داستان کوتاه اعترافات یک گناهکار

  • ۱۴:۱۱

نگاهش به دیوار خیره مانده بود. چشم‌هاش نوری نداشت. رنگ صورتش زرد بود. لباش خشکش و ترک ترک شده بود. هر چی اصرار می‌کردم حاضر نبود یک کلمه هم حرف بزنه. توضیحم درباره شرایط نه چندان جالبش هم فایده‌ای نداشت. خسته و درمانده روی صندلی روبه‌روش نشستم و از پارچ روی میز یک لیوان آب ریختم و یک نفس آب را خوردم. احساس ناتوانی می‌کردم. کم‌کم داشتم فکر می‌کردم که حرف اطرافیانم درسته و من برای این کار ساخته نشدم. این اولین پرونده جدی من بود و اگر نمی‌تونستم موفق بشم تقریبا می‌شد حدس زد که آخریش هم باشه. عینک را روی بینی‌ام جابه‌جا کردم و بهش نگاه کردم و گفتم: «ببین خانوم من این آخرین باره که اصرار می‌کنم. اگه حرف نزنی ممکنه اعدامت بکنن. می‌فهمی؟! برات مهم نیست؟!»

- نه


این اولین کلمه‌ای بود که تو یک هفته گذشته ازش شنیده بودم. اگرچه جوابی نبود که من می‌خواستم بشنوم، اما از هیچی بهتر بود. دستش را گرفتم و ادامه دادم: «مگه می‌‌شه که مهم نباشه. به مادرت فکر کن. به خانواده ات.» دستش را از بین دست‌هام بیرون کشید و با دست‌هاش صورتش را پوشاند و با حالتی شبیه التماس گفت:

- تو رو خدا ولم کن!

- من می‌دونم تو بی‌‌گناهی. مطمئنم.

- اشتباه می‌کنی.

هر چند تو دانشگاه بهمون یاد داده بودند

Designed By Erfan Powered by Bayan