داستان کوتاه آب آورده

  • ۰۰:۴۸

از صبح که از خونه بیرون آمدم فهمیدم که همه مردم روستا تا من رو می‌بینند، سرهاشون رو به هم نزدیک و شروع می‌کنند به پچ‌پچ کردن... متوجه نگاه‌های عجیب و ترسی که در چشم‌هاشون دو دو می‌زد شده بودم. اما تا باهاشون سلام علیک می‌کردم، لبخندی مصنوعی بر لب‌هاشون می‌نشست که آدم را از هر پرسش و پاسخی پشیمون می‌کرد. بالاخره جرات کردم و از ربابه، یکی از خانم‌های آبادی که تقریبا هم سن و سال خودم هم


بود، پرسیدم: «چیزی شده؟» لبخند کم رنگ روی لب‌هاش خشک شد و اضطرابی در صورتش نشست. نگاهش به سمت رودخونه بود. سکوتش من رو بیشتر می‌ترساند. سکوتی که حتی از شکسته شدنش هم بیم داشتم. با عجله به سمت رودخانه دویدم. همیشه این وقت از سال، جریان باد چنان تند بود که می‌تونست یک گاو رو هم با خودش ببره. نکنه... نه. فکرش هم ترسناکه. اون گاو تمام دارایی منه. بعد از رفتن و گم و گور شدن مجید، به کمک این گاو زمین‌ها رو شخم زدم و با محصولش زندگیم

Designed By Erfan Powered by Bayan