داستان پیانیست

  • ۱۵:۵۵

- شما شغلتون چیه آقا بهزاد؟

- عرض کردم که خدمت‌تون... من موزیسین هستم... آهنگساز!

- بنده هم شغل‌تون رو پرسیدم، نه سرگرمی و تفریح‌تونو!

همین چند جمله ابتدایی کافی بود تا بهزاد ترش کند و خیلی زود از پدرم خداحافظی کند و برود.



با رفتن او مانند پلنگی زخمی به سمت پدر یورش بردم و با خشم گفتم:

- واقعا که! این چه طرز رفتاری بود که با این بیچاره داشتین؟ چرا آبروی منو می‌برید؟

پدر هم که می‌دانست من چنین عکس العملی نشان خواهم داد، مرا به آرامش دعوت کرد و گفت:

- مهشید جان چرا از روی احساس رفتار می‌کنی؟ مگه من بد تو رو می‌خوام؟

اما این کلمات چیزی نبود که مرا آرام کند و با همان لحن عصبانی پاسخ دادم:

داستان کوتاه کافه محبت

  • ۰۲:۰۰

اربعین نزدیک بود. سال‌ها بود که همسرم اصرار می‌کرد بریم کربلا. از وقتی راه باز شد، هفته‌ای نبود که التماس نکنه بریم پابوس آقا. خیلی از دوستام رو آنجا جا گذاشته بودم، شاید به همین خاطر بود که هر سال با این‌که دلم می‌‌خواست به کربلا بروم، اما به خاطر وضعیت جسمانی‌ام، این اتفاق پیش نمی‌‌افتاد. حالا پای چپ خودم بمونه که همان جا برای همیشه رفیق نیمه راه شد. اما حالا که صَدام رو مثل یک موش از یه دخمه درآوردند و بالای دار کشیدند همه چیز فرق می‌کرد. باورم نمی‌شد آن مرد جنایتکار به این روزگار بیفتد. یاد حرف‌های رفیق جانبازم که سال پیش شهید شد افتادم... همیشه می‌گفت این «آدمکش موندنی نیست و ما هم با مردم عراق سر جنگ نداریم...»


تا این‌که دو سال پیش، وقتی به همسرم گفتم که برای سفر آماده بشه سر از پا نمی‌شناخت. بنده خدا سال‌ها، دوری و دل‌نگرانی و زندگی در کنار یک معلول رو تحمل کرد و هیچ وقت دم نزد و حالا بعد از سال‌ها راهی سرزمینی شده بود که عمری زیارتش رو آرزو داشت. اما من ازش خواستم یک بار دیگه از خود گذشتگی کنه و تا کربلا رو بدون من بره، تا اونجا به هم ملحق بشیم. حسابی دلخور شد و البته دلخوری‌اش هم بجا بود: می‌گفت من این همه سال صبر کردم تا با هم بریم و حالا...

داستان کوتاه روز سوم

  • ۱۸:۱۴

- این کارو با خانواده‌ات نکن «سهیل»...

این جمله‌ای بود که بارها و بارها به همسرم می‌گفتم، اما گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که نبود!

من و سهیل، سال‌ها پیش با هم ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند شدیم. دو پسر و یک دختر.



پدر همسرم بعد از طی کردن یک ماه بیماری سخت از میان ما رفت و قبل از فوتش اختیار تمام اموال رو به تنها پسرش و البته فرزند ارشدش که همسر من بود واگذار کرد تا بعد از فوتش به طور مساوی بین اعضای خانواده‌اش تقسیم کند، اما متاسفانه سهیل برخلاف تصوری که همه ما داشتیم بعد از فوت پدرش رنگ عوض کرد و انصاف رو زیر پا گذاشت! سهیل امانت‌دار خوبی نبود و درست بعد از مراسم چهلم پدرش به این موضوع پی بردیم. سهیل نه تنها حرمت مادرش رو نگه نداشت بلکه حق دو خواهر کوچک‌تر از خودش که یکی از اون‌ها ازدواج کرده بود و وضع مالی چنان خوبی نداشت رو هم خورد. باورم نمی‌شد مردی که همه به اسمش قسم می‌خوردن چه طور تونسته بود اینقدر بی‌مرام بشه و حرمت خانواده‌اش رو نگه نداره! اونم به خاطر مال بی‌ارزش دنیا!

داستان کوتاه روی بد زندگی

  • ۱۷:۰۱

دلم برای روزهای خوب با هم بودن تنگ شده. دلم به اندازه همه دنیا برای خانواده‌ام به خصوص پدر و مادرم تنگ شده. اما فکر می‌کنم با دیدین صفحه فصل شکوفایی و نوشتن بخشی از سرگذشتم در مجله خانواده‌سبز می‌توانم کمی آرام شوم، نمی‌‌دانم چرا زندگی برای بعضی‌ها روی بدش را نشان می‌‌دهد.


فاجعه سنگینی بود. در یک آن، زمین شهر بم لرزید و همه جا با خاک یکسان شد. فریاد می‌زدم، جیغ می‌کشیدم ولی هیچ کس نمی‌توانست کمکی بکند. انگار قسمت بود که پدر، مادر و برادر کوچکم زیر خروارها خاک دفن شوند و امدادگران مرا نجات دهند. بعد از آن فاجعه، تا چند هفته، نزد بستگانم که در کرمان زندگی می‌کردند، ماندم، اما هنوز از آن حادثه شوکه بودم که بهانه‌های فامیل شروع شد. خاله‌ام می‌گفت: «دخترم، تو می‌دونی که وضع مالی ما خوب نیست و خرج خودمون رو به زور در میاریم!»

داستان کوتاه قلبم شکست

  • ۱۶:۵۶

از شنیدن خبر فوت رامین ناراحت شدم اما از حرصم به رومینا، زن داداشم گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می‌لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می‌خواست بدانم رامین در لحظاتی که خبر خیانت فریماه را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر، از نارنگی که رومینا برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلند شدم. دلم می‌خواست به خانه‌ام بروم و تنها باشم. رومینا با تعجب گفت:



«کجا میری؟ تو که تازه اومدی؟» روسری‌ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «می‌‌رم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می‌خوام برم استراحت کنم.» رومینا صورتم را بوسید و گفت: «قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری‌ها!» من هم گونه‌اش را بوسیدم و در حالی‌که به سمت در می‌رفتم گفتم: «غصه برای چی؟ رامین و اون دختره اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟!»، خداحافظی کردم و از آنجا بیرون آمدم..

داستان دارا و ندار

  • ۱۵:۵۲

آزاده... من عاشقتم، وقتی حتی یک لحظه به این فکر می‌کنم که شاید من و تو به هم نرسیم دیوانه می‌شم. تو فکر می‌کنی وقتی من و مادرم بیاییم خواستگاری تو، مادر و پدربزرگت با دیدن ما چه برخوردی داشته باشن؟ حتما با یک تیپا پرتمون می‌کنن بیرون. گناهم چیه که پدرم یه کارگر ساده ساختمونی بوده، وقتی من بچه بودم مرده و مادر بیچاره‌ام با کارکردن تو خونه این و اون، منو بزرگ کرده و به اینجا رسونده؟ گناه من چیه که عاشق تنها نوه آقای اصلانی شدم؟ اگه مادرت رو ندیده بودم، باز یه چیزی، اما حالا که چند بار دیدمش و از طعنه‌ها و کنایه‌هاش در امان نبودم، مطمئنم تو جلسه خواستگاری حسابی غرور من و مادرمو لگد مال می‌کنه


من از پشت گوشی به حرف‌های یوسف گوش می‌کردم وقتی صحبتش به اینجا رسید آهی کشیدم و گفتم: «خیالت قرص قرص آقایوسف، منم اونقدر تو رو دوست دارم که حاضرم به خاطرت با مادر و پدربزرگم مبارزه کنم!! من امشب با پدرم حرف می‌زنم. در ضمن بد نیست بدونی که پدربزرگم خیلی منو دوست داره و همیشه به من احترام می‌ذاره.»

*         *         *

باجی‌خانم و شوهرش که یک عمر به خانواده ما خدمت کرده بودند، پیرتر از آن بودند که دیگر از عهده کارهای سنگین خانه مانند نظافت و... بر بیایند. یوسف را یکی از دوستان مادرم به او معرفی کرده بود و به این ترتیب بود که پای یوسف به خانه‌مان باز شد. او هفته‌ای دو روز، چند ساعتی به خانه‌مان می‌آمد و کارها را انجام می‌داد و می‌رفت. راستش من از همان دفعه اول، دومی که یوسف را دیدم حس خوبی به او پیدا کردم و زمانی این حس تبدیل به عشق و علاقه شد!! که فهمیدم یوسف دانشجوی سال دوم مهندسی است و در همان دانشکده‌ای که من درس می‌خوانم، مشغول به تحصیل است! وای خدای من... مگه می‌‌شه.

داستان کوتاه حماقت

  • ۱۴:۳۵

چهره پدر را به خاطر نمی‌آورم. یکسال بیشتر نداشتم که پدرم خانه و زندگی‌اش را رها کرد و به امید ثروتمند شدن، برای کار رفت ژاپن و دیگر برنگشت. آنجا با زنی ژاپنی ازدواج کرد و همسر و تنها دخترش را به فراموشی سپرد. مادر چند سال چشم به راه شوهرش ماند اما وقتی از او خبری نشد، غیابی طلاق گرفت. بعد از طلاق، مادر، خانه اجاره‌ای‌مان را پس داد و ما به خانه پدربزرگ نقل مکان کردیم. من آن روزها شش سال بیشتر نداشتم، اما خوب به خاطر دارم که پدربزرگ مدام غصه من و مادرم را می‌خورد و خودش را سرزنش می‌کرد و به مادر می‌گفت:

«مقصر من بودم که تو سیاه بخت شدی دخترم. من رو حساب این‌که اون نامرد، پسر دوستمه به ازدواج شما رضایت دادم اما چه می‌دونستم که اون پست فطرت هیچ شباهتی به پدرش نداره و بویی از انسانیت نبرده!» مادر غصه دار بود. گاهی شب‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که آرام آرام اشک می‌ریزد. مادرم در دوران نوجوانی، مادرش را از دست داده بود و علاقه شدیدی به پدرش داشت و برای این‌که پدر غصه او را نخورد در جوابش می‌گفت: «دیگه کاری نمی‌شه کرد. شما نباید خودتونو مقصر بدونید. کدوم پدری حاضر به بدبختی دخترشه؟ مگه کف دست‌تونو بو کرده بودید و می‌دونستید این‌طوری می‌شه؟»

داستان کوتاه خطر بزرگ

  • ۰۰:۴۰

در تمام دوران تحصیلم هیچ نقطه ضعفی، از نظر مسایل اخلاقی نداشتم و کارهایی از این گونه، اصلا خوشم نمی‌آمد؛ همیشه سعی می‌کردم، دوستانم را که زمینه چنین انحرافاتی داشتند، را راهنمایی کنم. اما گرفتار


مشکلی شدم و فهمیدم همه کسانی که دچار انحراف و اشتباه شده‌اند، ذاتا بی‌‌بند و بار نبوده‌اند؛ بلکه اغلب آنها هم مثل من، بیش از حد به خودشان اطمینان داشته‌اند و اتفاقا از همین نقطه ضعف بزرگ، ضربه خورده‌اند.

ماجرا از آن جا آغاز شد که دیپلم گرفتم و در کنکور دانشگاه قبول نشدم. تصمیم گرفتم شغلی پیدا کنم... خانواده‌ام با این امر موافقت کردند؛ تنها مادرم به خاطر دغدغه‌هایی که نسبت به محیط کار آینده من داشت، با اشتغال من موافق نبود و می‌گفت: «دخترم! کار را می‌خواهی چه کار؟ بنشین درس بخوان و سال دیگر در کنکور شرکت کن، الان وضع طوری نیست که یک دختر جوان بتواند در هر محیطی کار کند.» ولی من به خاطر اعتماد بیش از اندازه به خودم، تصمیم گرفتم حتما شغلی پیدا کنم، تا به اصطلاح، متکی به خودم باشم و در آینده روی پای خودم بایستم. از آن زمان در جستجوی کار برآمدم؛ بالاخره روزی در صفحه آگهی روزنامه‌ای، چشمم به یک آگهی افتاد. تماس گرفتم و قرار شد برای مصاحبه به محل شرکت بروم.

داستان روی تلخ

  • ۱۴:۱۶

توی فرودگاه به شیما که گریه می‌کرد و در عین حال می‌خواست گریه بابک نه ساله و بهارک هفت ساله‌ام را ساکت کند، رو کردم و گفتم:

پس یادت نره شیما... من سر ماه، هر چی حقوق گرفتم برات می‌فرستم. مقداری از پول رو برای خودت و بچه‌ها بردار. بقیه رو جمع کن، یا چیزی بخر که بشه فردا به عنوان سرمایه ازش استفاده کنیم.

شیما هم مدام اشک می‌ریخت و «چشم» می‌گفت. آخر سر هم زمزمه کرد:


تو نگران نباش فرهاد... درسته که سختی می‌کشی. اما من با پول‌ها، یا ماشین می‌خرم و یا یه خونه. ان‌شاءا... وقتی برگردی، دوران سختی همگی‌مون تموم می‌شه، من منتظرت هستم.

خم شدم و اشک‌های دو فرزندم را بوسیدم و با شیما خداحافظی کردم و هر سه را به خدا سپردم و راهی مالزی شدم.

هواپیما که از زمین کنده شد و آسمان تهران را ترک کردیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و ناخودآگاه بغضم درهم شکست و اشک‌هایم جاری شد. نمی‌‌دانم چرا، اما در آن لحظه به طرز وحشتناکی دلم برای شیما و دو فرزندم تنگ شد. مهماندار هواپیما که متوجه حالم شده بود به نزدم آمد و گفت:

- حال‌تون خوبه آقا؟ می‌‌خواین براتون کمی آب بیارم؟

داستان دو راهی تردید

  • ۲۳:۱۳

من و پروانه، تنها دو دوست نبودیم. نمی‌دانم که آیا از دو خواهر نزدیکتر به هم وجود دارد؟ اگر وجود داشته باشد من و پروانه همان بودیم. در حقیقت وجودمان یکی بود! پس چرا...؟

من و پروانه از اول دبستان با هم دوست بودیم. با این‌که به لحاظ خانوادگی تفاوت‌های فرهنگی زیادی داشتیم اما با این حال خانواده‌های‌مان نیز به سبب دوستی من و پروانه بیشتر حالت دو فامیل را پیدا کرده بودند تا دوست خانوادگی


از همان کودکی تفاوت‌های زیادی میان من و او وجود داشت. تفاوت‌هایی هم ظاهری هم باطنی.

پروانه دختر قشنگی بود. نه، زیبا بود. واقعا زیبا بود. طوری که هر کس بار اول او را    می‌دید امکان نداشت زیبایی‌اش را تحسین نکند. من اما، نه این‌که بگویم زشت بودم، اما از زیبایی بهره‌ای نبرده بودم. دختری با چهره ساده و کمتر از معمولی. اما هنگامی که همراه پروانه بودم- که این اتفاق همیشه می‌افتاد هم زیبایی او جلوه بیشتری می‌کرد و هم چهره من زشت به نظر می‌رسید. از دیگر تفاوت‌های ظاهری‌مان طرز لباس پوشیدن‌مان بود او خیلی راحت لباس می‌پوشید؛ در تمام سال‌های مدرسه خصوصا از ایام راهنمایی تا دبیرستان، کمتر روزی اتفاق می‌افتاد که مسئولان مدرسه به او تذکر ندهند. ده‌ها بار متعهدش کرده بودند و یکی - دو بار هم کار به اخراج رسید که با پادرمیانی پدر پروانه - که تنها فرد مذهبی خانواده‌شان بود- کار ختم به خیر شد.

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan