بیا تا برایت توضیح بدهم. کمی گیج شده بودم، اما پذیرفتم و تا فردا صبر کردم.

*         *         *

درست راس ساعت هفت وارد رستوران شدم. نسترن قبل از من آمده بود و وقتی او را دیدم به سمت او رفتم و پشت میز نشستم. اما از تعجب کم مانده بود شاخ دربیاورم، چراکه خبری از آن چشمان آبی نبود و چشم‌های نسترن مانند شب سیاه بودند... نمی‌‌توانستم حرف بزنم و نسترن هم که متوجه شده بود، شروع به صحبت کرد:

- بله! درست می‌بینی... من خودم هستم. اما نه با چشم آبی، بلکه رنگ چشم‌هایم سیاه است. یعنی از اول هم سیاه بود. در ضمن من همان نسترن اول هستم که مادرت صحبتم را کرده بود. در واقع اصلا نسترن دومی وجود ندارد.

آن قدر گیج و منگ شده بودم که با دهانی باز فقط توانستم بگویم:

- ببخشید، من اصلا متوجه نمی‌شوم... لطفا بیشتر توضیح بده.

- ماجرا از این قرار است که همان موقع مادرت همه چیز را به من گفت و من آنقدر عصبانی شدم که رفتم و لنز خریدم و این سوژه را پیاده کردم. فقط می‌خواستم غرور شکسته‌ام را ترمیم کنم و بهت نشون بدم که به راحتی می‌تونم تورو عاشق خودم کنم... حالا هم برو با دختری چشم آبی ازدواج کن!

نسترن این را گفت و رفت... چنان از کار او و نقشه‌اش عصبانی شده بودم که حد و اندازه نداشت... مخصوصا که می‌دیدم مادر هم در این بازی دست داشته است.

*         *         *

یک هفته گذشت و عصبانیتم تا حدی فروکش کرد، حالا که فکر می‌کردم می‌دیدم حق با نسترن و مادر است و شرط من بی‌مورد بود... چند روز با خودم کلنجار رفتم و بالاخره تصمیم آخر را گرفتم و بار دیگر به خواستگاری نسترن رفتم.

همان نسترن اصلی، اما این بار یک فرامرز دیگر با تفکری دیگر بود که به خواستگاری نسترن می‌رفت.

اکنون پنج سال از عروسی من و نسترن می‌گذرد و ما روز به روز بیشتر از قبل به یکدیگر علاقه‌مند می‌شویم. بله! من و نسترن احساس خوشبختی می‌کنیم. همین!


سعید بیگی
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan