داستان کوتاه بازی کثیف

  • ۰۰:۲۰

با شیوا در یکی از سمینارهای روان‌شناسی آشنا شدم... او خبرنگار بود و من به عنوان یکی از مدعوین و سخنرانان در آن همایش بودم.

از همان دوران نوجوانی عاشق علم روان‌شناسی بودم... شاید باور نکنید اما در دبیرستان کتاب‌های روان‌شناسی را می‌خریدم و خودم آنها را مطالعه می‌کردم، این عشق و علاقه زیاد به روان‌شناسی باعث شد تا خیلی زود  در دانشگاه رشته روان‌شناسی را انتخاب کنم و در طول مدت تحصیل همچنان با اشتیاق درس می‌خواندم و واحدهایم را پاس می‌کردم که لیسانس خود را در مدت سه سال و نیم گرفتم و بعد هم با معدلی بالا درسم را تا مقطع دکتری ادامه دادم. من همچنان عاشق رشته‌ام بودم و در دانشگاه هم استادهایم می‌گفتند: «که تو با این علاقه و پشتکار در آینده‌ای نه چندان دور تبدیل به یکی از روان‌شناسان مطرح خواهی شد.»



آنها راست می‌گفتند چرا که چند سال بعد توانستم برای خودم در حیطه کاری‌ام اسم و رسمی دست و پا کنم، مطبم همواره شلوغ بود... من زندگی‌ام را وقف کارم کرده بود و همیشه از این سمینار به آن سمینار می‌رفتم و تا دیر وقت در مطب بودم. این موفقیت در کنار چهره خوب و قد بلند ذاتی‌ام که خداوند به من عنایت کرده بود باعث شد تا خیلی‌ها به من حسادت کنند و همچنین خیلی از دخترها به سمت من جذب بشوند!!

اما من کاری به کار هیچ کس نداشتم و سرم به کار خودم بود... نه از تعریفی ذوق زده می‌شدم و نه با زیرپا خالی کردنی برافروخته... معتقد بودم که اگر کار خودت را بکنی در نهایت موفقیت متعلق به خود توست. با این رویه زندگی من می‌گذشت تا این‌که در یکی از سمینارهایی که برای سخنرانی دعوت شده بودم، با شیوا آشنا شدم... شیوا خبرنگار یکی از روزنامه‌ها بود و من در همان جلسه اول عاشق زیبایی، متانت و معصومیت چهره او شدم.

نمی‌‌دانم شیوا هم متوجه نگاه خاص من به خودش شده بود یا نه... اما هر چه که بود بعد از جلسه به سمت من آمد و از من خواست وقتی را تعیین کنم تا او با من برای روزنامه‌شان مصاحبه‌ای بگیرد. از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و با وجود مشغله زیاد کاری‌ام، برای دو روز بعد در مطب با او قرار گذاشتم.

همان مصاحبه عاملی شد تا ارتباط من و شیوا گسترش یابد و من هر چی بیشتر با او آشنا می‌شدم، بیشتر شیفته کمالات و اخلاقیاتش می‌شدم و این بار من بودم که به شخصی حسادت می‌‌کردم.

شیوا دختر تنهایی بود، دختری از یک پدر و مادر بسیار معمولی و نسبتا فقیر که با کوشش خود درس خوانده بود و حالا در یک روزنامه به شکل پاره وقت خبرنگار بود و در کنار آن صبح‌ها هم در یک شرکت خصوصی کارهای روابط عمومی را انجام می‌داد.

*         *         *

من در زندگی‌ام به واسطه حرفه‌ای که داشتم زن‌ها و دخترهای زیادی را دیده بودم و چیزهایی به چشم دیده و به گوش شنیده بودم که شاید کسی باور نکند اما باید اعتراف کنم که شیوا برایم چیز دیگری بود... او حس ناب آدمیت بود و مانند نداشت. همین امر باعث شد تا به مرور عاشقش بشوم و ارتباط ما، روز به روز گسترده‌تر بشود.

کمی بعدتر فهمیدم که او نیز دلباخته من است و این عاملی شد تا من روی او جدی‌تر فکر کنم.

روزی که به شیوا پیشنهاد ازدواج دادم شوکه شد! برای چند لحظه سکوت کرد و بعد هم بی‌‌هیچ حرفی از دفتر بیرون زد. فردای آن روز شیوا در حالی که اضطراب در نگاهش موج می‌زد به مطب من آمد و گفت:

- ببین سعید من از ته قلبم عاشق تو هستم... این را هم می‌دونم که هر دختری آرزوی ازدواج با تو رو داره... تو جوونی... دکتری... معروفی و در حرفه خودت هم موفق و در عین حال هم وضع مالی خوبی داری اما همون طور که قبلا هم بهت گفته بودم، من هیچ کدوم از ویژگی‌های تورو ندارم... نه آدم موفقی هستم نه پول دارم و نه خانواده سطح بالایی دارم؛ پدرم کارگر بوده و مادرم هم خانه‌دار، با این وضعیت و اختلافی که بین ما هست، می‌ترسم در کنار تو قرار بگیرم.

با شنیدن این حرف از زبان دختری که تمام دنیایم شده بود لبخندی زدم و با مهربانی گفتم:

این چه حرفیه؟ تو تمام زندگی و تمام رویای من هستی... من کنار تو احساس آرامش می‌کنم... مگه من بچه هستم که بخوام با چشم بسته تصمیم بگیرم... کی گفته که تو ویژگی نداری؟ ... من شغلم روان‌شناسه و دخترها و زن‌های زیادی رو دیدم، تو با همه اونا فرق داری! تو همون کسی هستی که من دنبالش بودم، به من افتخار بده که در کنارت زندگی‌مو ادامه بدم... اشک شادی در چشمان شیوا پاسخگوی تمام پرسش‌ها و سوالات بود و بعد از آن، من و شیوا رسما نامزد شدیم و به واسطه این اتفاق، در تمام مراسم‌ها و کنار دوستان‌مان با هم بودیم و به دیگران معرفی می‌شدیم.

البته شیوا دوست و رفیق زیادی نداشت... همان طور که گفتم، شیوا ذاتا دختر تنهایی بود و صمیمی‌ترین دوستانش، مهبد و مریم بودند؛ خواهر و برادری که صاحب شرکتی بودند که شیوا صبح‌ها آنجا کار می‌کرد و به گفته شیوا مانند خواهر و برادر خودش دوست‌شان داشت.

من نیز در یکی از این رفت و آمدها با مهبد و مریم آشنا شدم و متوجه شدم که حق با شیواست... آنها خواهر و برادری بسیار دوست‌داشتنی و خونگرم بودند که آنها هم شیوا را مانند خواهر خود دوست داشتند و از تمام زندگی شیوا با خبر بودند همین باعث شد تا ارتباط من با آنها هم گسترش یابد.

*         *         *

هشت ماه بعد من و شیوا رسما ازدواج کردیم و خوشبختی ما تکمیل شد... شیوا دقیقا همان دختری بود که فکرش را می‌کردم و هر روز که از زندگی ما می‌گذشت من به خاطر این انتخاب بیشتر خوشحال بودم و خدا را شکر می‌کردم... شیوا انگیزه‌ام را در زندگی چند برابر کرده بود و شب‌ها با اشتیاق از مطب به خانه می‌رفتم و تا ساعت‌ها با او حرف می‌زدم.

احساس می‌کردم که دیگر در زندگی چیزی کم ندارم و این خوشبختی روز به روز به اوج  خود می‌رسید و این نوع زندگی تا سه سال ادامه داشت و همه چیز برای ما عالی پیش می‌‌رفت اما درست در سال چهارم زندگی‌مان بود که شیوا رفتارش تغییر کرد... او دیگر آن دختر سرزنده سابق نبود... یکی از ویژگی‌های شیوا که مرا همواره مجذوب او می‌کرد اعتمادی بود که به هم داشتیم؛ من حتی اگر ساعت دوازده شب به شیوا می‌گفتم که در مطب مریض دارم و مراجعه کننده‌ام هم دختری جوان است او بدون هیچ اعتراضی از من می‌خواست که با خیال راحت به کارم برسم و در طول این سال‌ها امکان نداشت که به یکدیگر شک کنیم همین رفتار او باعث شده بود تا من نیز هیچ چیزی را در زندگی‌ام از او مخفی نکنم و با او رو راست باشم.

او، اما در این اواخر رفتارش عوض شده بود... دائم از من بازخواست می‌کرد و می‌گفت که کجا هستم و چرا دیر به خانه می‌روم؟ در ابتدا این رفتار او را احساسی مقطعی تلقی کردم و بر این باور بودم که به زودی برطرف می‌شود و برای همین سعی می‌کردم تا حساسیت او را افزایش ندهم... شیوا اما دست‌بردار نبود... او نه تنها بهتر نشد که روز به روز هم بدتر و شکاک‌تر می‌شد و همین عاملی شد تا من نیز کم کم به رفتار او واکنش نشان بدهم و این اتفاقات سرآغاز اختلافات و دعواهای‌مان شد. دعواهای هفته‌ای یکبار به مرور تبدیل به دعواهای هر شبی شد و در کوتاه زمانی زندگی ما از بهشت مبدل به جهنم شد.

دیگر طاقت این وضعیت را نداشتم و برای همین در یکی از شب‌ها که من و شیوا دعوای سختی کرده بودیم با دلخوری و خشم رو به او کردم و گفتم:

- شیوا تو چه مرگت شده؟ چرا چند وقته اینطوری می‌کنی؟ درست مثل آدم حرف بزن ببینم دردت چیه؟

شیوا که در این مدت دائما گریه می‌کرد، این بار هم شروع به گریه کرد و بالاخره حرفی را زد که فهمیدم ناراحتی‌اش از کجاست...

- بسه سعید... بسه... اینقدر برای من فیلم نیا... من خوب می‌دونم که از ازدواج با من پشیمون شدی... خوب می‌دونم که داری منو تحمل می‌کنی و روت نمی‌‌شه طلاقم بدی... شاید حق داشته باشی به هرحال تو یه دکتر جذاب و مطرح هستی که همه آرزوشونه بیان سمتت!! ولی نامرد مگه من روز اول بهت نگفتم که من از این اختلاف‌ها می‌ترسم؟ یادته اون روزا چی بهم گفتی؟ گفتی تو با همه دنیا فرق داری و اینقدر بهم اطمینان دادی که آروم شدم... اما امروز چی؟ حالا چی؟ پس چی شد که تمام اون حرف‌هات یادت رفت؟ حتما برات دیگه تکراری شدم و تازه این اختلافات به چشم تو اومده...

از حرف‌های رگباری شیوا که تمام آنها را با گریه می‌گفت گیج شده بودم درست مانند بوکسوری که گوشه رینگ گیر افتاده باشد، نمی‌دانستم که چه کنم...؟ اما در عین حال کمی دلم برای شیوا به رحم آمده بود و برای همین لحنم را آرام‌تر کردم و گفتم: عزیزم این دری وری‌ها چیه می‌گی؟ کی گفته من از تو خسته شدم؟ کی گفته از ازدواج با تو پشیمون هستم؟ من هنوز هم عاشقت هستم...

شیوا اما با شنیدن این حرف نه تنها آرام نشد که شدت گریه اش هم افزایش یافت و ادامه داد:

- بس کن سعید... به من دروغ نگو... من خوب می‌دونم که با زنی به اسم مینو ارتباط داری.

دیگر حسابی گیج شده بودم و در همان حال گفتم: مینو؟ مینو دیگه کیه؟

- بسه سعید... بسه... من همه چیز رو فهمیدم

او این را گفت و با گریه به اتاق خود رفت و درب را بست.

*         *         *

از فردای آن روز گرفتاری من نه تنها کمتر نشد که بیشتر هم شد از فردای همان شب بود که من هر وقت به خانه می‌آمدم زنی از تلفن عمومی به موبایل یا خانه ما زنگ می‌زد و اگر من برمی‌داشتم شروع می‌کرد به قربون صدقه من رفتن و این‌که چرا امروز سر قرار نیامده‌ام و اگر هم شیوا برمی‌داشت می‌گفت: ببخشید اشتباه گرفتم و قطع می‌کرد!

من هم که هربار به زن اعتراض می‌کردم شیوا این رفتار مرا دال بر رد گم کنی قلمداد می‌کرد، دیگر برای من مسجل شده بود که فردی قصد از هم پاشیدن زندگی مرا کرده است... شیوا شاید به من مشکوک شده بود اما من که به خودم شک نداشتم و مطمئن بودم که چنین چرندیاتی صحت ندارد.

اما کی؟ این دقیقا همان پرسش بود که هر چقدر فکر کردم پاسخی برای آن پیدا نکردم... آخر من با کسی دشمنی نداشتم اگر هم کسی از حسادت می‌خواست چنین کاری بکند پس شماره خانه مرا از کجا پیدا کرده بود؟ من در طول زندگی‌ام هیچ وقت شماره منزلم را به کسی نداده بودم و تمام ارتباطات کاری‌ام به واسطه موبایل بود.

با خود فکر کردم که شاید یک آدم بیکار و بیمار روانی که از من کینه دارد به هر شکلی شماره منزل مرا پیدا کرده و دارد تیشه به ریشه زندگی‌ام می‌زند اما چه کسی؟ من که نمی‌توانستم دوره بیفتم و همه را مورد مواخذه قرار بدهم آن هم کسی که تا این حد حرفه‌ای و موذیانه نقشه خود را پیش برده که توانسته شیوا را این‌گونه مغلوب کند.

او هر کسی که بود، ظاهرا مقصد نهایی‌اش انهدام کامل زندگی من بود چرا که هر چند روز یکبار نقشه خود را بیشتر گسترش می‌داد و گامی جدیدتر برمی‌داشت و در نهایت یک ضربه محکم زد، مدتی بود که یکی از ایمیل‌های قدیمی‌ام که زمان زیادی بود با آن کار نمی‌کردم هک شده و باز نمی‌شد البته چیزی در آن ایمیل نداشتم و تقریبا بلااستفاده بود برای همین، من هم پیگیر باز پس گرفتن آن نشدم اما در یکی از شب‌ها که به خانه رفتم شیوا خشمگین بود و داشت چمدان خود را می‌بست با دیدن این صحنه از تعجب خشکم زد، علت را از شیوا جویا شدم اما او فقط فریاد می‌زد... دیگر طاقت نیاوردم و سرش داد زدم که این بچه بازی‌ها یعنی چی؟

او همان طور خشمگین رو به من کرد و گفت: من بچه بازی درمیارم؟ دیگه دستت رو شده آقا سعید!

او این را گفت و به سمت لپ‌تاپش رفت و آدرس ایمیل مرا که هک شده بود باز کرد و گفت:

- بفرما! بیا بخونش، ناخودآگاه به سمت لپ‌تاپ رفتم با دیدن ایمیلم، چشمانم سیاهی رفت؛ کلی ایمیل عاشقانه رکیک و حتی عکس‌های مستهجن بین مثلا من و آدرس ایمیلی زنانه رد و بدل شده بود... باورم نمی‌شد... به سمت شیوا رفتم و گفتم:

- شیوا اینا به خدا همش دروغه... این ایمیل من مدت‌هاست که هک شده، این کار یه آدم مریضه که می‌خواد تیشه به ریشه زندگی ما بزنه...

- بسه سعید... من احمق نیستم

او این را گفت و چمدانش را برداشت و به خانه پدرش رفت، من نیز که دیگر می‌دانستم شیوا امکان ندارد حرف مرا باور کند درست مانند یک انسان شکست خورده روی مبل وا رفتم.

دیگر درنگ جایز نبود باید به هر شیوه‌ای که می‌شد این آدم مزاحم و بیمار را پیدا می‌کردم برای همین از فردا دوره افتادم و لیستی تهیه کردم که متوجه بشوم این بازی کثیف کار کیه؟ در این بین حتی به نزد مهبد و مریم که در طول این سال‌ها با آنها حسابی صمیمی شده بودم، رفتم و ماجرا را تعریف کردم... مهبد با شنیدن داستان در حالی که حسابی ناراحت شده بود گفت: ای بابا! این شیوا چرا اینقدر ساده و بچه است؟

- نمی دونم چی بگم... ببینم تو به کسی مشکوک نیستی؟

- وا... سعید جان من نمی‌خوام گناه کسی را بشورم... بعید هم می‌دونم کار اون باشه اما از اونجایی که باید تمام احتمالات رو در نظر گرفت باید بگم که آرمین یکی از کارمندای شرکت مدت‌ها قبل خواستگار شیوا بود که شیوا بهش جواب منفی داد... شاید... نمی دونم

این حرف مهبد کبریتی بود بر بشکه باروت و عصر همان روز جلوی شرکت در حالی که حسابی عصبی و کنترل خود را از دست داده بودم به سمتش حمله ور شدم و تهدیدش کردم که اگر یکبار دیگر از این کارها بکند به پلیس شکایت خواهم کرد. از فردای آن روز هر لحظه عرصه بر من تنگ‌تر می‌شد... آبرویم نزد دوست و آشنا رفته بود، پدر و مادر شیوا با من قهر کرده بودند حتی پدر و مادر خودم هم حق را به شیوا و مرا مورد شماتت قرار می‌دادند و از سوی دیگر آرمین هم از من شکایت کرده بود. با این وضعیت عملا خود را یک بازنده حساب می‌کردم و تقاضای طلاق شیوا ضربه آخر این بازی بود... واقعا مسخره بود که به این سادگی داشتم زندگی‌ام را از دست می‌دادم و نمی‌توانستم بفهمم که باعث و بانی این ویرانی کیه؟!

آنقدر دلشکسته بودم و با گریه از خدا کمک خواستم که خدا صدایم را شنید و یک تماس تلفنی در شبی که فردایش قرار بود برای طلاق به دادگاه بروم ورق را برگرداند.

*         *         *

- آقای دکتر سلام... من نازنین هستم، همون دختری که عامل تمام این بدبختی‌های شما بوده... می دونم الان می‌خواهید گردن منو بشکنید ولی امشب وقتی که فهمیدم فردا قراره طلاق بگیرید، تنم لرزید! نمی‌‌دونم چرا؟

واقعا نمی‌دونم چرا؟ من دختر سالمی نیستم! من سال‌هاست که کارم تیغ زدنه ولی نمی‌دونم چرا امشب وقتی که یادم اومد سالگرد فوت مادرمه یه دفعه تنم لرزید! دیگه طاقت نیاوردم، این بود که زنگ زدم به شما تا تمام واقعیت رو بگم... تمام این نقشه‌ها کار مهبد بود... اون بود که بهم پول داد تا تیشه به ریشه زندگی تو و شیوا بزنم و از اونجایی که من کارم همینه، بهش گفتم خیال‌تون راحت... اتفاقا توی کارم هم موفق بودم... اما...

با شنیدن حرف‌های نازنین گویی که پارچی آب سرد را روی سرم خالی کرده‌اند از او خواستم تا همین حرف‌ها را جلوی شیوا هم بزند.

شیوا با شنیدن حرف‌های نازنین منگ شد... در همان حال که نازنین آنجا بود به مهبد و مریم زنگ زدم و به بهانه‌ای از آنها خواستم تا به نزد ما بیایند... مهبد که آمد با دیدن نازنین دست و پای خود را گم کرد اما در همان لحظه با چشمانی از حدقه درآمده چنان یقه‌اش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش که فرصت هیچ عکس‌العملی را پیدا نکرد و وقتی که دیگر همه چیز را از دست رفته می‌دید، اعتراف کرد که از همان اول عاشق شیوا بوده و برای همین به شیوا محبت می‌کرده اما آنقدر دست دست کرد تا مسیر ارتباط شان به سمت دیگری رفت که یکدیگر را خواهر و برادر هم می‌دانستند... مریم هم در جریان ماجرا بوده و می‌خواسته که حرف دل برادرش را به شیوا بزند که سر و کله من در زندگی شیوا پیدا شد و... صدای سیلی سنگین شیوا بر صورت مهبد پایان این بازی بود؛ بازی کثیف که اگر نازنین نبود منجر به نابودی زندگی ما می‌شد اگرچه این سیلی پایان آن بازی بود اما نگاه مهربان و توام با شرمندگی شیوا بعد از آن سیلی سرآغاز زندگی مجدد ما بود.


سعید بیگی
سلام
قلمتان نویسا! پاینده باشید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan