داستان خواستگاری در پارکینگ

  • ۰۹:۳۲

- بچه‌جون ناسلامتی امروز قراره برای خواهرت خواستگار بیاد، کجا می‌خوای شال و کلاه کنی؟

- ای بابا، مامان جون خوبه از دو ماه پیش بهت گفته بودم که امروز قراره برم کرج مهمونی خداحافظی دوستم.

- آره پسرم، گفته بودی... ولی خب می‌بینی که قراره برامون مهمون بیاد.


- مگه می‌خوان بیان خواستگاری من که حضورم لازمه؟ ماشاا... نسیم خانم، مثل دسته گل اینجا حاضره.

سعید این جمله را به مادر گفت و مشغول لباس پوشیدن برای رفتن به مهمانی بود و مادر هم در حالی که میوه‌ها را می‌شست پاسخ سعید را می‌داد.

به قدر کافی دلشوره و استرس داشتم، چرا که حسابی با وحید و خانواده اش رودربایستی داشتم و از چند روز پیش نگران مراسم خواستگاری امشب بودم و مدام فکر می‌کردم که نکند خدای ناکرده اتفاق بدی رخ دهد. به همین علت با عصبانیت به میان حرف سعید و مادر پریدم و گفتم:

Designed By Erfan Powered by Bayan