داستان کوتاه آن روی سکه

  • ۰۱:۴۶

مهین، هیچ وقت به زمین و زمان بند نبود و هر وقت توی کلاس بچه‌ها دسته گل به آب می‌دادند... خانم ناظم بی‌برو برگرد دنبال سرنخ بود آن هم از کارهای مهین! که معمولا هم حدس خانم ناظم درست از آب در می‌آمد و نقش مهین در آن خرابکاری کاملا محرز بود.


میانه من و مهین بد نبود تا این‌که در یکی از جلسات امتحانات آخر سال، من به او تقلب رساندم و مهین هم که انتظار چنین کاری را از من نداشت کلی کیف کرد! در عوض این لطف، او «آی. دی» فردی را به من داد که من ندانسته و ناخواسته وارد ماجرایی شدم که زندگی‌ام عوض شد. آخرین امتحان را هم که دادیم مهین پیش من آمد و گفت:

هی... بچه مثبت... بچه درسخون... حالت خوبه؟ واقعا که بچه باحالی هستی! جون خودت اگه اون تقلب رو به من نرسونده بودی اوضاعم خیلی شیر تو شیر می‌شد. خیلی دلم می‌خواد من بتونم درحق تو لطفی بکنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan