داستان او را بردند

  • ۰۱:۰۷
هفته اول تعطیلات عید بود که کامران از دوستان قدیمی‌ام با من تماس گرفت... معمولا در تمام این سال‌ها ایام نوروز تهران هستم و از هوای پاک و خیابان‌های خلوت آن لذت می‌برم و فکر می‌کنم برای ما که ساکن ابرشهری مانند تهران هستیم تجربه شلوغی و ازدحام در شمال و جنوب و شهرهای توریستی در ایام عید، کار مفیدی به حساب نمی‌آید و به همین منظور در این روزها به سراغ دوستانی که در طول سال کمتر آنها را می‌بینم می‌روم و یا آنها به نزد من می‌آیند... کامران هم از آن دست دوستانم است که معمولا در ایام عید سراغی از هم می‌گرفتیم و دیداری تازه می‌کردیم... از این رو با تماس کامران قراری برای دیدار گذاشتیم و شب بعد، پس از صرف دیزی و استعمال قلیون شروع کردیم به حرف زدن...


حرف‌هایی از جنس یک سال بی خبری و او که در جریان این صفحه من و فیلم سینمایی که درباره اجنه ساخته بودم و سال گذشته هم در سینماهای کشور به نام «روایت ناپدید شدن مریم» به اکران درآمده بود قرار داشت، بحث را به این موضوعات کشاند و پس از چند دقیقه رو به من کرد و گفت:

- محمدرضا برات یه موضوع خوب دارم... فکر می‌کنم خیلی هم به درد فیلم بخوره!

-  ماجرا چیه؟

- ببین یادته که ما اصالتا جنوبی هستیم...

- آره خوب یادمه

- من چند ماه پیش به شهرمون رفته بودم و اونجا چیز جالبی شنیدم

- چه چیزی؟

- ظاهرا در یکی از روستاهای نزدیک شهر ما زن و شوهری بچه شون گم میشه و زن فکر می‌کنه که جن‌ها بچه‌اش رو بردن...

- همین طوری الکی؟

- نه بابا... البته من خیلی در جریان نیستم... اینو از زبون شوهر عمه‌ام شنیدم... ولی ظاهرا زن در زمان حاملگی جایی رفته بود که می‌گفتند محل سکونت جن‌هاست...

- چه جالب...

یک خط ماجرایی که کامران با شور در حال تعریف آن بود برایم خیلی جذاب آمد و برای همین با اشتیاق از او خواستم ادامه بدهد و کامران توضیح داد:

- وقتی اینو شنیدم یاد تو افتادم... به نظرم سوژه جالبیه... چه برای فیلم، چه برای داستان‌هات

- آره... خودت که اونارو ندیدی؟

- نه بابا... ولی خیلی دوست دارم ببینم‌شون

- تو دیگه چی شنیدی؟

- همین دیگه... اصلا می‌گن اون روستا محل سکونت اجنه هست و خیلی از آدم‌های اونجا جن زده شدن و یا تجربه‌هایی اینطوری دارند!

آنقدر از این موضوع تحریک شده بودم که ناخودآگاه روبه کامران کردم و گفتم:

- کامران... من دلم می‌خواد این زن و شوهر رو ببینم...

- باشه حتما... این دفعه که خواستم برم جنوب بهت می‌گم که باهم بریم

کامران که این را گفت، مکثی کردم و سپس گفتم:

- یه چیزی بگم نه نمیاری؟

کامران با تعجب پاسخ داد:

- چی؟

- توی همین تعطیلات بریم اونجا...

کامران با شنیدن این حرف با چشمانی متعجب رو به من کرد و گفت:

- چی؟ توی تعطیلات؟ شوخیت گرفته؟

- نه شوخی نمی‌کنم... خب در طول سال آدم هزارتا کار داره... چه زمانی از الان بهتر که تعطیلات هست و کاری نداریم... هم من با یه سوژه خوب مواجه می‌شم و هم تو توی تعطیلات اقوامت رو می‌بینی... یه چند روز می‌ریم و برمی‌گردیم و...

آنقدر برای کامران گفتم تا بالاخره توانستم راضی‌اش کنم و در نهایت دقیقا ابتدای هفته دوم کامران ماشینش را آتش کرد و عازم جنوب شدیم...

حوالی ده شب بود که رسیدیم جنوب و یکراست به خانه مادربزرگ کامران رفتیم... مادربزرگ کامران را می‌شناختم و قبلا او را دیده بودم... پیرزنی مهربان و خوش قلب و خونگرم که اگر ساعت‌ها هم با او حرف بزنی از هم صحبتی با او خسته نمی‌شوی...

مادربزرگ کامران که می‌دانست ما برای چه چیزی به جنوب آمده ایم بعد از خوردن شام رو به ما کرد و گفت:

- آقای لطفی، کامران می‌گفت که شما می‌خواهید رباب رو ببینید...

لبخندی زدم و رو به پیرزن کردم و گفتم:

- راستش من اسمش رو نمی‌دونم... ولی فکر کنم بله اونی که من می‌خوام ببینم رباب هست

- باید خیلی مواظب باشی!!

- مواظب چی؟

- کامران می‌گفت شما سال گذشته هم یه فیلم راجع به اجنه ساختی

- بله... درسته

- باید مواظب باشی که کاری به کارشون نداشته باشی... زیاد نباید سر به سرشون بذاری

لهجه و کلام و صداقت پیرزن آنقدر شیرین بود که با لبخند گفتم:

- نه... خیالتون راحت... کاری به کارشون ندارم

- این چیزی که من بهت می‌گم از سر نصیحت نیست... من توی این هشتاد سالی که از خدا عمر گرفتم چیزایی دیدم و شنیدم که شما جوونا متوجه نیستید...

- چه جالب

- اون زمان‌ها شهر ما اینقدر جمعیت و ساختمون نداشت... خیلی‌ها توی نخلستون‌ها جن زده می‌شدن... خیلی‌ها هم وقتی شبونه به دل جاده می‌‌زدن دچار اوهام می‌‌شدن

- بله ماجراهایی از این دست، کم نشنیدم...

- به هرحال مواظب خودت باش

- چشم، مواظبم... حالا راستی ماجرای این رباب خانوم چیه؟

- والا من که ندیدم‌شون... ولی از زبون آقا شهرام دامادمون یه چیزایی شنیدم و انگار تمام شهر هم در جریانن که بچه‌اش رو جن‌ها بردن!

- ولی شما که می‌گین از این چیزها زیاد رخ ‌داده... پس چطور داستان این زن اینقدر مهم شده؟

- به خاطر اون چاه لعنتی...

- چاه؟ کدوم چاه؟

- خیلی وقت بود که دیگه این چاه کسی از آدم‌ها رو نمی‌گرفت... شاید بیشتر از سی سال... ولی انگار...

- ببخشید ماجرای اون چاه چیه؟

- بیرون شهر... خیلی بیرون از شهر... حتی خیلی دورتر از اون روستایی که رباب و شوهرش علی داخلش ساکن هستند یه چاهی هست که قدیما ازش آب می‌گرفتن... قبل از این‌که آب لوله کشی بیاد... می‌‌گفتن شبا نباید رفت سر وقت اون چاه...

- چرا؟

- چون اجنه داخل اون چاه زندگی می‌کنن...

- چطور همچین چیزی می‌گفتن؟

- وا... زمان ما که نبوده... ولی از زبون مادربزرگم شنیده بودم که یه جن‌گیری نزدیک اون چاه خونه داشته و جن‌هایی را که به تسخیر در می‌آورده اونجا زندونی می‌کرده... اون جن‌ها هم که اونجا زندگی می‌کردن بعد از مرگ اون طرف، شروع می‌کنن به انتقام گرفتن از آدم‌ها!!

- عجب...

- تازه می‌گفتن از آب این چاه هم نباید خورد... چون طرف جن زده می‌‌شه... الان که دیگه سال‌هاست آب اون چاه خشکیده، ولی زمانی هم که آب داشت مردم فقط برای شست‌وشو ازش استفاده می‌کردن.

- خب حالا این رباب خانم و علی آقا چطوری گرفتار این چاه شدن؟

- ماجرا به سه سال پیش برمی گرده... زمانی که رباب، بچه‌اش رو حامله بوده... اون روستا خیلی کوچیکه و بیمارستان نداره... برای همین برای کارهای درمانی باید رفت شهر... ظاهرا یه شب خیلی زودتر از زمان موعود درد رباب شروع میشه و بچه می‌خواست به دنیا بیاد... اونا هم که آمادگی نداشتن، دستپاچه شبونه به دل جاده می‌‌زنن و راه می‌افتن که بیان شهر... ولی انگار ماشین علی وسط راه خراب می‌‌شه و درد رباب شدت می‌گیره... علی هم حواسش نبوده که ماشین کنار اون چاه آب هست، خلاصه رباب رو پیاده می‌کنه و رباب کنار همون چاه بچه رو به دنیا میاره و بعد علی فوری به شهر میره و دکتر میاره... خلاصه اون شب ختم به خیر می‌‌شه، تا این‌که بعدا همه متوجه می‌‌شن که بله رباب درست کنار همون چاه جن زده، بچه‌اش رو به دنیا آورده... بعد هم که ظاهرا بچه خیلی طبیعی نبوده و چیزهایی می‌دیده... تا این‌که چند وقت پیش یه روز رباب از خواب بیدار می‌‌شه و می‌بینه بچه نیست... هرجا رو هم که می‌گرده اثری از بچه‌اش پیدا نمی‌کنه... اهالی روستا که این ماجرا رو متوجه میشن به این نتیجه میرسن که بچه رباب و علی رو جن‌های داخل چاه بردن... رباب قسم می‌‌خورد که بچه، شب کنار خودش خوابیده بوده!!

حرف‌های پیرزن که تمام شد، همان طور مات و مبهوت مانده بودم... او چنان با اعتقاد این حرف‌ها را به زبان می‌آورد که چاره‌ای جز باور باقی نمی‌گذاشت... آنقدر کنجکاو بودم که نیم ساعت بعد که می‌خواستیم بخوابیم رو به کامران کردم و گفتم:

- کامران فردا حتما بریم اونجا... خیلی کنجکاو شدم اینارو ببینم

- باشه خیالت راحت... فردا بلافاصله بعد از صبحونه می‌‌ریم اون روستا...

*         *         *

فردای آن روز حوالی ساعت ده صبح بود که راهی روستا شدیم... حس عجیبی داشتم... با این‌که خیلی از این ماجراها و آدم‌ها را دیده بودم، اما نمی‌دانم چرا سرگذشت این زن و مرد برایم حس دیگری داشت...

حوالی ساعت یازده بود که روستا رسیدیم... روستایی کوچک و خلوت که تعدادی خانوار در آن زندگی می‌کردند... کامران از شب قبل تدارک همه چیز را چیده بود و شوهر عمه‌اش به او گفته بود که اگر وارد روستا شدیم، نزد چه آدمی برویم و بگوییم که از طرف چه کسی آمده‌ایم؟ برای همین مشکل چندانی نداشتیم و یکراست سراغ آقا نعیم را گرفتیم.

نعیم پیرمردی هشتاد و یک‌ساله بود که گوش‌هایش هم تا اندازه‌ای سنگین بود... مش نعیم با دیدن ما اخمی کرد و گفت:

- با من چیکار دارید؟

کامران پاسخ داد:

- از طرف آقا محسن اومدیم... از شهر

مش نعیم با شنیدن نام آقا محسن اخم‌هایش باز شد و گفت:

- بفرما... چیکار دارید؟

- می خواهیم رباب و علی رو ببینیم

- چیکارشون دارید بنده‌های خدارو؟

- این دوستم فیلمسازه... می خواد اونارو ببینه

- می خواین فیلم بگیرید؟

احساس کردم که نه که مش نعیم دوباره گارد بگیره... برای همین به میان حرف آنها پریدم و گفتم:

- نه مش نعیم... من اصلا نمی‌خوام فیلم بگیرم... فقط می‌خوام ماجرا رو از زبون خودشون بشنوم... چون راستش شبیه همین اتفاق برای اقوام من هم بوجود اومده.

مش نعیم ابتدا سکوتی کرد و سپس به چشمانم خیره ماند و گفت:

- جن وجود داره... اونا هستن... مراقب باش

نمی دانستم چی بگویم... برای همین سکوت کردم و سپس کامران رو به مش نعیم کرد و گفت:

- آقا نعیم حواس‌مون هست... مارو می‌برید پیش علی آقا و رباب؟

- دلم که نمی‌خواد... ولی روی حرف آقا محسن که نمی‌‌شه حرفی زد... ولی یه چیزی!

- چی؟

- من شماهارو می‌برم اونجا پیش علی... ولی اگر نخواست حرف بزنه دیگه به من مربوط نیست.

- باشه... شما فقط مارو ببر اونجا...

این را گفتم و سپس مش نعیم سوار ماشین کامران شد و راهی خانه علی و رباب شدیم...

خانه‌ای روستایی و قدیمی که در و دیوارهایش رنگ و رو رفته بود... از ماشین که پیاده شدیم صدای دعوای رباب و علی تا بیرون خانه می‌آمد... آقا نعیم اما بدون توجه به سر و صداهای این زوج به سمت درب خانه رفت و در همان حال رو به ما کرد و گفت:

- چیزی نیست... کار هر روزشونه... از وقتی پسرشون گم شده بساط‌شون همینه.

مش نعیم این را گفت و ادامه داد:

- همین جا باشید تا من برم داخل.

او این را گفت و سپس دق البابی کرد و وارد شد... چند دقیقه بعد مش نعیم از در بیرون آمد و پشت بند او مردی جوان و سیاه چرده مانند تمام مردم خونگرم جنوب بیرون آمد و با خشم رو به من کرد و گفت:

- چیه؟چی می‌خواین؟ فیلمبرداری؟

آمدم جواب بدهم که علی مجال پاسخ نداد و ادامه داد:

- چیه؟اومدین از بدبختی ما فیلم بگیرید؟

- نه آقا فیلم چیه؟

او اما توجهش به حرف‌های من نبود و یکراست به سمت من هجوم آورد و در همین حال رباب هم بیرون آمد و ناله‌کنان فریاد زد:

- چیه علی؟بذار همه بدونن که بچه‌مون رو جنا بردن.

علی با آمدن رباب به سمت او یورش برد و گفت:

- چرا کاهلی خودت رو گردن جنا می‌‌ذاری؟

دعوای آنها داشت شکل می‌گرفت که به میان دعوای آنها پریدم و گفتم:

- خواهش می‌کنم... به خدا من نه قصد فیلم گرفتن دارم نه چیزی... فقط اومدم ببینم ماجرا چیه؟می خوام از زبون خودتون بشنوم...

و سپس برای جلب کردن اعتماد آنها گفتم:

- برای یکی از اقوامم این اتفاق افتاده...

این را که گفتم آن دو کمی آرام شدند و سپس هر راهی که بلد بودم به کار بردم تا آنها را آرام و راضی کنم و پس از دقایقی رباب ماجرا را تعریف کرد:

- اون شب درد عجیبی به جونم افتاده بود... هنوز دو ماه تا زمان زایمان مونده بود... اما انگار اونا می‌خواستن که بچه رو بیرون بکشن... علی موتور داره، برای همین ماشین یکی از همسایه‌ها رو گرفتیم و عازم شهر شدیم، ولی وسط راه یه دفعه بنزین ماشین تموم شد... علی منو پیاده کرد و کنار اون چاه لعنتی گذاشت... دیگه چیزی نفهمیدم و بچه به دنیا اومد... علی هم رفت سریع از شهر دکتر آورد... ولی اون چاه همه رو قربانی می‌کنه... بعد که بچه مون رو بردن، شبی نیست که خواب‌شون رو نبینم که توی خواب دارن با پسرمون بازی می‌کنن و بهم می‌گن که اون مال ماست و جاش خوبه... اون دیگه برنمی گرده... اونا توی خواب بهم می‌گن...

در همین حال علی دوباره به سمت رباب هجوم برد و او را متهم به اوهام و دروغ کرد و گفت که رباب باعث گم شدن بچه شده است...

نیم ساعتی آنجا بودم... اما آنها آنقدر باهم دعوا داشتند که دیدم چیزی نمی‌توان از آنها بیرون کشید و برای همین از آنها جدا شدیم و به سمت شهر راه افتادیم... در طول راه هیچ حرفی بین من و کامران رد و بدل نشد، تا این‌که نزدیکی‌های خانه مادربزرگ کامران رو به او کردم و گفتم:

- کامران من می‌خوام اون چاه رو ببینم...

کامران نگاهی به من کرد و گفت:

- محمدرضا بی‌‌خیال...

- نه واقعا دلم می‌خواد اون چاه رو ببینم... از اینا که چیزی دستگیرمون نشد... بریم اونجا رو ببینیم.

- کی؟

- همین امشب

- چی؟ شب؟

- آره... شب می‌خوام برم.

*         *         *

کامران را آنقدر می‌شناختم که بلد بودم که چطوری او را راضی کنم و در نهایت بعد از خوردن شام بدون آن‌که به مادربزرگش حرفی بزنیم به بهونه گردش در شهر به جاده زدیم...

نیم ساعت بعد، به نزدیکی چاه مورد نظر رسیدیم... اعتراف می‌کنم که جو آنجا حسابی سنگین بود... خاک آنجا به پاهای آدم می‌چسبید... انگار که چیزی تو را به داخل چاه می‌خواد جذب کند... باد شدیدی شروع به وزیدن گرفته بود... همه جا را سکوت و تاریکی فرا گرفته بود... ترس را به راحتی می‌توانستم از چهره کامران در همان تاریکی تشخیص بدهم...

از ماشین که پیاده شدیم به سمت چاه رفتیم و من سرم را داخل آن فرو بردم... چاهی عمیق و تاریک که ته آن مشخص نبود... حتی وقتی که چراغ قوه موبایل را روشن کردم و داخل آن انداختم باز هم چیزی معلوم نبود... در همان حوالی چند خانه متروک وجود داشت... با دیدن خانه‌ها رو به کامران کردم و گفتم:

- اینجا رو کامران... احتمالا یکی از این خونه‌ها منزل اون یارو جنگیره بوده...

این را گفتم و به سمت یکی از آن خانه‌ها راه افتادم که کامران گفت:

- محمدرضا بیا بریم... من حس خوبی اینجا ندارم...

- الان می‌‌ریم...

به داخل یکی از خانه‌ها رفتم و گشتی در آن زدم... جز خاک و خرابی چیزی در خانه نبود... برای همین بیرون زدم... کامران حالا کمی دورتر به ماشین تکیه داده بود و سیگاری روشن کرده بود... با دیدن من گفت:

- بریم؟

- باشه.

این را گفتم و دوباره به سمت چاه رفتم که ناگهان در کنار چاه، از زیر زمین صدای خنده و بازی پسربچه سه چهار ساله‌ای را شنیدم... از ترس کم مانده بود سکته کنم... دوباره گوش‌هایم را تیز کردم و بار دیگر همان صدا را شنیدم... دیگر طاقت نیاوردم و به سمت کامران رفتم و گفتم:

- کامران شنیدی؟

- نه... چی رو؟

- صدای خنده و بازی پسربچه رو

کامران با شنیدن این حرف من، چشمانش گرد شد و با دستپاچگی سوار ماشین شد و رو به من کرد و گفت:

- نه محمدرضا من چیزی نشنیدم... سوار شو بریم تا اتفاقی نیفتاده...

من نیز سوار ماشین شدم... بعد که به خانه رسیدیم کامران قسم می‌خورد که چیزی نشنیده است و احتمالا من نیز در اثر داستانی که رباب و علی تعریف کرده بودند وقتی صدای باد داخل چاه پیچیده بود آن را شبیه به خنده و بازی یک پسر بچه تصور کرده‌ام...

دو روز بعد به تهران آمدیم... شاید حق با کامران باشد و من با شنیدن صدای باد در داخل چاه دچار توهم شده بودم... اما من آن صدا را به وضوح شنیدم و حس کردم... هرچند که نه کسی مرا با خود برد و نه اتفاقی برایم رخ داد...


سرباز کوچولو ...
دیشب داشتم داستان رو میخوندم از ترس رفتم پیش خواهرم خوابیدم 
هیوا جعفری
ایول یه داستان خوب
سعید بیگی
جالب بود. سپاس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan