داستان فرصتی که هرگز پیش نیامد

  • ۰۱:۴۲

شاید بایس یه لباس بهتری می‌پوشیدم. نه بابا، مگه این لباس چشه؟ اگه من جای اون آقا باشم، نسبت به آدمی با این تیپ و سر و وضع، چی فکر می‌کنم؟ اما به این چیزا نیس! اگه این کاره باشه از حرف زدن من باید بفهمه من به دردش می‌خورم یا نه! اگر هم این کاره نباشه که هیچ...!


منشی شرکت با شالی چند رنگ پشت میز نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن بود. صورتی استخوانی و پهن داشت. پیشانی کوتاه، گونه‌هایی برآمده و بینی کوچک. فاصله لب تا بینی اش خیلی زیاد بود که اگر مرد بود می‌توانست سبیل‌های کلفت و پَت و پهنی داشته باشد. با دیدن من کف دست راستش را روی دهنی گوشی قرار داد و پرسید:

- بفرمایید؟

- سلام، ببخشید جناب صلاحی تشریف دارن؟

Designed By Erfan Powered by Bayan