داستان کوتاه خواهر خوانده

  • ۱۹:۳۶

هیچ وقت احساس مشخصی نسبت به او نداشتم. هنوز هم خودم نمی‌دونم دوستش دارم یا ازش متنفرم؟ بارها دلم خواسته بود بمیره، چون او بود که خوشبختی رو از من دزدید. مادرم رو، کودکی‌هایم رو، هر چی که حق من بود و حالا دیگه نمی‌تونم داشته باشم. بارها آرزوی مرگش را کرده بودم، اما حالا که روی این تخت افتاده از خودم متنفرم. پیش خودم فکر می‌کنم که دعای من مستجاب شده و احساس گناه می‌کنم. پشت در آی. سی. یو. اشک می‌ریختم و به چهره معصومش نگاه می‌کردم. همیشه به این صورت زیباش حسودی می‌کردم.



از ساختمان بیمارستان بیرون آمدم. روی نیمکت توی حیاط نشستم و از توی کیفم یه نخ سیگار در آوردم و روشن کردم. به دود سیگار که به سمت آسمان می‌رفت نگاه می‌کردم و یاد آن روز می‌افتادم که با مریم تو ایوون خانه دراز کشیده بودیم و فکر می‌کردیم که شکل نامنظم ابرهای تو آسمون، چه تصویری رو به ذهن می‌آره. با این‌که عمه و برادر زاده بودیم فقط دو ماه اختلاف سنی داشتیم.

داستان کوتاه عشق جادو میکند

  • ۱۴:۵۱

درست از وقتی که دکترای عمومی‌ام را گرفتم، با وجود این‌که رتبه خوبی داشتم و می‌توانستم در آزمون انتخاب تخصص بهترین رشته‌ها را بروم، اما خودخواسته گرایش روان‌پزشکی را انتخاب کردم و وارد این حیطه شدم.

شاید در نزد اطرافیان و خانواده‌ام تصمیم بسیار احمقانه‌ای گرفتم، با وجود این‌که، می‌توانستم تخصص‌های جراحی و بزرگی مثل قلب و مغز و... را انتخاب کنم، من ادامه تحصیل در رشته و تخصص روان‌پزشکی را انتخاب کرده بودم که شاید به نسبت سایر تخصص‌ها درآمد کمتری در آینده را برایم نصیب می‌کرد.

اما این انتخاب، شاید از سر حال و روحیه من بود که به عوالم هنر و فلسفه گرایش داشتم و براین باور بودم که بیماران روانی، بی‌‌آزارترین و مهربان‌ترین و مظلوم‌ترین بندگان خدا هستند و اتفاقا صفا و صمیمیتی که در وجود این بینوایان وجود دارد، در نهاد هیچ آدم عاقلی نیست.به راستی کدام فردی را که شما به او دیوانه می‌گویید را دیده‌اید که نارو بزند، دروغ بگوید، خیانت کند و بد کسی را بخواهد؟




هر چه مشکل و بدبختی و سیاهی است از سوی این به ظاهرا عاقلان است و...

درست یا غلط این تفکر من بود... برای همین باتوجه به رتبه آزمونم بلافاصله در تخصص روان‌پزشکی قبول شدم و در این زمینه مشغول به تحصیل شدم و بعد از فارغ‌التحصیلی هم، در کنار تاسیس مطب در یک بیمارستان روانی مشغول به کار و ویزیت بیماران شدم.

داستان زیبای نامزد بازی با لذت و ترس

  • ۲۰:۱۶

به ما گفته بودند دوران نامزدی دوران شیرینی است، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! خانواده مریم خیلی حساس بودند، از این خانواده‌هایی که حتی وقتی عقد کردیم باز هم مواظب‌مون بودن. یعنی اوضاع جوری شده بود که تا سرکوچه می‌رفتیم باز مهسا خواهر کوچیکه مریم هم باید باهامون می‌اومد! اون هم نبودش خود مامان مریم که سالی سه متر راه نمی‌رفت می‌گفت: چه خوب! من هم دلم می‌خواد یه خرده قدم بزنم! حالا این هیچی. بالاخره می‌اومد. دیگه بگو خب یه دو سه قدم جلوتر یا عقب‌تر راه برو مادر من! نخیر! درست وسط من و مریم راه می‌رفت و هر چیزی که من می‌گفتم مثل مترجم این اجلاس 1+5 کلمه به کلمه انتقال می‌داد، بعد هر چی مریم می‌گفت همونا رو به من می‌گفت! خیلی حال می‌داد! ته نامزدبازی بود! توی خونه هم همین داستان رو داشتیم، خیلی اجازه نمی‌دادن مریم بیاد خونه ما، من هم وقتی می‌رفتم مادرش قشنگ حضور فعال داشت.


یادمه یه شب رفته بودم خونه شون، تلویزیون داشت ستایش پخش می‌کرد، می‌دونستم عاشق سریاله، گفتم خوب وقتیه! می‌‌ریم دو کلمه خصوصی با نامزدمون حضوری اختلاط می‌کنیم. مادرجان سرگرم سریال بود، یک جوری عمیق رفته بود توی حس که من و مریم کیف کردیم! کلی حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و واسه آینده‌مون داستان بافتیم. از اسم بچه بگیر تا دکور اتاق خواب!

داستان کوتاه ملاقات با شیطان

  • ۱۷:۱۲

چند سال قبل دیپلم گرفتم، اما نتوانستم در رشته مورد علاقه‌ام در دانشگاه قبول شوم و ادامه تحصیل بدهم. بنابراین وقتی با سرکوفت‌های اطرافیان مواجه شدم، تصمیم گرفتم در همان رشته‌ای که قبول شدم ادامه تحصیل بدهم. اما اضطراب و دلهره یک لحظه هم رهایم نمی‌کرد.

همه دختران فامیل در رشته‌ای ببسیار خوبی در دانشگاه پذیرفته شده بودند و تنها من بودم که در این راه ناکام مانده بودم. نگاه‌های تحقیرآمیز اقوام و آشنایان از یک طرف و سرکوفتهای خانوده‌ام از طرف دیگر امانم را بریده بود، گاه مدت‌ها تنها در اتاقم می‌نشستم و بی‌صدا اشک می‌ریختم و به بخت بدم و شانس بدترم لعنت می‌فرستادم.



دائم کابوس می‌دیدم و نگرانی شدیدی داشتم. تا این که از طریق یکی از دوستانم با مردی فالگیر آشنا شدم و شنیدم او با قدرت جادویی اش می‌تواند من را بدون دردسر به خواسته‌ام برساند. همه دوستانم از او تعریف می‌کردند و می‌گفتند معجون‌هایش معجزه می‌کند. و سخت‌ترین ناممکن‌ها را، ممکن می‌سازد، با وجود این‌که از زمانی که به یاد داشتم، از هر چه فال و فالگیر بود، متنفر بودم، اما به دلیل شرایط بد روحی

داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan