داستان شاهزاده من با اسب سفید

  • ۰۲:۱۱

تا هفده سالگی در پرورشگاه بودم. در طول این مدت اگرچه چند بار خانواده‌هایی مختلف برای بردن من به خانه شان داوطلب شده بودند، اما من هرگز با هیچ کدام‌شان زندگی نکردم. البته دو بار به خانه این افراد هم رفتم، اما هیچ وقت بیشتر از 48 ساعت- و بار دوم هفت روز- نتوانستم نزد آنها زندگی کنم.



دلیلش بر می‌گشت به این‌که من بر خلاف بسیاری از دخترهای دیگر که در پرورشگاه زندگی می‌کردند و خود من هم تشویق‌شان می‌کردم، اصلا دلم نمی‌خواست یک خانواده غریبه را به عنوان پدر و مادر خودم بپذیرم. البته دوست داشتم روزی صاحب یک خانواده بشوم، به کسی بگویم پدر و یک نفر را مادر صدا کنم و چند دختر و پسر از جان عزیزتر را به عنوان خواهر و برادر داشته باشم و با این جمع بر سر سفره بنشینم و... آری، من نیز همه اینها را دوست داشتم، اما نه به عنوان وصله‌ای!

Designed By Erfan Powered by Bayan