داستان کوتاه خاطرات گمشده

  • ۰۰:۲۵

آن روز عصر برای آمدن به خانه عجله داشتم. دوست داشتم هر چه سریع‌تر به ایستگاه برسم. خوب می‌دونستم اگر این اتوبوس رو از دست بدهم، برای آمدن اتوبوس بعدی باید کلی معطل بشوم و تازه کلی هم تو ترافیک بمونم. امروز اولین حقوق زندگیم رو گرفته بودم و دلم می‌خواست با این پول برای مادرم یک هدیه بخرم.

برای مادری که این همه سال، بار زندگی ما را به دوش کشید و به جای گلایه از مشکلات، همیشه لبخند زد. وقتی به سر کوچه رسیدم، با دقت به ایستگاه نگاه کردم. ایستگاه خلوت بود، با سرعت بیشتری حرکت کردم و با عجله از تنها کسی که روی صندلی نشسته بود پرسیدم: «خانم اتوبوس اومده؟


پیرزنی که روی صندلی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود، با شنیدن صدای من، صورتش را بالا آورد. به چشم‌های من نگاه کرد. هیچ حرفی نزد. سرش را به اطراف چرخاند و بعد رو به من گفت: «ساعت چنده؟» نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زند. ته صدایش بغضی بود. به ساعت نگاه کردم و گفتم: «یه ربع به چهار» پیرزن دوباره سرش را پایین انداخت و بعد با گوشه روسری‌اش چشم‌هایش را پاک کرد.

پیرزن مدام به اطراف نگاه می‌کرد. یکباره دستش را به میله کنار نیمکت گرفت و به زحمت ایستاد، گردن کشید و سعی کرد کمی دورتر را هم نگاه کند، بعد با نا امیدی دوباره روی نیمکت نشست و این بار دیدم که یک قطره اشک از گوشه چشمش روی گونه‌اش نشست.... سرم را پایین انداخته بودم و به این فکر می‌کردم که چه هدیه‌ای می‌تواند مادرم را خوشحال تر کند که یکباره متوجه شدم پیرزن از جایش بلند شد. به چهره‌اش نگاه کردم. لبخند می‌زد و به امتداد خیابان چشم دوخته بود. به جایی که نگاه زن نشان می‌دهد چشم انداختم. مرد جوانی نزدیک می‌شد. نمی‌دانم چرا من هم لبخند زدم. داشتم فکر می‌کردم شاید بهترین هدیه برای هر مادری همین باشد. دیدار فرزند. اما مرد که نزدیک تر آمد، کمی آن سوتر نشست و روزنامه‌ای را که در دستش لوله کرده بود، باز کرد و مشغول خواندن شد. به پیرزن نگاه کردم. لبخند روی لب‌هایش خشک شده بود. خود را روی نیمکت رها کرد. سرش را پایین انداخت و دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت. یک قدم به سمتش رفتم. خواستم حرفی بزنم که دستش را به صورتش کشید. سرش را به سمت من چرخاند و با چشم‌های سرخ شده به من نگاه کرد و با صدایی که می‌لرزید پرسید: «ساعت چنده دخترجون؟» باز هم نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: «ده دقیقه به چهار» زن نفسش را با صدای بلندی شبیه آه بیرون داد و سری تکان داد.

با دندانش گوشه لب‌هایش را گاز گرفت و دوباره نگاهش پر از اشک شد. با اینکه اطراف چشم‌هایش را خطوط پر رنگی که نشان از گذر سال‌ها داشت، پوشانده بود، هنوز هم چشمان زیبایی داشت. چشم‌هایی که رنگ روشنش در انعکاس نور حلقه‌های اشک، درخشان‌تر هم به نظر می‌رسید. پیشانیش بلند بود و دست‌های کشیده‌ای داشت. پیش خودم تصور می‌کردم که حتما در جوانی بسیار زیبا بوده است، شاید به زیبایی مادر من.

*         *         *

کم کم ایستگاه شلوغ می‌شد و بر تعداد افرادی که سعی می‌کردند هر چه سریع‌تر از محل کارشان به خانه بروند، اضافه می‌شد. پیرزن هر چند دقیقه یک بار از جایش بلند می‌شد. به امتداد خیابان نگاه می‌کرد و دوباره نا امید روی صندلی می‌نشست. گاهی دست راستش را محکم بر پشت دست دیگرش می‌کوبید و زیر لب ذکر می‌گفت. دوباره به گوشه‌ای نگاه می‌کرد. چادرش را روی سرش جابه‌جا می‌کرد و بعد سرش را به سمت آسمان می‌گرفت و چشم‌های خیس می‌شد. ایستگاه لحظه به لحظه شلوغ تر می‌شد. همیشه این جور موقع‌ها از اینکه اولین نفر در صف هستم، در دلم خوشحالی عمیقی حس می‌کردم و با مسافرهای دیگر درباره کمبود وسایل حمل و نقل عمومی حرف می‌زدم، اما امروز تنها به آدم‌هایی نگاه می‌کردم که هر چند ثانیه یک بار به ساعت خود نگاه می‌کردند و بدون توجه به دلواپسی‌های زنی که روی نیمکت نشسته است، انتظار اتوبوس را می‌کشیدند.

به این فکر می‌کردم که خود من هم چه اندازه شبیه آنها هستم. بالاخره اتوبوس آمد. بلیطم را به راننده دادم و پایم را روی اولین پله اتوبوس گذاشتم. اما نمی‌دانم چرا برگشتم و به پیرزن نگاه کردم. خانمی که پشت سر من ایستاده بود با دلخوری گفت: «خانم مگه نمی‌خوای سوار بشی؟» نگاهی به او انداختم و بعد گفتم: «نه، ببخشید، من باید پیاده شم!» و بعد از میان انبوه آدم‌هایی که مدام غر می‌زنند: «خانم اول فکراتو بکن!...‌ ای بابا!... عاشقی؟!...» راه باز کردم و خودم را کنار پیرزن رساندم. دستم راروی شانه‌اش گذاشتم و پرسیدم: «مادر جان منتظر کسی هستی؟!» پیرزن به من نگاه کرد. مدتی سکوت کرد و بعد یکباره بغضش ترکید. بریده بریده گفت: «پسرم...» گفتم: «اینجا باهاش قرار داشتید؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «قرار؟!... نه مادر! با هم اومده بودیم بیرون. من خسته شدم. اینجا نشستم و او رفت که یک لیوان آبمیوه بگیره. نمی‌دانم چرا نیومد؟! می‌ترسم تصادف کرده باشه...» و بعد گریه‌اش شدت گرفت.

دیگر طاقت دیدن اشک‌هایش را نداشتم. با خوشحالی گفتم: «ناراحت نباش مادر! تو این خیابان یک آبمیوه فروشی بیشتر نیست. من میرم دنبالش. فقط بهم بگو چه شکلیه» پیرزن لبخندی زد. اشک‌هایش را پاک کرد و با خوشحالی کیفش را بیرون آورد و عکسی را به من نشان داد و بعد گفت: «خیر ببینی!»

لبخندی زدم. بلند شدم و به سمت آبمیوه فروشی رفتم، اما هیچ کس را ندیدم. خواستم به سمت ایستگاه برگردم اما پشیمان شدم. به صاحب مغازه گفتم: «آقا امروز کسی تو این خیابون تصادف نکرده؟! منظورم عابر پیاده است؟» با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «نه!!» بعد ادامه دادم «لطفا دو تا لیوان آب هویج به من بدید...»

*         *         *

با لیوان‌های آب هویج به سمت ایستگاه رفتم. پیر زن نا خودآگاه جستی زد و پرسید: «چی شد؟...» با لبخند گفتم: «حالا این رو بخورید گلوتون تازه بشه!... حتما جای دیگری رفته. شاید این محل رو بلد نیست... اصلا خونه شما کجاست مادر؟»

پیرزن دوباره روی صندلی نشست. با بی‌میلی یکی از لیوان‌ها را برداشت. کمی از آن را خورد. بعد همان طور که به روبه‌رو نگاه می‌کرد گفت: «اره راست می‌‌گی! اینجاها را بلد نیست. راه مون دوره... من که تهران رو بلد نیستم. دو سال پیش که زن گرفت هر چی داشت و نداشت فروخت تا بیاد اینجا زندگی کنه. چه می‌دونم وا...!» چند تا اتوبوس دیگر هم آمد و رفت. لیوان‌ها هم خالی شده بود. پیرزن هر چند دقیقه یک بار عکس توی کیفش را در می‌آورد و نگاهی بهش می‌انداخت و دوباره چشم‌هاش از اشک خیس می‌شد. برایم گفت که خیلی جوان بوده که همسرش را از دست داده و تمام عمرش را به پای پسر دو ساله‌اش گذاشته تا زیر دست ناپدری نیفتد... پسرش زمانی که در تهران سرباز بوده با دختری آشنا می‌شود و بعد سربازی، خونه پدری را در شهرستان می‌فروشد و به تهران می‌آید تا اینجا کار و زندگی کند. اما عروسش از زندگی با مادرشوهر پیرش راضی نیست و تقریبا هر شب با پسرش دعوا راه می‌اندازد. امروز صبح هم بعد از یک دعوای مفصل، پسرش او را بیرون آورده تا کمی بگردند، بلکه مادر کمتر غصه بخورد. سوار اتوبوس شدند و به اینجا آمدند. پسرش کمی پول توی کیفش گذاشته است و رفته تا برای مادرش آبمیوه بخرد، اما هنوز پیداش نشده... هوا داشت تاریک می‌شد و پیرزن هر چند دقیقه از من ساعت را می‌پرسید. حتی نمی‌توانست یک دقیقه روی صندلی بنشیند. نمی‌دونستم باید چه بکنم؟! نهایتا به او نگاهی کردم و گفتم: «مادر می‌خوای بریم پیش پلیس؟!» با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «پلیس برای چی؟!» آب دهنم را قورت دادم و ادامه دادم: «خوب شاید اونا بتونن پسرت را پیدا کنن..» کمی فکر کرد. بعد با نگرانی گفت: «می‌ترسم پسرم بیاد دنبالم، من اینجا نباشم.» نمی‌دانستم چی بگم. با بیچارگی ادامه دادم: «خوب نهایتا او هم میاد پیش پلیس...»

آفتاب، خودش را پشت شاخه‌های خالی، پنهان می‌کرد. آسمان سرخ شده بود و کلاغی که جوجه‌اش از لانه بیرون افتاده بود، بلند بلند قار قار می‌کرد. هوا سوز سردی داشت. دست‌های پیرزن را گرفتم و او را تا کلانتری محل رساندم.

ماجرا را تعریف کردم و دیدم چشم افسر نگهبان خیس شد. با مهربانی نگاهی به پیرزن کرد و گفت: «شما هم جای مادر ما! دور از جون شما چهل روز نیست که رفته. بچه‌ها هنوز بهونه مادربزرگ‌شون رو می‌گیرند. امشب رو مهمون ما باشید. ان‌شاءا... تا فردا پسرتون پیدا می‌شه...» و بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: «شما برو دخترم. نگران نباش...» به پیرزن نگاه کردم. می‌شد از پشت نگاهش دل شکستگی‌اش را دید. نگرانیش بیشتر رنگ نا امیدی پیدا کرده بود. شاید هم ترس... باید می‌رفتم. می‌دونستم مادرم تا حالا خیلی نگرانم شده. پیشانیش را بوسیدم و او را به خدا سپردم. از کلانتری بیرون آمدم. به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و آرزو کردم‌ای کاش هیچ کس خاطراتش رو تو هیچ ایستگاهی جا نگذارد.

... چند روز بعد، متوجه شدم، پسرش او را از روی عمد در آن ایستگاه تنها گذاشت و رفت تا با همسرش زندگی کند، باورم نمی‌‌شد، آن چه را که پلیس به من می‌‌گفت، او را به خانه سالمندان سپرده بودند و من هفته‌ای دوبار برای دیدن او به خانه سالمندان می‌‌رفتم...


هیوا جعفری
چ وحشتناک. چطوری دلش اومده یه پیرزن تنها رو تو خیابون ول کنه؟
😂مهسا😂 اا
:-( 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan