داستان آقای سوپر استار

  • ۰۰:۱۹

چشم‌های جذاب و قد بلندی داشت. اما چیزی که باعث محبوبیتش شده بود سبک گفتار و نوع رفتارش بود. هر جا که می‌رفتی حرف از اون و برنامه‌هاش بود. اون قدر مشهور بود که اخبار دروغ در موردش سریع‌تر از حرف‌های راست قدرت می‌گرفت. یکی می‌گفت ممنوع‌التصویر شده. یکی می‌‌گفت ازدواج نا موفقی داشته. دیگری هم به همه اطمینان می‌داد که هنوز مجرده. سکوتش در مورد زندگی خصوصیش تو همه مصاحبه‌ها با نشریات هم به این شایعات دامن می‌زد. کم و بیش می‌شد عکسش را تو گوشی تمام دختر‌های جوان پیدا کرد. کافی بود اعلام بشه تا در کنسرتی حاضر می‌‌شه تا بلیت کنسرت در سریع ترین زمان ممکن فروش بره. خلاصه نقل تمام مجالس بود. من اگرچه هرگز از هیچ سوپر استاری امضا نمی‌گرفتم، اما هر جا اسمی ازش می‌شنیدم گوشام تیز می‌شد. به خصوص آن روز که وقت ناهار تو دانشکده از میز پشت سر صدای آرومی به گوش رسید در مورد نوع غذای محبوبش. سریع فهمیدم که باید ارتباط نزدیکی بین او و دختری که روی میز پشت سری توی سلف نشسته، وجود داشته باشه. ناخود آگاه برگشتم تا چهره این دختر را شناسایی کنم. می‌‌شناختمش. سال پایینی ما بود و دو تا کلاس مشترک با هم داشتیم. نگاهش که به من خورد، حرف‌های در گوشی‌اش را با هم کلاسیش تمام کرد و به من نگاه کرد. فوری نگاهم را به سمت دیگری بردم و وانمود کردم دارم دنبال کسی می‌گردم.


زنگ بعد که باهاش کلاس مشترک داشتم، رفتم و روی نیمکت پشت سرش نشستم و تمام حواسم را جمع کردم تا موقع حاضر و غایب اسم و فامیلش را کشف کنم. تا اون روز هرگز متوجه نامش نشده بودم. هر بار که به ساعتم نگاه می‌کردم یک دقیقه بیشتر جلو نرفته بود. انگار قرار نبود این کلاس به پایان برسه. مدام بهش نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم شباهتی با سوپر استار محبوب من داره یانه. یعنی با هم فامیلند؟ شاید هم من اشتباه کرده باشم. نه امکان نداره.

دانلود داستان ترسناک آخرین نیمکت

  • ۰۰:۲۹


دانلود کتاب آخرین نیمکت داستانی کوتاه و ترسناک از مهرداد مراد، در مورد آخرین نیمکت مدرسه‌ای که نزدیک به پنجره‌ای مشرف به قبرستان است و هرکس روی آن نشسته مرده‌ای را دیده که از پشت پنجره به او خیره می‌شود.در قسمتی از کتاب آخرین نیمکت می‌خوانیم:آقا معلم تا چشمش افتاد به من، درس دادن را قطع کرد و نوک ترکه را گرفت به سوی ته کلاس. دستم که به علامت اجازه بالا رفته بود، آوردم پایین و حرکت کردم به آن سمت. در همان حال به صورت بچه‌ها نگاه می‌کردم. موذی‌ها بهم لبخند می‌زدند و در گوش هم پچ پچ می‌کردند. می‌دانستم لبخندشان چه معنی می‌دهد. آخر خودم هم بارها همین کار را تکرار کرده بودم. تنها کسی که در آن وضعیت ترسناک بهم دلداری داد، حسن بود. دوست صمیمی و همسایه دیوار به دیوارمان. قبلاً که آقا معلم چنین قانونی نگذاشته بود، با هم می‌رفتیم مدرسه اما حالا تک تک می‌رفتیم و دوتایی برمی گشتیم. حسن در گوشم زمزمه کرد: چیزی نیست، نترس. همه‌اش الکیه.


نام کتاب : آخرین نیمکت

نویسنده : مهرداد مراد

حجم : 237 کیلو بایت

فرمت : pdf

دانلود داستان بسیار زیبای جزیره گنج

  • ۱۷:۳۲
سال‌های پیش ناخدا آبل تاسمان پدربزرگ مادری کاپیتان جیمز کوک که عضو نیروی دریایی انگلستان بوده، گنجی را به سرقت برده و در جزیره دوردست پنهان کرده است. آبل تاسمان شریک خود را به قتل می‌رساند و او را کنار گنج دفن می‌کند، ولی به خاطر نظارت شدید نیروی دریایی انگلستان نتوانست آن گنج را با خود به کشورش بیاورد، تصمیم گرفت سال‌های بعد و در فرصتی مناسب با کشتی شخصی خودش آن گنج را تصاحب کند.پیشنهاد میکنم دانلود کنید و از مطالعه این داستان لذت ببرید

نویسنده : حسن سالارمنش
تعداد صفحات : 41
فرمت کتاب : pdf
حجم : 663 kb

داستان ماهان و مهتاب

  • ۰۰:۳۰

 باد سردی از شیشه نیمه ‌باز اتوبوس به صورتش می‌کوبید. اما آنقدر در افکارش غرق بود که انگار سرمای آن را احساس نمی‌کرد، همه هوش و حواسش متوجه آگهی‌ای شد که در روزنامه دیده بود و در آن لحظه همه آرزویش این بود که کار خوبی باشد و او مشغول شود.


چند روزی از مرگ پدرش نمی‌گذشت، بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان در برابرش تسلیم شده و برای همیشه از کنار خانواده‌اش رفته بود. حالا او مانده بود و مادر مریضش و خواهر و برادرهایش که محصل بودند. باید کار می‌کرد تا شاید بتواند جای خالی پدر را پر کند اما مطمئن نبود که بتواند این کار را انجام دهد.

داستان مادر زن من

  • ۰۱:۱۹

از وقتی در بانک «خوش حسابان» استخدام شدم کل برنامه زندگی‌ام عوض شد. من عادت داشتم تا کله ظهر بخوابم و ظهر برم با ماشین دوری بزنم و مسافرکشی کنم. اما استخدام در یکی از شعبه‌های این بانک باعث شد که کلی سحرخیز بشم و صبح علی‌الطلوع به سمت محل کار حرکت کنم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم همزمان با خودم سربازها رو هم می‌دیدم که اونا هم برای شرکت در برنامه صبحگاه خودشون رو به پادگان می‌رسوندن.


رفتگران عزیز هم مشغول تمیز کردن خیابون‌ها بودن. همیشه وقتی به ساعت کار این افراد فکر می‌کردم خیلی دلم می‌سوخت. می‌گفتم طفلکیا سر صبح باید از خواب بیدار شن و از لذت شیرین خواب صبحگاهی محروم بمونن. اما حالا خودم

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan