داستان شاهزاده من با اسب سفید

  • ۰۲:۱۱

تا هفده سالگی در پرورشگاه بودم. در طول این مدت اگرچه چند بار خانواده‌هایی مختلف برای بردن من به خانه شان داوطلب شده بودند، اما من هرگز با هیچ کدام‌شان زندگی نکردم. البته دو بار به خانه این افراد هم رفتم، اما هیچ وقت بیشتر از 48 ساعت- و بار دوم هفت روز- نتوانستم نزد آنها زندگی کنم.



دلیلش بر می‌گشت به این‌که من بر خلاف بسیاری از دخترهای دیگر که در پرورشگاه زندگی می‌کردند و خود من هم تشویق‌شان می‌کردم، اصلا دلم نمی‌خواست یک خانواده غریبه را به عنوان پدر و مادر خودم بپذیرم. البته دوست داشتم روزی صاحب یک خانواده بشوم، به کسی بگویم پدر و یک نفر را مادر صدا کنم و چند دختر و پسر از جان عزیزتر را به عنوان خواهر و برادر داشته باشم و با این جمع بر سر سفره بنشینم و... آری، من نیز همه اینها را دوست داشتم، اما نه به عنوان وصله‌ای!

داستان آرزوی برباد رفته

  • ۰۰:۳۰

شب بود و سرمای شب لرزه بر اندامش انداخته بود. دستانش آنقدر می‌لرزید که نمی‌توانست آتش برساند. یاد دختر کبریت فروش افتاد که در سرمای یک شب برفی دانه دانه کبریت‌هایش را روشن می‌کرد که گرم شود. با هر آتش، نیز به روزیایی که در ذهنش ساخته بود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

دلش برای زندگی‌اش تنگ شده بود. البته اگر اسمش را بتوان زندگی گذاشت. اما بهر صورت از این آوارگی برایش بهتر بود. سه چهار ماهی می‌شد که خانه‌اش را ترک کرده بود. کسی را نداشت جز خواهر کوچکش. خواهری که از همه کس به او نزدیک‌تر بود و بیشتر از همه به او اعتماد داشت. نمی‌دانست چه کرده بود که باید کارش به اینجا می‌رسید.



درست به خاطر نمی‌آورد شش یا هفت سال پیش بود شاید هم بیشتر و یا کمتر، زمانش هر چه بود مگر مهم بود. سری از تاسف تکان داد. یعنی تمام خواهران دنیا این‌گونه‌اند؟!

نخستین سفرش همراه دوستان دانشگاهی‌اش بود. چه سفر خاطره‌انگیزی شده بود. اما حیف، کاش سمیه هیچ‌گاه با آنها به این سفر نمی‌رفت. افسردگی او روی تمام گروه تاثیر گذاشته بود. آخر هم پس از بازگشت از سفر کار خودش را کرد. خودکشی او شوک بزرگی به گروه شان وارد کرده بود. هیچ کس باورش نمی‌شد. شاید اگر مادر آرزو زنده بود نه دچار افسردگی می‌شد و نه این‌که نامادری‌اش او را به حد جنون نمی‌رساند تا بخواهد دست به خودکشی کند. آرزو آهی از ته دل کشید. سمیه تنها 20 سال داشت که از این دنیا رفت. حیف چه زود چشم روی دنیا بست. اما چه حیفی، خوش به‌حال او. حداقل از نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش پشت پا نخورد...

داستان بی نهایت عشق

  • ۱۴:۵۴

 - متشکرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می‌کنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از کشور زندگی می‌کنه یه برادرم که با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار کار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی که (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت کی از پدر و مادر نگهداری می‌کنه...


- خودم... آقای فرحزادی... من تقریبا سه چهار ساله که به این وضعیت عادت کردم. یعنی از وقتی که برادر کوچکم هم ازدواج کرد و رفت، البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش که پدرم سکته کرد و زمین‌گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می‌کردیم و بعدشم که از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم که متاسفانه تصادف کرد و از اون به بعد علی رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی کارهای شخصی شونو نمی‌تونستن انجام بدن من فقط کمک می‌کردم.

داستان رویایی بی پناه

  • ۲۲:۵۸

زهرای من فقط 9 سالش بود. یه دختر آروم و خوشگل. مثل فرشته‌ها بود. یه عروسک داشت که اگه شبا تو بغلش نمی‌گرفت نمی‌تونست بخوابه. اون عاشق باباش بود اما...

رویا دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرمای شب به صورتش سیلی می‌زد اما او انگار هیچ چیزی احساس نمی‌کرد. علی دست‌های مادرش را گرفت.

- غصه نخور مامان، بابا به اون چه که باید برسه رسید. روح زهرا هم آروم گرفته دیگه.



- زهرای من کجاست... مادر؟ زیر خروارها خاک خوابیده، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه طاقت ندارم.

- مامان جان اینطوری نکن. این جوری، هم خودت رو اذیت می‌کنی هم منو. اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه تو بیفته من چی کار کنم آخه. دلت میاد من، بی‌‌کس و تنها بمونم.

داستان بخت بیدار

  • ۱۳:۳۱


روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.

پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.

او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.

یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.

شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"

مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"

مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.

داستان لبخند اگزوپری

  • ۲۳:۲۸


بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.

داستان فرصتی که هرگز پیش نیامد

  • ۰۱:۴۲

شاید بایس یه لباس بهتری می‌پوشیدم. نه بابا، مگه این لباس چشه؟ اگه من جای اون آقا باشم، نسبت به آدمی با این تیپ و سر و وضع، چی فکر می‌کنم؟ اما به این چیزا نیس! اگه این کاره باشه از حرف زدن من باید بفهمه من به دردش می‌خورم یا نه! اگر هم این کاره نباشه که هیچ...!


منشی شرکت با شالی چند رنگ پشت میز نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن بود. صورتی استخوانی و پهن داشت. پیشانی کوتاه، گونه‌هایی برآمده و بینی کوچک. فاصله لب تا بینی اش خیلی زیاد بود که اگر مرد بود می‌توانست سبیل‌های کلفت و پَت و پهنی داشته باشد. با دیدن من کف دست راستش را روی دهنی گوشی قرار داد و پرسید:

- بفرمایید؟

- سلام، ببخشید جناب صلاحی تشریف دارن؟

۱ ۲ ۳ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
Designed By Erfan Powered by Bayan