داستان زیبای جای خالی مادر

  • ۰۱:۲۱

زندگی قشنگی داشتیم و مادرم که الگوی مهر و عاطفه بود، با محبت‌هایش برای من و پدرم آرامش خاصی فراهم می‌کرد و همیشه تلاش می‌کرد تا به قول معروف آب توی دل‌مان تکان نخورد، من و پدرم آنقدر دوستش داشتیم که با دیدنش کلی انرژی می‌گرفتیم، اما افسوس که او خیلی زود از این دنیا رفت و روزی که لباس عزایش را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم.


بعد از مرگ مادر عزیزم، پدرم مرا روی چشم‌هایش نگه داشت و تمام سعی و توان خودش را به کار بست تا ناراحتی و غمی در سینه نداشته باشم، اما باز هم من جای خالی مادرم را به خوبی احساس می‌کردم. او حتی بارها در برابر اصرار پدربزرگ و مادربزرگم برای ازدواج مجدد می‌گفت: «دیگر هیچ کس نمی‌تواند جای همسر اولم را برایم پر کند و می‌خواهم یادگار او را به خوبی بزرگ کنم» از این‌که پدر تا این حد به من علاقه داشت و برایم ارزش قائل می‌شد کلی خوشحال بودم اما از طرفی هم می‌دانستم که به همدم و مونس نیاز دارد.

Designed By Erfan Powered by Bayan