داستان کوتاه نابرده رنج

  • ۰۰:۲۱

با سرعت باد می‌دویدم! اونقدر دویدم که دیگه نایی تو پاهام نموند! وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست افتادم زمین و به دیوار تکیه دادم. قلبم به شدت می‌زد و تمام تنم درد می‌کرد. نگاهی به کیف پول توی دستم انداختم و بازش کردم. خدا خدا می‌کردم محتویاتش ارزش این همه استرس و دویدن منو داشته باشد. وقتی چشمم به تراول‌های توی کیف افتاد نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم.



پول‌ها رو از تو کیف در آوردم و تا خواستم خود کیف رو پرت کنم توی جوی آب چشمم به کارت دانشجویی صاحب کیف افتاد! یه دختر جوون که چهره‌اش عجیب منو یاد خواهر مرحومم انداخت!

وقتی از پشت سر کیفش رو زدم صورتش مشخص نبود و حالا با دیدن عکسش از کارم پشیمون شده بودم! اما دیگه کاریش نمی‌تونستم بکنم و باید مثل همیشه خودم رو به اون راه می‌زدم و وجدانم رو نادیده می‌گرفتم. یه کم که حالم جا اومد از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.

داستان کوتاه شک بی جا

  • ۲۳:۵۹

روزی که پای سفره عقد به «اسد» بله گفتم با خودم عهد کردم برایش همسری وفادار باشم و در طول این ۷ سال زندگی مشترکمان نیز عاشقانه و با علاقه برای او و پسرم وقت گذاشته‌ام، اما نمی‌دانم آن تماس تلفنی لعنتی چه بود که آرامش کاشانه ما را به هم ریخت و مرا مرتکب چنین اشتباهی کرد.



به راستی شانس آوردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آمد! عشق و محبت من و شوهرم زبانزد تمام اقوام و آشنایان شده بود و همه حسرت زندگی‌ام را می‌خوردند، چون اسد مردی منظم، خوش اخلاق و خوش صحبت بود، اما تنها ایراد او این بود که همیشه به شوخی می‌گفت: «من باید دوباره زن بگیرم و ازدواج کنم.» این شوخی بی جا مرا عذاب می‌داد و من از این حرف بدم می‌آمد

داستان کوتاه مژده حیات

  • ۲۱:۵۳

گاهی‌اوقات یک لحظه، تنها یک لحظه عصبانیت می‌تواند یک زندگی را به باد دهد، اتفاق ذیل را بخوانید و در لحظات حساس عصبانیت خود را کنترل کنید...

تو که رفتی نگاهم به پنجره خیره ماند. هنوز جای دست‌هایت روی شیشه می‌رقصید. ماتم برده بود. حسرتی در سینه ام شعله می‌کشید. وقتی به خودم آمدم که خم شده بودم و جای دست‌هایت را از این سوی شیشه می‌بوسیدم. آخ که چه قدر دل تنگ دست‌هایت هستم. موهایم از خاطره نوازش دست‌هایت تاب می‌خورد. دلم دوباره برای تبی که تن من را بسوزاند و چشم‌های تو را بی خواب کند می‌لرزید.


سرمای دست سرباز نگهبانم که روی شانه ام نشست در تنم دوید و از رویای تو جدایم کرد.

- کجایی داداش؟! برگرد سلولت.

و آستینم که آبرو داری کرد و قبل از اینکه با سرباز چشم در چشم شوم، اشک‌هایم را پنهان کرد...

*         *         *

یادت هست اولین باری که خزان گل سرخ توی حیاط، چشم‌هایم را لبریز کرد؟ یادت هست که امیر آقای همسایه اومد ومهربان پشت شونم زد و گفت:« مرد که گریه نمی‌کنه عمو»!

 من از شرم، تو اتاق دویدم و ازت پرسیدم:«آبروم رفت که گریه کردم؟»

داستان دل عاشق

  • ۱۷:۳۰

درست از فردای روزی که از خدمت سربازی برگشتم ـ یعنی موقعی که بیست‌ساله بودم ـ مادرم گیر داد:«خب رضاجون، حالا که سربازی‌ات رو هم تموم کردی و مرد شدی، وقتشه که برات زن بگیریم... حرفی که نداری پسرم؟»!



من اما، از آنجایی که فکر می‌کردم مادرم هم مثل تمام مادران دنیا، آرزویش تنها فکر کردن به عروسی پسرش است، برای اینکه دلش را نشکنم سکوت کردم و «نه» نگفتم و خندیدم. البته خنده من به خاطر تفاوت افکارم با افکار مادرم بود؛ در آن روزها، من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، ازدواج بود، چرا که اصلاً دلم نمی‌خواست با حقوق کارگری و کارمندی، یک زندگی همیشه نسیه را شروع کنم

دانلود کتاب صوتی سلطانه

  • ۱۰:۱۵

دخترِ تاتار رومی به عنوان کنیز، به دربار سلطان سلیمان پا می گذارد، اما این زن عصیانگر حاضر نیست به سرنوشت خویش تن دهد؛ پس، از پای نمی نشیند تا جایی که به قلب سلطان راهی پیدا کند.



قرن شانزدهم است و امپراتوری عثمانی در اوج قدرت. اکنون «سلطان سلیمان» بر سه قاره و هفت اقلیم حکمرانی می کند. در پشت درهای بسته و دیوارهای بلندِ «توپقاپو» ۳۰۰ کنیز در بزرگ‌ترین حرم‌سرای امپراتوری، جدا از دنیای بیرون روزگار می گذرانند.
در این جهان بسته زندگی براساس قانونهای خاص و مستقلی می گذرد؛ چراکه زندگی با نفرت و کینه توزی، توطئه و مبارزه برسر قدرت عجین است.

داستان کوتاه لحظه آخر

  • ۰۹:۰۴

از وقتی که به خاطر دارم خانواده مادرم و خاله‌ام باهم مشکل داشتند. بیشتر مشکل و دعوای آنها هم بر سر اختلاف فرهنگ و نگاه مادرم با خاله‌ام بود که البته در این بین، شوهر خاله‌ام عامل شدت گرفتن این اختلاف بود.


مادر من مرجان با خاله‌ام مریم دو قطب متفاوت بودند. مادر من اهل درس و تحصیل و زندگی آرام بود و خاله مریم اهل جنجال و هیاهو و دردسر. این مهم و نوع طرز فکر در انتخاب همسرشان هم ادامه یافت و مادرم با پدرم که یک کارمند تحصیل کرده و با آبرو بود ازدواج کرد و خاله مریم با مردی شر و پر دردسر به نام نیما...

داستان صدایی از داخل قبر

  • ۰۸:۴۰

بیست ساله بودم که پس از اتمام سربازی در دانشگاه قبول شدم، اما نه در شهر خودم تهران که در یکی از شهرهای جنوبی کشور، آن هم در رشته مهندسی کشاورزی.از همان دوران نوجوانی چندان پسر درس خوانی نبودم. نه این‌که تنبل باشم، اما هیچ وقت هم به یاد ندارم که شاگرد اول بوده باشم و برای همین پس از دوبار کنکور دادن و قبول نشدن راهی سربازی شدم و بعد هم در سربازی با اندکی درس خواندن به سرجلسه کنکور رفتم و امتحان دادم.



خودم هم فکر نمی‌کردم که در دانشگاه قبول بشوم و برای همین حتی نتیجه و جواب کنکور را پیگیری نکردم و از طریق دوستانم متوجه شدم که در دانشگاه قبول شده‌ام.

- تبریک می‌گم شایان‌جان، بالاخره شاخ کنکور رو شکوندی‌ها!!

- شاخ کنکور؟ کدوم کنکور؟!

- گرفتی مارو؟ الان خودم اسمت رو توی لیست قبول شده‌ها دیدم.

- شوخی می‌کنی؟ حتما اشتباهی شده!

داستان زیبای پر

  • ۰۸:۳۳

بیدارشده بودم و درحالیکه به سرامیک های کف اتاق خواب زل زده بودم داشتم جروبحث های شب قبل را مرور می کردم دعوای ساده ای که از یک پر شروع شده بود.شب قبل مهمان های ویژه ای داشتیم و در لباس میزبان باید آداب مهمانداری را به بهترین نحو بجا می آوردیم که یک قسمتش و مهمترین آن مربوط می شد به آشپزی بنده، کدبانوی خانه،آن هم در حد یک سرآشپز همه چیز از نظر من خوب پیش رفته بودغافل از اینکه ای دل غافل...درکنار آن همه خانه داری و جارو و رفت و روب و پخت وپزهای ریز و درشت و تهیه ی پیش غذاها و دسرهاو... و چه و چه و چه...پر ریزی که به مرغ کنتاکی
  • ۳۶۵

داستان شفای عشق( پیشکش امام رضا ( ع) )

  • ۰۰:۵۱


تو را در همه جا صدا کردم، در تمام روزها، اما هر بار تنها پژواک صدای خودم را می شنیدم. یکبار به سرم زد که وقتی صدایت می کنم صدایم را تغییر بدهم و خودم به جایت جواب دهم. و این کار را کردم. از تو پرسیدم:کجایی؟ بعد کمی فکر کردم که بهترین پاسخ در جواب این سؤال چه میتواند باشد. آنگاه گفتم: همینجا، پیش تو...و بعد از آن دیگر همه جا با من بودی، پیش من و من دیگر خیلی شاد بودم، خیلی. هر روز تو را با خودم به جاهای مختلف می بردم و به بقیه نشان میدادم. اما حیف
  • ۴۴۲

دانشگاه نوشت 3

  • ۱۹:۵۰



کاغذ فالی که گرفته بودمو مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله و تو ذهنم با خودم مدام تکرارش کردم...
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 
که ز الطاف خوشش بوی کسی می آید...
خنده م گرفته بود...مثل علی ذوقی تا بیته یادم می افتاد یه نیمچه لبخندی کنج لبام نقش می بست...آخه هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم اینم از سر سماجت دختره فالفروش بود که خریدم...
پارک خیلی خوبی بود...البته فقط وقتایی که حال و هوام خوش بود...
حال و هوام که خوش بود...درختای پارک سرسبزتر می شدن...گلا رنگارنگ تر...آب حوضشم آبی تر...و...
  • ۳۶۹
۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan