داستان زیبای نامزد بازی با لذت و ترس

  • ۲۰:۱۶

به ما گفته بودند دوران نامزدی دوران شیرینی است، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! خانواده مریم خیلی حساس بودند، از این خانواده‌هایی که حتی وقتی عقد کردیم باز هم مواظب‌مون بودن. یعنی اوضاع جوری شده بود که تا سرکوچه می‌رفتیم باز مهسا خواهر کوچیکه مریم هم باید باهامون می‌اومد! اون هم نبودش خود مامان مریم که سالی سه متر راه نمی‌رفت می‌گفت: چه خوب! من هم دلم می‌خواد یه خرده قدم بزنم! حالا این هیچی. بالاخره می‌اومد. دیگه بگو خب یه دو سه قدم جلوتر یا عقب‌تر راه برو مادر من! نخیر! درست وسط من و مریم راه می‌رفت و هر چیزی که من می‌گفتم مثل مترجم این اجلاس 1+5 کلمه به کلمه انتقال می‌داد، بعد هر چی مریم می‌گفت همونا رو به من می‌گفت! خیلی حال می‌داد! ته نامزدبازی بود! توی خونه هم همین داستان رو داشتیم، خیلی اجازه نمی‌دادن مریم بیاد خونه ما، من هم وقتی می‌رفتم مادرش قشنگ حضور فعال داشت.


یادمه یه شب رفته بودم خونه شون، تلویزیون داشت ستایش پخش می‌کرد، می‌دونستم عاشق سریاله، گفتم خوب وقتیه! می‌‌ریم دو کلمه خصوصی با نامزدمون حضوری اختلاط می‌کنیم. مادرجان سرگرم سریال بود، یک جوری عمیق رفته بود توی حس که من و مریم کیف کردیم! کلی حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و واسه آینده‌مون داستان بافتیم. از اسم بچه بگیر تا دکور اتاق خواب!

داستان کوتاه ملاقات با شیطان

  • ۱۷:۱۲

چند سال قبل دیپلم گرفتم، اما نتوانستم در رشته مورد علاقه‌ام در دانشگاه قبول شوم و ادامه تحصیل بدهم. بنابراین وقتی با سرکوفت‌های اطرافیان مواجه شدم، تصمیم گرفتم در همان رشته‌ای که قبول شدم ادامه تحصیل بدهم. اما اضطراب و دلهره یک لحظه هم رهایم نمی‌کرد.

همه دختران فامیل در رشته‌ای ببسیار خوبی در دانشگاه پذیرفته شده بودند و تنها من بودم که در این راه ناکام مانده بودم. نگاه‌های تحقیرآمیز اقوام و آشنایان از یک طرف و سرکوفتهای خانوده‌ام از طرف دیگر امانم را بریده بود، گاه مدت‌ها تنها در اتاقم می‌نشستم و بی‌صدا اشک می‌ریختم و به بخت بدم و شانس بدترم لعنت می‌فرستادم.



دائم کابوس می‌دیدم و نگرانی شدیدی داشتم. تا این که از طریق یکی از دوستانم با مردی فالگیر آشنا شدم و شنیدم او با قدرت جادویی اش می‌تواند من را بدون دردسر به خواسته‌ام برساند. همه دوستانم از او تعریف می‌کردند و می‌گفتند معجون‌هایش معجزه می‌کند. و سخت‌ترین ناممکن‌ها را، ممکن می‌سازد، با وجود این‌که از زمانی که به یاد داشتم، از هر چه فال و فالگیر بود، متنفر بودم، اما به دلیل شرایط بد روحی

داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی

داستان کوتاه تکرار بدبختی

  • ۰۲:۰۸

از دوران کودکی‌ام خاطره خوشی ندارم، حتی یاد آن روزها هم مرا آزار می‌دهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط منقل را برایش مهیا می‌کردم، در غیر این صورت کتک مفصلی می‌خوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.




۱۷ ساله بودم که مواد، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و اوضاع مالی خانه ما کمی بهتر شد. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا می‌کرد دانشجو است به خواستگاری‌ام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من با‌هادی نامزد شدم، اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!

داستان کوتاه اعتماد بی جا

  • ۲۰:۴۹

از همان روزهای اول ازدواجم با همسرم مشکل داشتم و از شانس من، پسرخاله‌ام آتش بیار معرکه شده بود و هر زمان که فرصتی گیرش می‌آمد، پشت سر شوهرم، بد و بیراه می‌گفت مثلا می‌خواست از من حمایت کند!!

چهار سال قبل با پسر یکی از اقوام ازدواج کردم، ولی از روز اول زندگی مشترک خود با شوهرم اختلاف داشتم. متاسفانه شریک زندگی‌ام مردی بی‌احساس، خونسرد و بی تفاوت بود و همیشه با نیش و کنایه مرا در حضور دیگران تحقیر می‌کرد.


او چندبار، مرا جلوی چشمان مادرم کتک زد و این مسئله باعث شد تا خانواده‌ام از او دلگیر شوند و پسر خاله‌ام که همیشه نسبت به من و خانواده‌ام ابراز محبت می‌کرد، می‌خواست خودش را کاسه داغ‌تر از آش نشان دهد.

اما من اجازه ندادم و گفتم با وجود یک بچه کوچک، دوست ندارم زندگی‌ام را از دست بدهم. تا این‌که من و شوهرم چند روز پیش مثل همیشه با هم جر و بحث کردیم و او دوباره مرا کتک زد.

داستان کوتاه سر به مهر

  • ۱۵:۱۹

تا سحر خوابم نبرد، درست مثل اکثر شب‌ها...! اما اشتهای خوردن سحری هم نداشتم. نمازمو که خوندم چشمام سنگین شد و به خواب رفتم.

صبح با صدای دلنشین مامان به زور چشمامو باز کردم و اولین تصویری که دیدم ساعت روی دیوار بود. دیرم شده بود. از جام پریدم و با استرس رو به مامان گفتم: چرا زودتر بیدارم نکردی! تا به مترو برسم کلی طول می‌کشه! مامان با چهره خواب‌آلود به طرفم اومد و گفت: دیگه نمی‌خواد بری خونه خانم  سلیمانی. هم راهش خیلی دوره، هم حقوقی که بهت می‌ده نسبت به کاری که براش می‌کنی کمه... مطمئنا اونم یکی دیگه استخدام می‌کنه چیزی که زیاده کارگر جوونه.



با تعجب نگاش کردم و گفتم: چی داری می‌گی مامان؟! همه زندگیم از این کار می‌چرخه.

 - یه جا نزدیک‌تر برات کار پیدا کردم. دیروز که سبزی‌های خانم صادقی رو براش بردم گفت یه خانواده ثروتمند، دنبال یه کارگر جوون می‌گرده که پاره وقت واسشون کار کنه.

با عجله یه کاغذ از جیب مانتوی کهنه‌اش در آورد و داد دستم؛ - بیا، این شماره خونه‌شونه. خانم صادقی می‌گفت خانواده محترم و آبرومندی‌ان. باید از همون روز اول زرنگ باشی و عُرضه تو نشون بدی.

داستان کوتاه ای وای مادرم

  • ۱۳:۴۲

آن روز تو دانشگاه، استادم بد جوری حالم رو گرفته بود. جلوی همه بچه‌ها آبروم رو برد و همه کلاس بهم خندیده بودند. آخر سر هم گفته بود که با این اوضاع این ترم می‌افتی. تمام راه، دلم می‌خواست با راننده تاکسی، خانمی که کنارم تو اتوبوس ایستاده بود و حتی گربه‌های تو کوچه هم دعوا کنم. خونه که رسیدم مامانم گفت: «معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیتو بر نمی‌داری؟ مثلا اسمش تلفن همراهه!...» انگار بهانه‌ای برای خالی کردن تمام دق دلی‌هام پیدا کرده باشم شروع کردم به داد و بیداد کردن «مگه چه کار کردم؟ بیا دخترای مردم رو ببین! پدر و مادرشون چه کارا که براشون نمی‌کنند! ماشین، موبایل آخرین مدل، تا کمر هم واسه


بچه‌هاشون خم می‌شن. اون وقت مامان ما برای ما یه گوشی در حد گوش کوب گرفته، اسمش رو هم گذاشته تلفن همراه و مدام می‌زنه تو سر ما. همش منو کنترل می‌کنه. دیگه خسته شدم. اصلا گوشیمو برنداشتم چون روم نمی‌شه جلوی دوستام از تو کیفم درش بیارم. تازه شهریه دانشگام هم عقب افتاده. اصلا من می‌خوام بدونم آدمی که نداره چرا باید بچه دار بشه که بچه‌اش آنقدر بدبختی بکشه...»

داستان کوتاه عشق و شله زرد

  • ۰۱:۵۸

پسرم چرا نمی‌خوای حقیقت رو قبول کنی؟ تو باید از فکر ثریا بیایی بیرون، اون تصمیم داره با پسر دایی‌اش ازدواج کنه، منم که به خاطر تو، به جای یک مرتبه چهار مرتبه باهاش حرف زدم، اما ثریا که مثل خودت تحصیلکرده است، وقتی مرتبه اول بهش گفتم پسرم از تو خواسته که در مورد ازدواجش با تو حرف بزنم، گفت: اجازه بدهید در این باره فکر کنم و دو روز بعد هم که منو تو حیاط دید، مثل یک دختر فهمیده و با شخصیت بهم گفت: «آقا اردشیر جوان خوب و با شخصیتیه که من مطمئنم هر دختری زنش بشه خوشبخت می‌شه، اما من...» و بعد توضیح داد که از نوجوانی دایی‌اش او را برای پسرش انتخاب کرده و الان هم به محض اینکه



دانشگاهش تمام بشه و برگرده شهرش، تصمیم داره با او ازدواج کنه و...

اینها را مادرم گفت تا آب پاکی بریزد روی دست من! نمی‌دانم، شاید هر کس دیگری جای من بود، برای همیشه از فکر دختری که چنین جوابی داده بود، بیرون می‌آمد! ولی من احساس عجیبی داشتم، احساسی که در ناخودآگاهم به من می‌گفت؛ مایوس نشو!

داستان کوتاه هدیه خداوند

  • ۱۱:۳۹

بیست ساله بودم که با ویدا در دانشگاه آشنا شدم... یک عشق افلاطونی و اسطوره‌ای که خیلی زود زبانزد کل دانشگاه شد.

من و ویدا رسما یک روح بودیم در دو بدن... بدون هم قادر نبودیم زندگی کنیم و چنان برای یکدیگر جان می‌دادیم که گویی لیلی و مجنون به قرن حاضر آمده اند و در اینجا زندگی می‌کنند. شاید فکر کنید اغراق می‌کنم و


یا در وصف عشق‌مان بزرگ نمایی می‌کنم، اما نه! این دقیقا همان چیزی بود که واقعیت داشت و من و ویدا، حاضر بودیم برای خوشحالی هم، هرکاری انجام بدهیم.

این راهم بگویم که نه من و نه ویدا انسان‌های خارق العاده و خاصی بودیم و نه این‌که چیزی برای ما با بقیه فرق داشت.ما هر دو دانشجوی رشته تغذیه بودیم و در یک دانشگاه درس می‌خواندیم. آشنایی ما هم خیلی ساده و معمولی بر سر یک بحث دانشگاهی در کلاس آغاز و عاملی شد برای این‌که، هر دو پی به روحیات و خلقیات یکدیگر ببریم.

داستان دعای خیر بابا

  • ۰۹:۳۸

- ... بابا این کار شما درست نیست!... این خونه حاصل یک عمر تلاش شماست!... نباید به خاطر راحتی بچه‌ها، اونو بفروشی!... نباید به خاطر یه حرف به زندگی خودت لج کنی! اگر مادر زنده بود نمی‌‌گذاشت این کار رو کنی؟

- ... نه دخترم!... مسئله لج بازی و اینا نیست!... اونا هم حق دارن!... وقتی می‌تونن با پول این خونه به کارشون رونق بدن چرا نفروشم؟... مگه من چقدر می‌خوام عمر کنم که راضی به سختی بچه‌هام باشم؟



... ولی هر کسی باید با تلاش خودش صاحب کار یا خونه بشه!... شما به اندازه خودتون به ما کمک کردین!... و اگه سعید و وحید مشکل دارن به خودشون ربط داره...!

*         *         *

خیلی تلاش کردم که پدرم را منصرف کنم اما نشد... از آن شبی که «راحله» همسر «سعید» آن حرف را زد، پدرم دگرگون شد. در کمال پررویی گفت: «شما توی این خونه گرون قیمت نشستین و حقوق بازنشستگی تون رو می‌گیرین و به این فکر نمی‌کنین که ما چه مشکلاتی داریم!»

و به این فکر نکرد که پدرم وظیفه‌ای ندارد!... اگر الان آرامشی دارد

Designed By Erfan Powered by Bayan