- شنبه ۷ مهر ۹۷
- ۱۲:۱۲
- چشماتو ببند و یه آرزو کن.
- چه فایده، آرزوهام که به این راحتی برآورده نمیشه.
- فکرشو نکن، تو فقط چشماتو ببند و آرزو کن.
- خیلی خب «علی»! کوتاه بیا.
- حالا بگو کدوم طرفه...؟
- راست.
- آفرین دختر، زدی تو هدف، ان شاا... برآورده میشه «مینو» خانوم
- انشاءا... میدونی... آرزو کردم خدا کمک کنه تو حساب قرضالحسنه یه خونه برنده بشم. اون وقت میدونی چی میشه! ای خدا، یعنی میشه؟!
- چرا که نه، اگه خدا صلاح بدونه حتما میشه.
دلم ناگهان پرید. مثل پرندهای که در قفس به رویش گشوده شده باشد. از بچگی این طور بودم. وقتی غصه به سراغم میآمد یا ترس از آینده و افسوس گذشته آزارم میداد، یک گوشه مینشستم و در خود فرو میرفتم. کمی گریه میکردم، بعد آرام میشدم. آن وقت دوباره در رویاهای شیرین فرو میرفتم. آن رویاهای طلایی بار دیگر یاس و پریشانیام را به امید و خوش باوری نسبت به آینده مبدل میساخت.
در رویاهایم هیچ وقت کم نمیآوردم. قوی بودم و استوار و همیشه به نظرم میآمد روزی یک پری مهربان، مثل همان پری توانایی که آرزوی «سیندرلا» را برآورده کرد، یا «زیبای خفته» را حفظ کرده و دوباره او را به «پرنسس جوان» رساند، به من نیز چمدانی پر از طلا یا اصلا اتاقی
- داستان کوتاه
- ۳۵۱
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...