داستان تکیه بر باد

  • ۲۳:۴۲

در اتاقم نشسته بودم که 3 نفر خانم جوان حدود ساعت 7 و 30 دقیقه صبح به اتاق مشاوره مراجعه کرده و گفتند: نمی‌دانیم کدام یک شروع کنیم و از کجا بگیم، دیشب تا حالا نخوابیدیم و همش داشتیم فکر می‌کردیم و تصمیم می‌‌گرفتیم که کامبیز را بکشیم... یکی از آن 3 نفر شروع به صحبت کرد، من بیتا دانشجوی رشته پرستاری هستم. حدود 3 سال است که با شخصی به نام «کامبیز» از طریق دنیای مجازی دوست شده‌ام. من و کامبیز فقط از طریق تلفن و اینترنت با یکدیگر ارتباط داریم و حتی در این مدت من یکبار هم رو در رو او را ندیده‌ام. بعد از یک سال کامبیز به من گفت هر دختری که توی خیابان یا بازار ببینم فکر می‌‌کنم شکل تو است هر شب که می‌خوابم قیافه‌های مختلف به خوابم می‌آیند خیلی اذیت می‌شوم، حداقل عکس خودت رو برام بفرست.



وی در حالی که با گوشه دستمالش اشک‌هایش را پاک می‌کرد، ادامه داد: من هم توی این مدت هیچگونه بی‌‌ادبی از کامبیز ندیده بودم پس یک عکس 3 در 4 برایش فرستادم. وقتی کامبیز عکسم را دید خیلی قربون صدقه‌ام رفت و گفت دیگه شدی مال خودم من به مادر می‌گویم که به خانه شما زنگ بزند. فردای آن روز خانمی به خانه ما تلفن زد و به مادرم گفت من مادر کامبیز هستم...

داستان کوتاه و زیبای پدر

  • ۲۳:۴۵

صدای زنگ تلفن که بلند می‌شود من هم از رختخواب بیرون می‌‌آیم! این روزها شب و روزم به هم دوخته شده نمی‌دانم شب‌ها کی خوابم می‌برد که صبحانه و ناهارم می‌شود یکی!؟ آبجی ریحانه است، آن قدر جواب نمی‌دهم که می‌رود روی پیغام‌گیر.

- داداش محسن معلوم هست کجایی؟ مگه آدم عاقل از خانه‌اش قهر می‌کند؟ خودمانیم چی برامون گم گذاشته، کجای زندگی وجودش رو کمرنگ کرده کی گفته خسته‌ام... قند را از دهانم بیرون می‌اندازم لیوان سرد شده چای را پس می‌زنم، گوشی را بر می‌دارم و می‌گویم: آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی را بلد بود حرف من رو زمین نمی‌انداخت، چطور وقتی داداش صابر می‌خواست زن بگیره سوار مینی‌بوس شد، خطر جاده رو به جون خرید و تا مشهد رفت که فرزانه خانم رو خواستگاری کنه، صابر هم آن موقع دانشجو بود آقاجون هم بهش سرپناه داد هم از زن و بچه‌اش مراقبت کرد که صابر درسش تموم بشه و بره سرکار. ریحانه لبخند و بغضش قاطی می‌شود این را از لرزش صدایش می‌فهمم.


- آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی رو بلد نبود جوانی و مردانگی و عمرش رو پای بچه‌هاش فدا نمی‌کرد که سر پیری منتظر باشه. تا حالا تو این سن و سال چشم به در بدوزه، ببینه کی وقت‌مان خالی می‌شه یه سری بهش بزنیم! قضیه فرزانه هم فرق می‌کرد، غریبه نیست دختردایی مونه کسی که هم خودش رو خوب می‌شناختیم هم خانواده‌اش رو اما این دختر خانم چی؟

داستان زیبای لج بازی

  • ۰۰:۳۶

از خانه بیرون آمدم و درب را محکم کوبیدم. نمی‌توانستم بمانم و رفتارهای سرد و بی‌تفاوت «سپهر» را تحمل کنم. باید هر چه زودتر دور می‌شدم. کلید آسانسور را زدم.

«وای خدای من پس چرا نمیاد؟... یعنی براش مهم نیست؟...ای بابا این آسانسور کی می‌‌رسه؟... طبقه دوازدهمه؟... اگه بیاد هم فرقی نمی‌کنه! من که برنمی گردم!... تا بیاد پائین خیلی طول می‌کشه!... بهتره از پله برم... تقصیر خودمه!... منم باید مث دیگران رفتار می‌کردم!... آره... همین ساناز!... با نیم وجب قدش!... همه بهش می‌خندیدن!... اما دیدی چه جور زندگی شو جمع و جور کرد؟... شوهره عین موم تو دستاشه!... خیر سرش دکتره!... آره! حقمه!... هر چی می‌کشم حقمه!... ولی درستش می‌کنم!... نمی‌ذارم اینجوری بمونه!... هنوز اون روی منو ندیده!...



بدنم از درون می‌لرزید. در پاگرد بین طبقات ایستادم. بند کفش‌هایم را بستم و یواشکی نگاهی به بالا انداختم. هیچ صدایی نبود. دقت کردم که شاید صدای باز و بسته شدن دربی را بشنوم، اما ناامید شدم و راه افتادم.

شاید دنبالم بیاد، شاید هم نیاد!... اما اگه اصرار هم کنه برنمی‌گردم، باید بدونه با کی طرفه! اما نه! چقدر احمقم... چه فکرایی می‌کنم!...

داستان بوی خوب عروسی

  • ۲۰:۳۳

بعدازظهر بود، نسیم خنک بهاری خودش را از لای پنجره نیمه باز به درون اتاق می‌‌کشید. از پشت شیشه، تماشای رقص برگ‌ها دیدنی بود و آسمان ابری، هوای بارانی زیبایی را به جانم می‌‌ریخت. در همین حال و هوا بودم که صدای کشدار راحله مرا به خودم آورد... «عجیب حسی گرفتی.. بلند شو و یه دستی به پله‌ها بکش، بابا می‌‌گه، اگه خدا بخواد فردا مستاجرای جدیدمون اسباب‌کشی می‌کنن.» از جایم بلند شدم چون نوبت من بود که پله‌ها را جارو کنم و دستمال بکشم... همین طور که دست‌هایم را کش و قوس می‌‌دادم گفتم: «چند تا بچه دارن؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «هیچی... عروس و داماد هستن قراره عروس خانم جهیزیه‌اش را بیاره و چند روز بعد هم عروسی‌شونه. یعنی بعد از مراسم عروسی میان اینجا.»


از همان بچگی علاقه خاصی به کلمه عروس و داماد داشتم. حس زیبایی به تمام وجودم منتقل شد. با عجله برای انجام کارم آماده شدم. شب از نیمه گذشته بود و عروس و داماد در میان بدرقه و شادمانی مهمانان از پله‌ها، بالا آمدند. و من از این بوی خوب عروسی لذت می‌بردم، مادر که همیشه غریب‌نوازی می‌‌کرد با ریختن نقل و نبات از آن دو کبوتر عاشق استقبال کرد. آن شب نتوانستم صورت عروس خانم را ببینم. اما داماد جوان حدودا سی ساله بود، قدی بلند و لاغراندام داشت. از آن شب به بعد هرازگاهی، مادر از دست‌پخت خودش برای آنها هم می‌‌فرستاد، البته بیشتر برای شام، می‌‌گفت: «تازه عروس ممکنه بلد نباشه غذا بپزه» و می‌‌داد من براش ببرم.

داستان زیبای پاداش محبت

  • ۰۰:۴۳

بیست و یک ساله بودم که نادر به خواستگاریم آمد. قبل از او نیز تعدادی خواستگار داشتم. اما هیچ‌کدام را یا خودم یا خانواده نپسندیده بودیم. یکی دوتای‌شان هم که پسند ما افتاد، خودشان ظاهرا از من خوششان نیامده بود.

روزی که نادر به اتفاق مادر پیرش به خواستگاریم آمد، در آشپزخانه به اتفاق خواهرهایم از خنده دل درد گرفته بودی


جوانی که خواستگارم شده بود صاحب این مشخصات بود: «بیست و پنج ساله، پس از هشت سال ترک تحصیل، داشت سال آخر دبیرستان را می‌خواند فرزند یک زن و مرد روستایی بود، و پنجمین فرزند از هشت فرزند خانواده. فقط نادر به اتفاق مادرش در تهران زندگی می‌کردند و بقیه در روستا به همان زراعت و چوپانی مشغول بودند.

داستان زیبای عشق یک روزه

  • ۰۱:۳۳

درسم خوب بود، از همان روزهای اول مدرسه شاگرد خوب و با انضباطی بودم و همیشه بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم. از حق نگذریم پدر و مادر خوب و دلسوزی هم داشتم. از هیچ کاری برای رفاه و آسایش ما دریغ نمی‌کردند. پدرم همیشه می‌گفت: «تو درستو بخون، نگران خرج تحصیل نباش، اگر پول کم بیارم حاضرم لباسمو هم بفروشم» خیلی زحمت می‌کشید. کارمند ساده یک شرکت تبلیغاتی بود، اما گاهی تا دیر وقت می‌ماند تا اضافه کاری کند. من هم همیشه دلم می‌خواست مایه افتخار پدر و مادرم باشم به همین خاطر همچنان درس می‌خواندم تا بهترین باشم.

با علاقه و پشتکار، همان سال اول دانشگاه قبول شدم و در همان رشته مورد علاقه‌ام شروع به ادامه تحصیل کردم. یک سال اول که گذشت بیشتر و بیشتر به درس و دانشگاه علاقمند شدم روزهای اول سال دوم بود هر بار که از پیاده‌رو به سمت در بزرگ دانشگاه می‌رفتم سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم، با اولین احساس، قلبم به شدت  تپید و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد به همین خاطر قدم‌هایم را تندتر کردم تا زودتر به دانشگاه برسم.



این ماجرا تا چند روز اتفاق افتاد تا این‌که یک روز صدای مردانه‌ای از پشت سرم گفت: «به خدا قصد مزاحمت ندارم می‌شه لطفا بایستید؟» این‌بار تا خود دانشگاه دویدم، دوستم مریم تا مرا دید پرسید: «چی شده دختر مگه جن دیدی؟!» بریده بریده گفتم: «یه پسره...می خواست...حرف بزنه!»

داستان ترس از آب

  • ۱۹:۱۵

همسرم منیژه مثل همیشه رفت سراغ صفحه آخر مجله، همیشه اول از همه ستون طالع‌بینی رو می‌خوند تا خیالش بابت سرنوشت من و خودش و دیگران راحت بشه.

مجید گوش کن ببین برای متولدین آبان چی نوشته، در این هفته خبر خوشی شما را غافلگیر خواهد کرد، شما با یک پیشنهاد کاری غیرمنتظره مواجه می‌شوید که باید آن را جدی بگیرید، سعی کنید در بین کارهای روزمره تان برنامه‌های تفریحی را هم بگنجانید، یک سفر کوتاه مدت می‌تواند روحیه شما را عوض کند، به ظاهرتان بیشتر اهمیت بدهید، مردم بر اساس ظاهر شما قضاوت می‌کنند، پس به خودتان بیشتر برسید و در وضع خورد و خوراک‌تان تجدیدنظر کنید.



چشم‌هایم از تعجب گرد شده بود. با هیجان به منیژه نگاه کردم و پرسیدم: همه این‌ها توی یه هفته اتفاق می‌افته؟ من در کل زندگی‌ام این قدر تغییر و تحول نداشتم، شغلم از اول دندون پزشکی بوده، ظاهرم هم همین بوده...

داستان خانواده شگفت انگیز

  • ۰۰:۲۰

بابام عصبانی که می‌‌شه مثل این فیلما یه د‌فعه روزنامه‌ای که د‌ستشه رو مچاله می‌کنه و د‌و سه تا (بیبببببببببببببب)! می‌گه و بعد‌ که ما زهره ترک شد‌یم که چی شد‌ه خیلی عاد‌ی تو چشم‌مون نگاه می‌کنه می‌‌گه:

- مرد‌م شانس د‌ارن! والا شانس د‌ارن!

فرقی هم نمی‌کنه که موضوع چی باشه! اگه روزنامه بنویسه که توی اند‌ونزی یه ببر اومد‌ه سه تا کرکود‌یل رو خورد‌ه بابا قاطی کنه می‌گه مرد‌م شانس د‌ارن!



اگه تو آفریقا د‌عوا بشه بین قوم توتسی توسی و موتوموتو و شش نفر با بیل بزنن همد‌یگه رو به چهار قاچ مساوی تقسیم کنن باز بابا حالش گرفته بشه د‌و سه تا حرف بیب د‌ار می‌زنه و می‌گه مرد‌م شانس د‌ارن! مامانم چیزی ازش نپرسید‌. همه مون می‌د‌ونستیم باز یه چیزی د‌ر مورد‌ یارانه خوند‌ه فیوزش پرید‌ه! حالا وسط این اوضاع بحرانی «مونا» خواست خود‌شو لوس کنه گفت:

- بابایی! اگه من بمیرم چیکار می‌‌کنی؟!

داستان بیکاری

  • ۰۰:۴۲

 آقا چرا این شیشه رو کشیدید بالا؟ هوا خوبه دیگه



اینو مسافری که پشت سرم نشسته بود گفت.

- یه پیچ‌گوشتی چیزی بده درستش کنم واست عمو!

از تو شیشه نگاش کردم. هیجده نوزده سالش بیشتر نبود. صورتش سوخته بود. مثل کسی که خیلی وقته زیر آفتاب بوده باشه. موهاشو هم کوتاه مدل سربازی بود. گفتم:

- آقا هوای بهار اینطوریه. یه روز سرده یه روز گرم. درستش می‌کنم خودم.

 

دانلود کتاب بسیار زیبای عروس فریبکار

  • ۲۳:۵۸



زینیا زنیست بسیار جذاب و باهوش , زنی که وارد زندگی زوج های دیگر می شود مردها را جذب خود می کند زندگی زنها را از هم می پاشد و بعد مردها را مثل یک تفاله دور می اندازد . زینیا فقط دروغ می گوید کسی درباره اصلیت او چیزی نمی داند . کتاب در هیچ فصلی اشاره مستقیمی به خود زینیا ندارد بلکه با بررسی زندگی قربانیان او و اینکه چه چیزی باعث می شد شوهرانشان انها را ترک کنند و به سوی زن دیگری بروند ما را با زینیا اشنا می کند .


Designed By Erfan Powered by Bayan