داستان کوتاه خالی بندی

  • ۲۱:۳۹

بعضی‌ها دست خودشون نیست انگار، خالی می‌بندن جوری که مرغای آسمون یکی یکی سقوط می‌کنن کف خیابون! یکی از این خالی بندا فریدون همکارمه. ما توی بازار هم کاریم، هر دو تامون تو صنف روسری و شال فروشی هستیم. مغازمون جفت همه. یه وقتایی حسابی با هم کل کل داریم. بالاخره بازاره و سود ریال به ریالش ارزش داره، یه وقتایی هم بدون هم نهار نمی‌خوریم. فریدون خیلی پسر ماهیه. حرف نداره. فقط موهاش رو عین جوجه تیغی سیخ سیخی درست می‌کنه، یه خرده که چه عرض کنم خیلی خالی می‌بنده، جوکاش رو نمی‌‌شه واسه کسی تعریف کرد، زیاد حرف می‌زنه و... خب گفتم پسر ماهیه!

دیروز حوالی ظهر نشسته بودم تو مغازه. فریدون اومد تو، پشت سرش کریم که مغازه‌اش یه خرده اونورتره و تو کار بدلیجاته. کریم بی سلام علیک گفت:

- مصطفی! «آقا منو میگی» چیست؟


گفتم:

- یعنی چی؟!

تا فریدون خواست چیزی بگه، کریم با همون ریش بزی‌اش گفت:

- «آقا منو میگی» عبارتی است برای شروع یک خالی‌بندی بزرگ! دقت کردی این فریدون همه‌اش می‌گه آقا منو می‌‌گی!

یه خرده فکر کردم، دیدم راست می‌‌گه‌ها! فریدون دم به دقیقه می‌گه «آقا منو میگی»!! بعد پشتش یه خالی می‌بنده در حد چی! گنده! فریدون خودش پرید وسط گفت:

- آقا من کی خالی بستم؟! دیشب هم بابام ضایعم کرد وحشتناک! داشتیم فیلم هندی میدیدیم سلمان خان با یه کلاش یه گردان زرهی رو نابود کرد! گفتم بابا اینا خالی بندیه!!! بابام برگشت گفت که خالی‌بندی اینه که با اون ماشین بی‌‌صاحابت که نمی‌‌شه مسافر زد، تو هم که سیگار نمی‌‌کشی ولی بازم ماشینت و خودت بوی سیگار میدین، حتما به خاطر هوای آلودس! هیچی دیگه ضایع شدم و همه رو به دیدن ادامه فیلم دعوت کردم! اینم پدر ما داریم یه کلمه حرف زدم تا سه روز بعد میومد هم ماشینو بو می‌‌کرد هم لباسای منو!

Designed By Erfan Powered by Bayan