داستان طعم شیرین خوشبختی

  • ۰۲:۱۶

دخالت‌های بی‌‌جای خانواده پدرم، پدر کارمندم را از ما دور کرده بود، آنقدر دور که هر دو هفته یک بار سری به ما می‌زد و دوباره به شهرستان باز می‌گشت. مادربزرگم آنقدر زیر گوش پدرم خواند تا راضی‌اش کرد انتقالی بگیرد و به شهرستان خودشان یعنی کرمان برود اما پدرم هر چه سعی کرده بود نتوانست رضایت مادرم را جلب کند. در نتیجه مادرم که معلم بود به همراه من و برادرم در تهران ماند، چهار سال بدون پدرمان سر کردیم اما با هزار سختی، من که فرزند بزرگ خانواده بودم برای این‌که کمک حالش باشم شیفت بعدازظهر را برای رفتن به مدرسه انتخاب کردم و مادرم صبح می‌رفت و ظهر به خانه باز می‌گشت خستگی کار مدرسه و کار خانه و نگهداری از بچه‌ها از یک طرف و نیش و کنایه‌های مادرشوهر و خواهرشوهرهایش از طرف دیگر پیر و خسته‌اش کرده بود.


سال سوم دبیرستان بودم که حمید برادر شوهر عمه‌ام از من خواستگاری کرد. پسر خوبی بود، دانشگاهش را تازه تمام کرده بود و در یک شرکت مهندسی مشغول شده بود، از قبل می‌شناختمش و در بعضی از مهمانی‌ها او را دیده بودم، از ته قلب به این وصلت راضی بودم، اما نفرتی که مادرم از خانواده شوهرش داشت

Designed By Erfan Powered by Bayan