داستان عشقی که با دروغ پیوند خورده

  • ۰۱:۲۳

«برای فراموش کردنش هر کاری انجام دادم. خیلی دوستش داشتم و نبود او آزارم می‌داد. من به خاطر علی خودم را در این زندگی سیاه گرفتار کردم.»

این جملات زن تنها و سیه روزگاری بود که حتی خانواده اش هم دیگر حاضر به پذیرش او نیستند و او روزهای سختی را می‌گذراند. قرار نبود سهم مریم از زندگی فقط تلخی‌هایش باشد.


قرار بود با پسری که دوستش دارد ازدواج کند و روزهای خوبی کنار هم داشته باشند. صاحب فرزند شوند و کنار یکدیگر آنها را بزرگ کنند. اما همه چیز یک دفعه عوض شد .مریم روی صندلی چوبی نشسته و مثل هزاران زن دیگر از روزهای تلخ زندگی‌اش برای قاضی دادگاه‌ چنین می‌گوید: «هیجده سال بیشتر نداشتم که با علی آشنا شدم. او مردی جوان و جذاب بود. هر روز بعد از ظهر او را در محله مان می‌دیدم. هر زمان که از مدرسه به خانه باز می‌گشتم او را می‌دیدم که در یک مغازه خراطی کار می‌کرد. نگاه ما هر روز به هم گره می‌خورد، اما هیچ کدام از ما حرفی نمی‌زدیم. نمی‌دانم چرا زمانی که او را می‌دیدم، قلبم بشدت می‌تپید. در خانواده‌ای سنتی بزرگ شده بودم. داشتن ارتباط دوستی با یک پسر برای خانواده‌ام بسیار ناراحت‌کننده بود. یک سال، همین گونه سپری شد. روزهای تعطیلی اضطراب خاصی داشتم ،چون نمی‌توانستم او را ببینم و از خدا می‌خواستم تعطیلی‌ها زودتر تمام شود و دوباره علی ر ا ببینم.برایم فرد ناشناخته‌ای بود و می‌ خواستم بیشتر او را ببینم و از او بدانم. اما راهی وجود نداشت تا این که دیپلم گرفتم و همان سال وارد دانشگاه شدم .من در رشته طراحی صنعتی قبول شده بودم و ذوق ورود به دانشگاه باعث شده بود همه چیز را فراموش کنم.»

دختر جوان می‌‌گفت: زمانی که در دانشگاه ثبت‌نام کردم و یک ماه بعد برای شرکت در کلاس‌ها وارد دانشگاه شدم انگار زمان برایم ایستاد و هیچ چیز حرکت نمی‌کرد ،علی در برابرم ایستاده بود!! ما حالا با هم، هم دانشگاهی شده بودیم. او یک سال زودتر از من وارد دانشگاه شده بود. دیدارهای دانشگاهی باعث شده بود که تا بیشتر به هم نزدیک شویم. با هم رفت و آمد پیدا کرده بودیم. علی هر روز بعد از دانشگاه مرا تا خانه می‌رساند. من فکر می‌کردم مرد زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام و علی دیگر رهایم نمی‌کند. تا این‌که جمله‌ای که به خاطرش سه سال انتظار کشیده بودم به من گفت: «دوستت دارم.» شاید تا این لحظه که زنده‌ام به اندازه زمانی که این جمله را شنیدم هر گز احساس خوشبختی نکرده بودم. من همه چیز را تمام شده می‌دانستم. فکر می‌کردم علی وقتی شغل مناسبی پیدا کند حتما به خواستگاری‌ام می‌آید.

*         *         *

در آن زمان علی صبح به دانشگاه می‌آمد و بعدازظهر در مغازه خراطی کار می‌کرد. برایم سخت بود به این ارتباط بی‌هدف ادامه دهم. چون اگر والدینم می‌فهمیدند، بیچاره‌ام می‌‌کردند... اما عشق علی در وجودم قوی‌تر از این حرف‌ها بود. 4 سال گذشت و درس‌ تمام شد. من و علی شروع به کار کردیم. ما، در یک شرکت معتبر کارمان را آغاز کردیم. هر لحظه منتظر بودم که علی بگوید می‌خواهد به خواستگاری‌ام بیاید. اما یک روز با جعبه شیرینی به شرکت آمد و گفت با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کرده است. من فکر می‌کردم شوخی می‌کند اما گفته ‌هایش حقیقت داشت. علی حتی نامزدش را هم به من معرفی کرد. چند روز در شوک بودم. واقعا باورم نمی‌شد ،هنوز هم باور ندارم که چنین حادثه‌ای رخ داده است. نمی‌توانستم تحمل کنم. رفتار علی پایان زندگی من بود. دیگر دلم نمی‌خواست زنده بمانم. به همین خاطر دست به خودکشی زدم. اما پدرم روز حادثه به خانه آمد و نجاتم داد.

پس از سه روز بی‌هوشی در بیمارستان نجات پیدا کرده و زنده ماندم. زمانی که پدرم عکس علی را کنار تختم پیدا کرده بود ،از موضوع و علت خودکشی‌ام با خبر شد. پس از آن دیگر اجازه نمی‌داد سر کار بروم. علی از موضوع مطلع شد، اما حتی یکبار هم، حال مرا جویا نشد. حالا که زنده مانده بودم باید تلاش می‌کردم همه چیز را فراموش کنم.

سعی کردم او را فراموش کنم و با فرد دیگری ازدواج کنم تا شاید تلخی‌ها را فراموش کنم. پدرم بعد از بهبودی حالم اجازه داد به محل کارم بازگردم. خودش مرا می‌‌رساند و دنبالم می‌‌آمد... مدیرمان برای این که من با علی روبه‌رو نشوم، اتاق کارم را تغییر دادو به دفتر خودش برد. دیگر او به جای پدرم مرا به خانه می‌رساند. او مدتی بعد با ابراز علاقه‌مندی به من ،به خواستگاری‌ام آمد، اما خانواده‌ام به دلیل این که سن او از من بیشتر است با این وصلت مخالفت کردند، اما من با اصرار خودم تن به این ازدواج دادم. از آن موقع پدرم دیگر مرا به خانه‌اش راه نداد و من پس از ازدواج به خانه شوهرم رفتم و زندگی‌مان شروع شد.

*         *         *

بعد از ازدواج من معاون شرکت شوهرم شدم. من شوهرم را دوست نداشتم و تنها برای فراموش کردن علی تن به این ازدواج دادم. یک روز علی اجازه خواست تا همسرش در شرکت‌مان کار کند که شوهرم با این کار مخالفت کرد، اما من به دلیل این که هنوز علی را دوست داشتم با استخدام آن زن موافقت کردم. دو سال به همین منوال سپری شد تا این که یک روز متوجه تلفن‌های مشکوک و مکالمات پنهانی شوهرم شدم. او حتی دستگاه تلفن را عوض کرده و یک خط مستقیم در اتاقش گذاشته بود. شوهرم هر وقت به خانه می‌آمد، تلفن همراهش را نیز خاموش کرد و تمام این رفتارهای مشکوک او مرا نگران کرده بود. سعی می‌کردم بفهمم چرا این کار را می‌کند اما بی‌نتیجه بود. در آن روزها علی مرتب به دفتر شوهرم می‌آمد.

*         *         *

آخرین بار زمانی که علی از دفتر کار شوهرم بیرون آمد صدای فریاد شوهرم را شنیدم که می‌گفت اخراجت می‌کنم. اما علی اصلا ناراحت نبود تا زمانی که به من تلفن نکرده بود، نمی‌دانستم چه مشکلی پیش آمده است. علی به من زنگ زد و گفت: شوهرم همسر و فرزند در شهرستان دارد و این ماجرا را از من سال‌هاست پنهان کرده است. او حتی شماره تلفن آن زن را به من داد. حرف او را باور نکردم و تلفن را قطع کردم. شوهرم را دوست نداشتم اما شنیدن این حرف‌ها آزارم می‌داد. موضوع را پیگیری کردم تا این که متوجه شدم گفته‌های علی صحت دارد و او دروغ چنین بزرگی به من گفته بود. دیگر نتوانستم به این زندگی ادامه دهم، هر چند شوهرم قول داد که همسرش را طلاق می‌دهد، اما همان طور که به همسر اولش خیانت کرده بود، می‌توانست به من هم خیانت کند. من با همان چمدانی که وارد خانه شوهرم شده بودم از خانه او بیرون آمدم، با این که می‌دانستم خانواده‌ام حاضر نیستند دیگر مرا بپذیرند. آنها همچنان از دست من ناراحت بودند و در این مدت هم سراغم را نگرفتند. اما می‌خواهم بقیه عمرم را بدون شوهرم و تنها سپری کنم و خواستار جدایی از شوهرم هستم.


هیوا جعفری
داستان قشنگ و مفیدیه. لطفن بیشتر پست بگذارید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan